صدام پلاک ماشین ما را برداشته بود!
گفتوگو با محسن سروشاحسان منصوری
16 دی 1394
اشاره: چهره محسن سروش نشان نمیدهد که این قدر تجربه داشته باشد و از فعالیتهای فرهنگی ابتدای دههی 60 بداند. تمام دغدغهاش فعالیتهای فرهنگی است و وقتی از این علاقه حرف میزند تمام توجهش به وقایع تاریخی معطوف میشود. الان در یکی از بانکهای شهر اراک کار میکند و هنوز هم هرجا از او بخواهند، به کمک کارهای فرهنگی میشتابد. پای حرفهایش که مینشینی و وقتی گرم صحبت میشود، زمان را حس نمیکنی. پای حرفهای او نشستم تا از فعالیتهای فرهنگی و هنری نوجانی خود در دهه 60 در شهر اراک برایم حرف بزند.
*میخواهیم درباره هنر در انقلاب اسلامی گفتوگو کنیم. منظور از هنر انقلاب در واقع کارهایی است که جوانان در بحبوحه انقلاب انجام میدادند؛ مثل تئاترهایی که برگزار میشده است و یا گروههای سرود، نوشتهها، پارچهنوشتهها، دیوارنویسیها، نقاشیها (نقاشی شهدا، نقاشی تمثال حضرت امام(ره))، و حتی استفاده از دستگاههای چاپ و استنسیلهایی[1] که وجود داشت. همه اینها موضوعاتی است که میتواند کمک کند.
من ابتدا میخواهم بدانم کلیگویی در این موضوع میخواهد انجام شود یا به صورت مقطعی در خصوص هر مورد توضیح بدهم؟ تاریخ زمانی که در خدمت دوستان بودیم برمیگردد به سالهای دهه 60، تقریباً از سالهای 64 به این طرف، زمانی که من دوران ابتدایی بودم و داشتم ورود به دوران راهنمایی را پشت سر میگذاشتم. سال 66 هم وارد دبیرستان شدم. از دوران راهنمایی و ابتدایی باتوجه به فعالیتهایی که در مدرسه و در پایگاه و مساجد محله بود، کمابیش خاطراتی در ذهنم هست.
* به صورت مقطعی بگویید. اگر جزئی و مصداقی باشد، چه بهتر. حتی اگر بتوانید جریانشناسی هم بکنید عالی است.
در آن زمان و و فضای پس از آغاز جنگ و جوی که بر جامعه و شهر حاکم بود، قطعاً میدانید که این جور کارها در بین نوجوانان و حتی کودکان آن زمان (کوچکترها و مقاطع پایینتر) از یک ولع و اشتیاق خاص برخوردار بود؛ اینکه هر کس بتواند استعدادهای خودش را بروز دهد. مثلاً در قالب سرود برای کسانی که صدای خوبی داشتند، یا آنها که درتکخوانی از آنها استفاده میشد. در منطقهای که ما بودیم (مسکن، زیر پل شهر صنعتی که به اسم کوی علوی یا به نام شهید مریم رازی نامگذاری شده بود. شهید رازی یکی از آن شهدایی بود که در سال 65 بر اثر حمله بمباران هواپیما در آنجا در همان خیابان در راه مدرسه به منزل به شهادت رسید.) من آن زمان یادم است که در محله شخصی بود به نام آقای سبحانی که هر جا هست خدا حفظش کند. میدانم که اراک نیست، آن زمان نزدیک خانهی ما بود. در این قضیه ایشان بانی خیر شد و جمعی از بچههای خوشصدا و خوشفکر و خوشذوق را از محله و کوی علوی و مسکن که دوتا منطقه در کنار هم بودند، برای ایام ماه مبارک رمضان و به ویژه ایام محرم که نوحهخوانی مرسوم بود، دور هم جمع کرد. آن زمان در محلهها طبل و دهل و اکو و این جور چیزها خیلی نبود. از بچههای خردسال برای نوحهخوانی استفاده میشد و هیئت دنبال اینها راه میافتاد. در محل در شبهای دهه محرم این مراسم برگزار میشد و در خانهی یکی از اهل محل مراسم به پایان میرسید. در آن شب، در آنجا برنامه ضیافتی هم در نظر میگرفتند، که خود من و چند تا از دوستانمان هم توفیق داشتیم که در کار سرود و نوحه، هم در مقطع ابتدایی و راهنمایی مشارکت و کمک دوستان کنیم. من هنوز هم این سربرگها و دفترچه نوحههای آن زمانم را دارم که با خط خودم نوشتهام. حتی کنارشان را ستاره قرمز میزدم که گوشواره نوحه چیست، همه را دارم.
