من رزمنده بودم
سمیه اسلامی
25 آذر 1394
اسلامی: ماجرای باران سیلآسا مربوط به شب عملیات است؟
ابراهیمنژاد: بله. شب عملیات باران سیل آسایی آمد. باران کار را به اینجا کشاند که برای ما نعمت بود ولی برای تیپ امام حسین(ع) یک فاجعه به بار آورد.
اسلامی: ظاهراً تیپ 84 خرمآباد و تیپ امام حسین(ع) هر دو تلفات زیادی داده بودند.
ابراهیمنژاد: بعید میدانم من فقط در مورد تلفات امام حسین(ع) روایتهایی شنیدیم. واقعیتش را خدا میداند و من دنبالش نرفتم.اول که این این منطقه را شناسائی میکردند رودخانه قابل عبور بود ولی وقتی آن باران سیلآسا که آمد و تبدیل به این سیلاب شد، ظاهراً دو-سه تا از بچهها را آب برد. وقتی که آنها در آب افتادند نیروهای دیگر میپرند که آنها را بگیرند و همین جور دوتا، دوتا، دوتا رفتند و همین تبدیل به یک فاجعه شد به نحوی که فرمانده گردانشان آنجا داد میزند: «کی هست که بتواند این ایثار و شهادت را الان به تصویر بکشد؟!» این روایتی بود که ما آن موقع شنیدیم. البته یک چیز هم بگویم، ما خودمان این قدر دغدغه داشتیم که دنبال این ماجرا نرفتیم. اما خوب، این هم ایثار و شهادتی بود که بچههای بسیجی آنجا به پا کرده بودند.
طبق معمول تمام عملیاتها که لطف خدا همیشه شامل حال ما بود، این بار هم آن را به چشم دیدیم. خدمت شما عرض کنم که در این عملیات، مثل عملیاتهای دیگر که ما شکر خدا امداد غیبی زیاد میدیدیم، یکی ازآن امدادها را آنجا دیدیم. و آن این که ما این دو-سه گردان را در آن مسیر به سمت دشمن حرکت دادیم. خوب، وقتی حرکت میکنیم، بعد از عملیات استرس حاکم میشود. این باران و این امداد غیبی از آن استرس خیلی کم میکرد. با آن سر و صداها حرکت ما مشخص نمیشد و دشمن هم دید نداشت و ما خیلی راحت زیر آن صخرهها آن شب برای شناسائی رفتیم. بعد از این که رفتیم آنجا و مستقر شدیم، دیگر باران ایستاد و هوا کاملاً صاف شد، آسمان کاملاً ستارهباران شد.
اسلامی: باران در حرکتتان کندی ایجاد نکرد؟
ابراهیمنژاد: نه، ما همان سرعت حرکت داشتیم. چون به فرض اگر باران هم نمیزد باید با آرامش میرفتیم که سر و صدا ندهیم، مثل سر و صدای قبضهی سلاح، به خشاب خوردن یا به هم خوردن آدمها به همدیگر. گاه میخوردیم به جلوئی و او میایستاد و عقبی حواسش نبود و میآمد با کلاه آهنی میخورد به کلاه آهنی نفر بعدی.
اسلامی: تلفات که ندادید؟
ابراهیمنژاد: برای باران نه، ما تلفات ندادیم. در آن منطقه وقتی راه میروی، چون در خاک آنجا ریگ هست، پوتین صدای به خصوصی میداد. حساب بکنید ما دست کم هزار نفر معبر بودیم. یعنی هزار نفر به ستون بخواهیم به طرف دشمن بیاییم. هر گردان سیصد و خردهای نفر است. حساب کنید ما سه گردان بودیم. جمعیت زیادی میشد. اما آن باران سرعت ما را کند نکرد. ما را یک خرده بیخیال به سمت دشمن رفتیم و وقتی که مستقر شدیم دیگر تمام بدن و لباس و امکانات ما کاملاً خیس بود. بعد از رسیدن به آنجا مدتی طولانی نشستیم تا یگانهای دیگر بیایند. حتی فکر کنم یکی از دلایلی که عملیات ما دیر شروع شد، به خاطر همان یگانی بود که آب آنها را برد. برای این که خیلی وقت نشستیم، خیلی هم اذیت شدیم.
اسلامی: هوا خیلی سرد بود؟
ابراهیمنژاد: سرد که فوقالعاده، و بعد بعضی چیزها هست که آدم بخواهد بگوید بیادبی میشود و نمیشود گفت. نمیشود آن مسائلی که پیش میآمد گفت. معذرت میخواهم، بچهها سرویس بهداشتی که میرفتند، سرما شدیدتر میشد. تا زمانی که سرویس بهداشتی نرفتی، یک مقدار خودت را کنترل میکردی. بعد از سرویس بهداشتی، بچهها لرز می کردند. استرس عملیات خودش لرز میآورد و از آن طرف این قضیه. ما زیر پا دشمن نشسته بودیم. این همه آدم وقتی با اطلاعات عملیات میرفتیم این قدر دلشوره نداشتیم. متوجه شدیم دیگر پیشانی جنگی ما بودیم و کنار صادق مزدستان در پیشانی عملیات نشسته بودیم. منتظر دستور بودیم کم کم بعد از مدتها سرما کشیدن و اذیت شدن به اصطلاح دستور آمد که آماده بشوید. مرتضی قربانی میخواست رمز را بخواند که بعد در این گیر و دار ما متوجه شدیم تخریب دارد کار میکند و موانع را باز میکند.
