من رزمنده بودم
سمیه اسلامی
15 دی 1394
اسلامی: وقتی رسیدید، جان جنگیدن داشتید؟
ابراهیمنژاد: اصلاً. در مسیر صادق را گم کردیم. آن فرمانده گروهان هم آن جور ضعف داشت. در این مسیر گاهی انگار در قایقی نشستهام و میخواهم تپه را بالا برم. انگار با ته این آرپیجی پارو میزدم به زمین تا یک قدم جلو بروم.
اسلامی: تپههای آنجا رملی هستند؟
ابراهیمنژاد: نه. وقتی ماشین دو بار تردد میکرد، رملی میشد. جوری که آدم راه میرفت، به زور جا پا میماند.
اسلامی: آن شب از گلولههای آرپیجی استفاده کردید؟ همان شبی که شهید عباسپور به شهادت رسید؟
ابراهیمنژاد: بله، ما همه را زدیم و تمام شد.
اسلامی: تانک هم زدید؟
ابراهیمنژاد: تانک نزدم. من سنگرها را زدم.
اسلامی: آن شب در نهایت چه اتفاقی افتاد؟
ابراهیمنژاد: دیگر شب نبود. روز شد. جنگ نفر بود با تانک و ما هیچ چیز نداشتیم و آنها تا چند کیلومتر پشت سر ما را هم میزدند.
اسلامی: عقبه را میزدند؟
ابراهیمنژاد: نه، عقبه که جادهی خودشان بود. زمینی شاید در حدود 4 الی 5 کیلومتر میشد و از هوا در دید و معلوم بود. جایی بود که ما باید از سینهکش درهای در حدود 100 الی 150 متر بالا میرفتیم تا از دید دشمن خارج بشویم. در آنجا سعی میکردند ما را با تانک بزنند.
اسلامی: نیرو و امکانات نداشتید؟
ابراهیمنژاد: آنها عقبة ما را زیر تیر داشتند. هم خیلی شدید بود. اما اینجا بچهها جنگیدند و یکی دو شب هم آنجا ماندیم و موقعیت را تثبیت کردیم تا آنکه نیروی تازهنفس آمد و تعویض شدیم.
اسلامی: در این فاصله زمانی فقط گردان صاحبالزمان(عج) آنجا مستقر بود؟
ابراهیمنژاد: نه، گردانهای دیگر برای کمک آمدند.
اسلامی: یعنی در شهر زبیداد؟
ابراهیمنژاد: بله، گردانها همه رسیدند.
اسلامی: کل تیپ آنجا بود؟
ابراهیم نژاد: بله، کل تیپ آنجا بود. رسیدند. پیشانی کار ما آنجا بود. شاید سمت راست ما چند تا پل بود که مشکل داشتند. دشمن روی آنها زیاد مانور میداد و نمیگذاشت که ما عملیات را تکمیل کنیم. آخر سر هم همانجا نقص کار شد و بعد بچهها مجبور شدند بیایند عقبتر و پدافند کنند.
اسلامی: یعنی تا دو شب بعد که شما آنجا بودید؟
ابراهیمنژاد: من تا غروب بودم. دیگر پاهایم همه عفونی شده بود و آمدم عقب.
اسلامی: عقب که میگویید یعنی کجا؟
ابراهیمنژاد: دیگر از عملیات خارج شدم.
اسلامی: کل 6 -7 نفر شما؟
ابراهیمنژاد: گردان فردا و پس فردا آمد و من آمدم بهداری واحد. آن قدر راه رفته بودم، هر دو ناخن شصت پایم افتاد؛ یعنی عفونی شده بود و دیگر پایم را روی زمین نمیتوانستم بگذارم. آمدم عقب و آنها برایم کشیدند.
اسلامی: در برگشت، اوضاع طوری بود که با ماشین برگردید؟
ابراهیمنژاد: بله، پشت عقبه ماشین وانت سوار شدیم و آمدیم.
اسلامی: آمدید عقبه و رفتید ناخن پایتان را کشیدند؟
ابراهیمنژاد: بله.