* آنها را اسکن کردهاید؟
خیر. نمیدانم الان کجاست، ولی دارم. میدانم هست چون برایم مهم و خاطره انگیز بود. آنها را حفظ میکردم. حتی این را به یاد دارم:
ای سرو بوستانم
دیگر ندارم من پدر
در این دیار غربت
گل گلزار باغ خاتم الانبیاء
پاره جان حسن مجتبی
که ادامه داشت و چند قسمتش یادم هست. بچهها این را دم میگرفتند و میخواندند و مراسم تمام میشد. ضمن اینکه در دوران ابتدایی در نماز جماعت هم کمابیش فعالیت میکردیم.
* هیئت در مسجد و خانهها بود؟
در محله شکل میگرفت. شبها بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها به صورت دسته سینهزنی از مسجد بیرون میآمدند و هر شب هم بر تعداد این جمع اضافه میشد. فقط هم سینه میزدند. صدای خود آن فرد هم بود، هیچ گونه اکویی، بلندگوی دستی، یا چیز دیگری نبود. گاهی آن زمان باب بود بلندگوی دستی راکه یک دهانی داشت یکی دستش میگرفت و یا بعد که خیلی پیشرفتهتر شد، بوق آمد که ما در دوران دبیرستان بوق داشتیم و در انجمن اسلامی شاید آن را با 100 تا اکو هم عوض نمیکردیم.
* آنجا کارها به همت چه کسی بود؟ آقای سبحانی؟
آقای سبحانی که کارمند اداره راه بود. الان فکر میکنم ایشان بازنشسته شده باشد. این را هم شنیدم که ظاهراً از کشور رفته است. گویا فرزندش برای تحصیلات عالیه بورس شد و ایشان هم همراه فرزندش از کشور رفت.
*تماسی با ایشان ندارید؟
نه، ندارم.
* آن زمان چه کسان دیگری بودند؟
آن زمان آقای کریم بود که اگر بشناسید، پسرش، مهدی کریم، هنوز هم در مسکن هست. خود آقای کریم هم الان هست. شماره تماس او را ندارم، ولی فکر میکنم محدوده منزل مهدی را تقریباّ میدانم کجاست. یعنی میشود پیدا کرد. آقای سوسنآبادی نامی بود که هم هنوز هست. فکر میکنم بازنشسته راه آهن بود. ایشان هم آن زمان را تقریباّ یادش میآید و تعداد دیگری از عزیزان. البته این را هم بگویم که آن محله مسکن و کوی علوی یا خیابان رازی فعلی، الان تقریباً از آن عزیزانی که در آن مقطع دهه 60 در آن ساکن بودند، خالی شده و افراد تازه وارد به آنجا آمدهاند و اصلاً در جریان نیستند. ساکنان قدیمی دیگر نیستند. خدا بیامرز شهید حمید محمودی بود که با ما همکاری میکرد و چند وقت پیش پدرش هم به رحمت خدا رفت و در مسجد النّبی همانجا برایش مراسم گرفتند.