اسلامی: بعد چه شد؟ کلاً برگشتید؟ برای ادامهی عملیات نماندید؟
ابراهیمنژاد: دیگر ادامه نداشت. دیگر دیگر بچهها آمدند وسازمان تیپ عوض شد. پای مرتضی قربانی قبل از عملیات شکسته بود و در کل عملیات با گچ حضور داشت. مرتضی رفت و کارها دست صادق مزدستان افتاد. صادق مزدستان فرماندهی میکرد و درجا تشکیلات تیپ به لشگر تبدیل شد و او فرماندهی تیپ2 پیاده مکانیزه شد.
اسلامی: این اتفاق بعد از عملیات رخ داد؟
ابراهیمنژاد: بله از همان عملیات کلید خورد و مرتضی قربانی کنترل زبیداد و آن منطقه را به صادق مزدستان رساند.
اسلامی: احساس میکنم عملیات محرم آزمایشی بود برای تغییر تیپ به لشگر.
ابراهیمنژاد: نه، آزمایش نبود. چون سپاه به این رسیده بود که همهی دهتا تیپ خود را به لشگر تبدیل کند. ما دهتا تیپ داشتیم: فجر، امام حسین(ع)، نجف، علیبن ابیطالب(ع)، حضرت رسول (ص)، عاشورا و ... همه در یک زمان لشگر شدند. این طور نبود که مثلاً برای 5 تیپی که در عملیات محرم بودند سپاه به این تصمیم رسیده باشد که سازمان را گسترش دهد.
اسلامی: بله. بسیار خوب. آیا تیپ 25 کربلا در نهایت توانست شهر زبیداد را بگیرد یا پشت شهر ماند؟
ابراهیمنژاد: نه، ما آن پشت ماندیم. حتی بعد از آن که شرایط بد منطقه باز شد و ارتش و بقیه نیروها تا آن ارتفاع رفتند، میسر نشد. چون مسیر به خصوصی نبود که بتوانند یک جادهی لوجستیک بزنند. باید از همان جادهی لوجستیک دشمن استفاده میکردند و آن هم در دید و تیر مستقیم دشمن بود. در نهایت نیروهای ما یک خرده عقب کشیدند.
اسلامی: در این فاصلهی زمانی از اول عملیات تا اینجا که شما میآیید عقب، هوانیروز و نیروی هوایی به شما کمک میکرد؟ شما میدیدید؟
ابراهیمنژاد: بله، مخصوصاً در همین زبیداد. البته من این را ندیدم، از همین بچههای گردان خودمان شنیدم. خلبانهایی اسم و رسمدار بودند، که میآمدند و میپرسیدند ضعف کار کجاست و کجا را زیر آتش بگیرند. حتی این را شنیدهام که شهید بابائی قبل از شهادتش با هلیکوپتر آمد آنجا و پرسید هواپیما را کجا بفرستد و کجا ضعف هست و کجا را بزنند. در کارهای نظامی لازم است که منطقه حدالمقدور رصد شود. الان دستگاههای پیشرفته و به اصطلاح جیپیاس و ... هست. آن زمان، در زمان جنگ این کار را حدالمقدور آن فرماندهای که در آن منطقه میخواست وارد عمل بشود، انجام میداد. او باید با چشم میدید. مثلاً وقتی دشمن میخواست سال 59 به ایران حمله کند، فرماندهان عراقی با جیپ همین طور برای گشت میآمدند. حتی تا پادگان دوکوهه را آمدند و دیدند. این است که میگویم، وقتی من رفتم، میگفتند، شهید بابائی با هلیکوپتر آمد در آن منطقه نشست و بعد پرسید ضعف کار کجاست و کجا هواپیما بفرستد، بمباران کنند. باید از نزدیک بازدید میدانی میکرد، آمد دید و رفت.