*شما هم در مسجدالنّبی بودید؟
بله. البته مسجدالنّبی بعدها شکل رسمیتر به خودش گرفت. آن زمان هنوز ساخته نشده بود. معمولاً سعی میکردند از این برزنتها بزنند و یک حالت شبیه حسینیه درست کنند. بعدها در همان محدوده بود که به همت عزیزانی که آنجا بودند، پایههای ساخت مسجد را آماده کردند و مسجد به پا شد و بعد هم آقا مهدی چقایی آمد و در آنجا مسئولیت پایگاه و فرهنگی را قبول کرد.
* این موضوع در چه سالی است؟
این دقیقاً بر میگردد به سالهای 61 تا 63 که من داشتم ابتدایی را پشت سر میگذاشتم و وارد مقطع راهنمایی میشدم. در سال 65 که آن اتفاق افتاد، یعنی بمباران 22 دیماه 65 ، من سوم راهنمایی بودم. این کارها مربوط به محله بود، در مدرسه هم اگر گروه سرودی شکل میگرفت من هم درکنار دوستان سعی میکردم کمک کنم و دست به قلم میشدم و مطالبی را مینوشتم. ضمن اینکه به ورزش هم بسیار علاقه داشتم و پایه ثابت برگزاری مسابقات داخلی مدرسه بودم. همیشه یک کاپ [جام] گذاشته میشد بین کلاسها و برگزار میشد.
*شعر هم مینوشتید؟
شعر، نه چندان. ولی سعی میکردم در این زمینه زیاد کتاب بخوانم. مخصوصاً کتابهایی که در آن زمان از مداحهای مختلف موجود بود. به خصوص حاج صادق آهنگران که آن زمان بچهها بیشتر با کتابهایش مأنوس بودند. یادم است یکی از کتابهایش که فکر میکنم هنوز داشته باشم، جلد آبی رنگ داشت که عکس حاج صادق را رویش زده بودند. با لباس سپاه بود و اسم کتاب هم گلبرگ سرخ لالهها بود. از آن استفاده میکردم. کتاب دیگری بود که یادم میآید از جمکران خریده بودم، جلد زرد رنگ کاهی داشت. از آن مطالبی را در میآوردم. منتها به اینها سعی میکردم بسته به مناسبتها چیزهایی اضافه کنم، البته در حد عقل خودمان در آن مقطع که به زبان دوران کودکی و نوجوانی هم نزدیک باشد. برای آن جمعی را که در سرمای زمستان در مدرسه در سالن جمع میکردند و صبحگاه را برگزار میکردند. اگر مناسبتی بود، من و چهار پنج نفری که با هم کار میکردیم 5 تا 10 دقیقه از این اشعار را برای استفاده بچهها ارائه میکردیم. چیزی که یادم میآید از آن سالها این است. اینها در دوران ابتدایی بود.
* مسئول هیئت محلی که بود؟
آقای سبحانی و آقای کریم و حاج آقای فردوسی که به رحمت خدا رفت. پسر ایشان الان در بازار است و لوازمالتحریر میفروشد. ایشان از بچههای خانهسازی سکایی بود. یکی دیگر از پسرهایش در اداره راه آهن بود. غیر از آنها پدر آقای رضایی هم بود.
وقتی که دبیرستان آمدم نوع فعالیتهایم تغییر کرد. نوع کارهایم تغییر کرد. یک مقدار پایم را از محله فراتر گذاشتم و در داخل شهر فعالیت میکردیم. آن زمان در محله مدرسه راهنمایی نداشتیم. یعنی ابتدایی را که پشت سر میگذاشتیم، برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی باید به مدرسه شهیدهاشمی سنجانی میآمدیم که در ابتدای خیابان هپکو بود. بعد هم خراب شد و وقتی دوباره ساختند، دخترانه شد. جالب بود در سالی که ما آنجا بودیم مدرسه راهنمایی مسکن به نام رزمندگان اسلام ساخته شد که الان هم است. نام مدرسهی دخترانهاش ارشاد بود و در کنار هم بودند و دربش از خیابان پشتی، خیابان مریم رازی، بود. در همان سال ها، یک بار خواهر من با دوستش با هم میآمدند که ایشان پایش ترکش خورد و جانباز شد و دوستش چون ترکش در سرش خورد، شهید شد.