اسلامی: در سال 61 ما هنوز امکانات کافی نداشتیم. غیر از هواپیماها که کمک میکردند، بهترین تجهیزاتی که برای عملیات محرم استفاده میشد، چه چیزهایی بود؟
ابراهیمنژاد: ببینید، شما احتمالاً اهل مطالعه هستید و مطالب کتابهای مربوط به لشگر حضرت رسول(ص) را خواندهاید. شاید برای ما در عملیات رمضان چیزی پیش نیامد. اما مثلاً بچههای تهران با لباس شخصی تا منطقهی عملیات میآمدند. حتی بعضیها مهمات و سلاح خود را از خاکریز، وقتی از «نقطهی رهایی» خارج میشدند، میگرفتند. بزرگترین تجهیزاتی که مثلاً ما آنجا داشتیم، 106هایی بود که از خود عراقیها غنیمت گرفته بودیم. ادوات را خودمان تشکیل داده بودیم. موشکهایی که بود از ارتش با خواهش و به صورت قرض و به سپاه میرسید. در ادوات ما تک و توک موشکهای مالیاتکا هم بود.
اسلامی: بچههای پیاده بزرگترین چیزی که داشتند چه بود؟ همان آرپیجی که شما داشتید، آخرش بود؟
ابراهیمنژاد: بله، در سازمان گردان از آرپیجی بیشتر نبود. در بعضی از مواقع به ندرت خمپاره 60 هم گاهی به سازمان گردان اضافه میشد. موردی بود. یا مثلاً در کل جنگ توپ 106 یا دوشکا و امثال اینها که ما اکثراً از عراقیها غنیمت میگرفتیم، همه تحویل ادوات میشد و به گردان پیاده نمیرسید.
اسلامی: بعد از این که پایتان به آن وضعیت دچار شد، شما را با چه برگرداندند؟
ابراهیمنژاد: پشت وانت نشستیم و آمدیم.
اسلامی: کجا آمدید؟
ابراهیمنژاد: به شهر موسیان آمدیم. در شهربانی یک مقر بهداری بود. آنجا پانسمان کردیم و دوباره به گردان برگشتیم. در آنجا دیدم که همه افراد گردان داشتند به مرخصی میرفتند.
اسلامی: از کجا به گردان برگشتید؟
ابراهیمنژاد: از همان موسیان.
اسلامی: پس به موسیان و گردان خود برگشتید؟
ابراهیمنژاد: بله. ما آمدیم و دیدیم نصف بچهها رفتهاند و نصف نرفتهاند و سازمان به خصوصی ندارند.
اسلامی: پس برای مرخصی آزادتان کردند؟
ابراهیمنژاد: بله. ما هم آمدیم و برگشتیم به شهرمان.
اسلامی: بسیار خوب. در ذهنتان چیزی هست یا چیزی مانده که من نپرسیده باشم؟
ابراهیمنژاد: نمیدانم. خودتان میدانید. بهالطبع نوشتههایی که من از عملیات محرم دارم خیلی طولانیتر است.
اسلامی: شرح واقعهی عملیات را گفتید. اگر چیزی به ذهنتان میرسد، مثلاً از شهید مزدستان، دو-سه خاطره از عملیات محرم و آن شهید برایمان تعریف کنید.
ابراهیمنژاد: خوب، از صادق مزدستان میگویم. البته حالا که ما گاهی میخواهیم از او حرف بزنیم، هذیان میگویم. واقعاً صادق زود رفت. صادق استثنایی بود. بهالطبع اگر میماند، خیلی مثمر ثمر بود. ما سن چندانی نداشتیم و برای ما افتخاری بود که زیر نظر ایشان هستیم. اصلاً نمیگویم با صادق همسنگر بودیم. همین قدر میگویم که زیر نظر صادق بودیم. از صادق واقعاً چه بگویم، نمیدانم. خدا به ما خیلی ظلم کرد که صادق را از ما گرفت. واقعاً صادق آدم زمینی نبود. جنگ خیلی چیز بدی بود. ولی کنار صادق به ما خیلی خوش میگذشت. بدون اقرار میتوانم بگویم در جنگ نمازهای صادق مزدستان سابقه نداشت. این همه آدم نماز شب خواندند و نماز شبهای استثنایی خواندند، ولی هیچ کسی را ندیدیم که مثل صادق نماز شب بخواند. نعمتی هم که یکی از معاونهایش بود، همین طور بود. الان نمیدانم، حضور ذهن ندارم که کجا شهید شد، تیربارچی و بچهی نکا بود. آن زمان برای ما خیلی ملاک بود که او تیربارچی خودمان بود. من خودم خبره آرپیجی و تیربار بودم. ایشان هم فوقالعاده بود. نعمتی طرف دشمن را نگاه میکرد و یکی میزد. روی تیربار محال بود آدم دستش به ماشه بخورد و از تیربار 5 یا 10 تیر در نرود. ولی از تیربار دست او یکی یکی یا دوتا، دوتا تیر در میرفت. نمیدانم روی چه اساسی بود که صادق مزدستان او را گرفت و یک دفعه از پشت تیربار برد بالاتر و معاون خودش کرد.
در خط شلمچه کنار سنگر فرمانده گردان در ملأ عام، بیرون سنگر جایی را به اندازهی یک سجاده تخت کرده بودند. در آنجا نعمتی 5-6 ساعت نماز شب میخواند تا ساعت دوازده شب بشود. تا دوازده شب صادق مزدستان به سنگرها سر میزد. برای نگهبانی و سرکشی به سنگرها و روحیه دادن به بچهها میرفت. خط چند کیلومتر بود. بعد نعمتی میرفت برای سرکشی و صادق میآمد تا نماز صبح، نماز شب میخواند. او اصلاً به طرف ریا نمیرفت، این که مثلاً من اینجا نماز میخوانم ریا است، برایش مهم نبود. در پایگاه بهشتی در طبقهی دوم یک راهرو به ما دادند. اتاق نبود. بچهها میآمدند در گردان صاحبالزمان(عج) در راهرو میخوابیدند. همه وسط این راهرو ولو بودیم. تا صبح این بنده خدا نماز شب میخواند. خیلیها، هزاران نفر در جبهه نماز شب خالصانه میخواندند. همه برای خودشان در جایی قبر کندند که کسی آنها را نبیند. صادق مزدستان در معنویت و همین طور از لحاظ نظامی عجوبه بود. خیلی حرف بود، مثلاً مرتضی قربانی به مزدستان میگفت فرمانده گردانها را از بعد معنوی و رشادت توجیه کن. ما در جبهه عارفهای زیادی دیدیم. کسانی را دیدیم که واقعاً عارف بودند، اما هیچ کدام صادق مزدستان نشدند. این بعد معنوی را ببینید، در ملأ عام بایستد و الله اکبر بگوید و بین چهارصد نفر نماز شب بخواند بدون این که یک چفیه روی سرش بگذارد یا خودش را جمع کند و برود یک گوشه و یک جا قبر بکند که هیچ کس او را نبیند. منکر آنها که خودشان میرفتند و قبر میکندند نمیشویم. آنها هم یک حال و صفائی برای خودشان دارند، اما هیچ کس صادق مزدستان نشد. واقعاً به تمام معنا هنوز که هنوز است، من از شهادت صادق مزدستان دارم میسوزم.
اسلامی: خدا رحمتشان کند. بعد از عملیات محرم که تیپ، لشگر شد، فرماندهیاش با مرتضی قربانی یا سردار ابراهیمی بود؟
ابراهیمنژاد: نه، عبدالله عمرانی بود. اولین فرمانده لشگر مازنداران عبدالله عمرانی بود.
اسلامی: بعد از آن، شما همچنان در گردان صاحب ماندید؟
ابراهیمنژاد: نه، مسئولیت گردان صاحب را کسان دیگری گرفتند و ما به گردان مسلم پیش شهید عالی رفتیم.
اسلامی: پس در عملیات والفجر6 همراه شهید عالی بودید؟
ابراهیمنژاد: نه، ما در والفجر مقدماتی با شهید عالی بودیم. یک شب هم در گردان او نخوابیدیم. پیش ناصر بهداشت بودیم. ناصر اهل همین محل است. ناصر دست من را گرفت و رفتیم پیش عالی. به عالی گفت: «این را بده به من»، بعد عالی گفت: «من نمیشناسمش، اما همین که تو دستش را گرفتهای و آمدهای اینجا، یعنی حتماً یک کسی هست. من هم او را نمیدهم.» خلاصه ناصر بهداشت با دعوا با شهید عالی، من را با خود کشاند و با هم به گردان حمزه رفتیم.