*چرا و چطور؟
آنها در شیفت مخالف بودند. ما داشتیم میآمدیم مدرسه، آنها داشتند از مدرسه تعطیل میشدند. یکی از همکلاسیهای ما نیز به نام کامبیز مرادی آنجا شهید شد. آن موقع قرار بود او از مدرسه اخراج بشود، اما تقدیر و سرنوشتش این بود که این جوری اخراج شد. او به خاطر مشکل انضباطی که پیدا کرده بود و هیچ گونه جای گذشت و اغمازی هم نبود، آن روز کیفش را گرفته بود زیر بغلش و آمده بود که از مدرسه اخراج بشود. من جنازهاش را هم دیدم. بچهی خیلی ترکهای و لاغر بود. بچه خوبی بود. بچه تهران بود. خانوادهاش همه تهرانی بودند. پدرش به کارش به اراک آمده بود. خیلی هم خونسرد بود. به او میگفتیم: «کامبیز واقعاً فردا میخواهی اخراج بشوی؟» میگفت: «آره دیگر، بس است. تا همین جا سواد خواندن و نوشتن یادگرفتیم، بس است.» خیلی متأثر شدم. واقعاً شاید به حق، جایش بود که نام این مدرسه حداقل به نام ایشان ثبت شود. البته کسی هم دنبال نکرد. شاید به دلیل اینکه خانواده ایشان اراکی نبودند و بعد از این اتفاق به تهران رفتند. واقعاً شاید حق مطلب نسبت به ایشان ادا نشد. خیلیها هم در مدرسه اصلاً ندانستند که کامبیز مرادی کیست. خلاصه این مدرسه شکل گرفت و نام آن رزمندگان اسلام شد. من سال بعد مجدداً از آنجا آمدم و در این مدرسه ثبت نام کردم و تحصیلاتم را باز در محله خودم ادامه دادم. باز جالب بود، این دوسال که طی شد، مدرسههاشمی سنجانی دیگر سال سوم راهنمایی نداشت، و بچههای هاشمی سنجانی آمدند رزمندگان اسلام. خیلی هم بچههای شرّی بودند. بچههای خیلی خوب و با صفایی هم در آنها بود که شهید شدند؛ در همان مقطع سوم راهنمایی شهید شدند. من بعضیهایشان را به یاد دارم؛ شهید بهروز ربیعی، اگر اشتباه نکنم، شهید ابوالفضل واحدی بود و .... اینها همه تعدادی از دوستان ما بودند که در آن مقطع از دست دادیم. بعد از این قضیه، یعنی اواخر سال 65 که این بمباران اتفاق افتاد، شهید مرادی هم از این منطقه بود و چند وقت بعدش شهید حمید محمودی که قبلاً اسمش را بردم. البته ایشان خودش رفت منطقه؛ بسیجی رفت و شهید شد. فکر میکنم سال 66 بود.
دورانی که در مدرسه راهنمایی بودیم، فعالیتهای گروه سرودمان شکل بهتر و منسجمتری به خودش گرفت. تعدادی بچههای بااستعداد هم از منطقهی هپکو یا همانهاشمی سنجانی اضافه شدند که آنها هم در سالهای اول تا سوم راهنمایی برای خودشان اسم و رسمی پیدا کرده بودند و در یادوارهها و جشنوارههای سرود استانی و کشوری هم حتی مقام بدست آورده بودند. اینها هم آمدند و اضافه شدند و یک گروه سرود نسبتاً خوب در مدرسه رزمندگان اسلام آن زمان تشکیل شد. اگر اشتباه نکنم آن زمان مدیر مدرسه آقای جعفری بود که هنوز هم هست. آقای اسفندیار نامی بود که ایشان از اراک رفت. آقای همتا معاون بود که فکر میکنم به رحمت خدا رفت. خاطرم هست گروه سرود مدرسه رزمندگان اسلام در یک جشنواره هم شرکت کرد که من متأسفانه آن روز -نمیدانم به چه علتی- نتوانستم در آن مراسم شرکت کنم و بسیار هم مورد مؤاخذه قرار گرفتم.
*شعرها را یادتان هست؟ نوار یا فیلمی هست؟
ببینید، آن زمان برای بهرهبرداری از آنها، فقط نوار کاست بود. چیز دیگری نبود. برای بچهها دسترسی به دوربین فیلمبرداری در آن مقطع اصلاً غیر ممکن بود. تصاویری که از اعزام بچههای اراک از طریق تلویزیون پخش میشود و تلاش میکنند کیفیت خوبها را پخش کنند، تصاویری است که فقط یک مرکز در اراک آنها را حداقل دسته بندی و ثبت و ضبط کرده بود. الان هم با یک آرشیو خیلی خوب دارد حفظشان میکند و آن مرکز «واحد سمعی بصری جهاد استان» است که الحق و الانصاف حاج ناصر و رضا امیری در این زمینه زحمتهای زیادی کشیدند. من میخواهم بگویم حاج ناصر امیری الان یک پای فیلم دفاع مقدس استان مرکزی است. بسیار هم آدم خوشبرخورد، باروحیه و باصفایی است که هر کمکی از دستش بر بیاید در این زمینه دریغ نمیکند. او در خانه خودش یک آرشیو عجیب و غریب دارد و الان هم مرکزی را راه اندازی کرده و دارند به این کار کمک میکنند.
من نوارکاست از آن ایام ندارم، ولی شاید بشود تهیه کرد. بستگی به آن آدمها دارد که آیا آن زمان، مثل بنده که الان چهل و اندی سال از عمرم دارد میگذرد، این سلیقه و حساسیت را داشتهاند که این کارها را آرشیو و حفظ و نگهداری کنند و بشود الان به آنها مراجعه کنی و بگویی از آن زمان فلان چیز یا عکس را داری یا نه؟
تنها چیزی که آن زمان بود دوربین بود. دوربینها هم اکثراً از این دوربینها کتابی 110 بود که فیلمهای 110 میخورد و وضعیت نور و هوا و ... میباید طوری میبود که عکس قشنگ در بیاید. بعضی وقتها میدیدی نصف عکس سیاه میشد یا نصفش میسوخت. دوربین دست بچهها کم بود. مخصوصاً برای بچههای محصل آن زمان که پدرهایشان اکثراً متوسط رو به پایین بودند، متوسط رو به بالا هم نبودند. دوربین برای افرادی بود که وضعشان بهتر بود و کار آزاد میکردند و کاسب بودند و یک مقدار وضعشان بهتر بود. آنها در خانه دوربین داشتند.
ما هم در خانه110 داشتیم. ما اول در خوزستان بودیم. بعد از جنگ اینجا آمدیم. من یادم میآید آن زمان که خوزستان بودیم دوربین پولارید[2] داشتیم که خیلی معرکه بود. پولارید حسنش در این بود که شما همان لحظه که عکس را میانداختی عکس از پشتش بیرون میآمد. حالت پلکانی داشت و خیلی دوربین قشنگی بود. زمانی که جنگ شروع شد به دلیل اینکه همه آن اسباب و اثاثیه را گذاشتیم، همانجا در خرمشهر ماند. بعد از دو سه سال که پدر خدا بیامرزم رفت آنجا که سری بزند - فکر میکنم سال 63 بود، یکی دوسال بود که خرمشهر آزاد شده بود- دیگر آنجا حتی عکس هم نداشتیم. یعنی عکس هم در آلبومها نبود. همه را جارو کرده بودند. پدرم میگفت به دوستانی که به خانه رفته بودند میگفته: «پا روی اثاثهایی که سالم هستند نگذارید، لااقل شما آنها را نشکنید.»