اسلامی: در والفجر مقدماتی که اصلاً لشگر وارد نشد؟
ابراهیمنژاد: وارد عمل نشد، نه. قرار بود ما وارد عمل بشویم و برویم کل منطقه را بگیریم و تا شهر العماره برویم. گردان هم تشکیل داده بودیم که شهر العماره را بگیریم. ولی اصلاً وارد عمل نشدیم. اینکه میگویم هیچ کسی نمیآید بررسی کند، منظورم همین نکات است. شاید بعضی از کارهای ما از روی منیّت و غرور بوده باشد. یکی از دلایلی که والفجر مقدماتی نتوانستند به هدفش برسد، شاید این بود که خط شکن، لشگر 25 کربلا نبود. شما هیچ خطی نمیتوانی نشان بدهی که لشگر 25 کربلا خط شکن بوده و نتیجه نگرفته باشد.
اسلامی: بله، حالا نگوییم هیچ خطی، ولی ...
ابراهیمنژاد: نه، هیچ خطی. شما یک خط مثال بزن. هیچ خطی نبود که لشگر مازندران نشکسته باشد.
اسلامی: حالا وارد مرحلهی دیگر نشویم. من قضیه صادق مزدستان را میدانم ولی چون دوستان نمیدانند، شما لطف کنید و بگویید چه سالی و چطور شهید شدند؟
ابراهیمنژاد: بعد از این که عملیات محرم تمام شد و صادق مزدستان و سازمان ما ارتقاع پیدا کرد و او فرمانده تیپ2 پیاده مکانیزه شد- توهین به سردار عمرانی نشود، من تعجب میکنم و نمیدانم که چرا صادق فرمانده لشگر نشد، حالا شاید به خاطر این که بسیجی بود- جالب این است که صادق بعد از این که عملیات تمام شد و گردان را تحویل داد و فرمانده تیپ شد، آمد اینجا و قصد ازدواج کرد. البته بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعد که آمد اینجا، در همان مراحل اول ازدواج به خانمش گفت: «من اصلاً با شما هیچ کاری ندارم، من میخواستم دینم کامل بشود که شد و شما آزادی. من میروم و شما هم بعد از من میخواهی شوهر کنی، بکن!» و بعد به منطقهی والفجر مقدماتی میرود. هنگام شناسائی یک نفر روی مین والمر میرود، مینی که از فتحالمبین به جا مانده بود. بعد عبدالله عمرانی مجروح میشود و صادق مزدستان هم یک ترکش چند میلی والمر میخورد و به شهادت میرسد. بعد از آن علی ییلاقی فرمانده لشگر شد.
اسلامی: سپاسگذارم. شما چه سالی پاسدار شدید؟
ابراهیمنژاد: 24/7/66.
اسلامی: یعنی تقریباً در آخرهای جنگ بود.
ابرهیم نژاد: 6-7 ماه مانده بود به آخر جنگ.
اسلامی: الان بازنشسته هستید؟
ابراهیمنژاد: بله، بازنشسته هستم.
اسلامی: اگر امکانش هست میشود بگویید با چه درجهای بازنشسته شدید؟
ابراهیمنژاد: بهالطبع امکانش نیست.
اسلامی: بسیار خوب. آقای ابراهیم نژاد سختگیر هستید. بعضی از مسائل باید بیان بشود. واقعاً هنوز هم چیزهایی هست که شما نگفتهاید. کاش به زبان میآوردید. البته با شناختی که من از شما دارم همین قدر هم که گفتید، خیلی زیاد گفتید و انتظار نداشتم که این قدر هم برایمان بگویید. سپاسگذارم بابت وقتی که گذاشتید و اطلاعاتی که در اختیار ما گذاشتید. اگر اجازه بدهید گفتوگو را پایان دهیم.
ابراهیمنژاد: من هم در پایان میخواهم بگویم همیشه موفق باشید. اما خوب، نمیتوانم از شما بخواهم که اسم من را پاک کنید.
پایان
عملیات محرم در گفتوگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(1)
عملیات محرم در گفتوگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(2)
عملیات محرم در گفتوگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(3)
عملیات محرم در گفتوگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(4)
تعداد بازدید: 5570
http://oral-history.ir/?page=post&id=6078