آن زمان، آن دوربینها خیلی دوربینهای خوبی بود. عکسهایش هم خیلی قشنگ بود. اندازههایشان کوچک در میآمد. زیر عکس یک کادر و در بالا و کنارها هم کادر داشت و عکس وسطش خیلی کوچکتر میشد. ولی کیفیتش خوب بود و همیشه هم یکنواخت ظاهر میشد. هیچ وقت خیلی مات نمیشد. خیلی چیز جالبی بود. من فکر میکنم در همان دوران راهنمایی یکی دوتا عکس گرفتم که بعد فیلمش را دادم به بچهها ببرند ظاهر کنند، ولی ماند پیششان و به من ندادند.
* در دوره راهنمایی فعالیت دیگری نداشتید؟ مثلاً تئاتر؟
فعالیت تئاتر ما در دوران دبیرستان با همین حاج حمید آقای طیبی شکل گرفت.
بعد از آن بمبارانی که خدمت شما عرض کردم، ما در هتل خیبر شهر صنعتی ساکن شدیم، چون دیگر خانهای نداشتیم. آنجا (خوزستان) که بمباران شد آمدیم اینجا. اینجا (علم الهدی) هم بمباران شد. این بود که میگفتیم «صدام پلاک ماشین ما را برداشته! باید این پیکان را زودتر رد کنیم برود، همهاش خانهی ما را میزند.» که همان هم شد. آن پیکان ساقط شد و یک پیکان خردلی به ما دادند. به آنهایی هم که ژیان داشتند، رنو دادند. این را میخواستم بگویم که قبل از اینکه وارد دبیرستان شوم، چون نمیتوانستیم یک جا بند شویم در این فاصله بهالاجبار مجبور شدیم وارد سپاهِ شهر صنعتی بشویم و آنجا فعالیتمان را شروع کردیم.
*کانون بود؟
نه سپاهِ شهر صنعتی. دور میدان بنفشه. کنار کانون امام صادق(علیه السلام).
*کنار حوزه مقاومت؟
آفرین.آنجا، آن موقع اسمش سپاهِ شهر صنعتی بود.
*به تازگی مدرسه شده؟
بله، مدرسه شده. ولی من که دو سه بار رد شدم، آرم سپاه را آنجا دیدم. فعالیتمان را ما آنجا شروع کردیم. اردوهای نظامی و خشم شب و میدان تیر را هم آنجا تجربه کردیم. آن زمان آقای فرهاد شفیعی و آقای مجید گودرزی آنجا بودند. آقای قزوینی هم آنجا بود. همین آقای ابوالفضل امینی هم که الان استاندار هستند، آنجا بود. بعد از آنجا همزمان با ورود به دبیرستان به تور انجمن اسلامی افتادم و جذب آن شدم. در انجمن اسلامی فعالیتهای فرهنگی و هنری در دهه 60 ادامه پیدا کرد.
[1]- نوعی از دستگاههای تکثیر بوده است که با دست هم ساخته میشده و در نبود دستگاههای تکثیر امروزی کارایی فراوانی داشته است.
[2] - دوربین پولاروید نوعی دوربین آنالوگ ظهور فیلم فوری است که برای نخستین بار توسط ادوین لند، فیزیکدان آمریکایی، در ۱۹۴۸ طراحی و به بازار عرضه شد. دوربینهای پولاروید، بلافاصله پس از عکسبرداری، نسخهی چاپشدهی عکس را چاپ میکردند و عکس گرفتهشده، یک دقیقه بعد و در مدلهای جدیدتر تا چند ثانیه بعد، قابل رؤیت بود. شیوه کارکرد و ظهور فیلم در دوربینهای پولاروید بدینگونهاست که فیلم از میان دو غلطک عبور میکند و همزمان مادهی ظهور فیلم روی آن پخش میشود.
تعداد بازدید: 6959
http://oral-history.ir/?page=post&id=6084