اسلامی: تخریب خودمان؟
ابراهیمنژاد: تخریب تیپ ما بود، تیپ 25. بعد ما با بچههای اطلاعات عملیات پایین نشسته بودیم و تخریب آمده بالای صخره و شروع کرده بود میدان مین را آزاد کردن. بعد یکهو دیدیم، طبق معمول عملیاتها، صدای مرتضی قربانی آمد و رمز را گفت و بعد صادق مزدستان که گوش کرد سریع یکی به پشت من زد که برویم و گفت برویم. ما ده نفر دویدیم روی مین و شکر خدا میدان مین خنثی شده بود. ما با تمام سرعت رفتیم به شکلی که خود من هم باور نمیکردم که به این شکل به عراقیها برسیم.
اسلامی: محدودهای که باید میدویدید و میرفتید مشخص بود؟ مثلاً یک متر یا دو متر مشخص بود که شما کدام قسمت را باید میدویدید و رد میکردید؟
ابراهیمنژاد: خوب ببینید، من که از قبل ندیدهام کجا باید بدویم که طول و عرض وعمق را بگویم. عمق میدان مین از اول تا آخرش یک عمق داشت. یک دهانه بود و این دهانه را معمولاً تخریب با نوار سفید مشخص میکرد و مثلاً به اندازة یک متر را خنثی میکرد.
اسلامی: پس معلوم بود کجا باید بدوید؟
ابراهیمنژاد: بله. این جور نبود که مثلاً به ما ده نفر در تمام عملیاتها بگویند آقا به میدان مین رسیدی به صورت دشتبان بدوید و بروید. به اندازة یک ستون راه باز میکردیم که حدود یک متر بود. آنجا عمق میدان مین را ما دویدیم و شکر خدا موانع خنثی شده بود. عملیات یک ریزهکاریهایی دارد که اگر بخواهمیم توضیح بدهیم شاید از حوصله خارج باشد.
اسلامی: نه، بگویید.
ابراهیمنژاد: یکی از چیزهای قشنگی که من آنجا دیدم این بود که من فکر میکردم جلوتر از ما کسی نیست. در حالی که آنجا که من رفتم بروم روی مین، دیدم محمد کسائیان آنجا چهار دست و پا تو موانع است. محمد کسائیان در تیپ مسئولیت سازماندهی را داشت. آن زمان جانشین معاون تیپ نبود. زبان گویای مرتضی قربانی، محمد کسائیان بود. گفتم: «این اینجا چه کار میکند؟» ولی نایستادم و سریع رفتم. رفتم و رسیدم به یک عراقی و کاملاً افتادم. این عراقی را اگر میتراشیدند چهارتای هیکل من از آن در میآمد. من آن موقع 8-47 کیلو بودم. وقتی رسیدم به عراقی دیدم اسلحه گیر کرد و عراقی شروع به فرار کرد. به بچهها گفتم: «بزنید!» و خلاصه درگیری شروع شد. شکر خدا صادق مزدستان جزء آدمهایی بود که سریع خودش را به ما رساند و بعد گردان را تحویل گرفت و خودش جلوی گردان و به سمت چپ پاکسازی کرد.
اسلامی: یعنی سه گردان بعد از اینکه شما معبر را رد کردید پشت سر شما از این معبر عبور کردند؟
ابراهیمنژاد: دو گردان.
اسلامی: یک گردان احتیاط هم بود.
ابراهیمنژاد: بله. پشتیبان احتیاط.
اسلامی: آن گردان با شما نیامد؟
ابراهیمنژاد: آن زمان نه. بعداً ما با علی فردوس رفتیم سمت راست. سمت چپ را صادق مزدستان کوبید و رفت. ما سریع کارهایمان را کردیم و آنجا تا صبح مستقر شدیم.
اسلامی: بعد درگیر شدید؟
ابراهیمنژاد: بله. دیگر بزن، بزن شد و بعد دشمن هم استعدادش کم بود و فکر نمیکرد ما آنجا عملیات کنیم. 40 الی 50 نفر هم نمیشد. بچهها سریع پاکسازی کردند. صادق اینها هم رفتند در مسیر سمت چپ و پاکسازی خط و عراقیها را خیلی قشنگ زدند. عراق اینجا خیلی استعداد کمی داشت و ما با همین کوچکترین حرکت آنجا را گرفتیم.
اسلامی: چیزی در مقابلتان دیدید چادرهای خاکی بود یا سنگرهای بتنی؟
ابراهیمنژاد: چادر خاکی در جبهه اصلاً معنی نداشت. در خط مقدم سنگر بود.
اسلامی: سنگرهای بتنی؟
ابراهیمنژاد: بعضی جاها به تشخیص خود عراقیها بتنی و بعضی جاها خاکی بود. همه جا بتنی نبود. ما هم هیچ وقت چادر نداشتیم، در خط معنی نداشت.
اسلامی: با چه مواجه شدید، وقتی رفتید؟
ابراهیمنژاد: سنگرهای نگهبانی کانال، یک کانال سراسری. ما به یک کانال سراسری رسیدیم. بعد بچهها در کانال همین جوری عراقیها را دنبال کردند و زدند و آنجا را گرفتیم. و ما در کانال حالا رو به دشمن رو به عراق بود. تا الان عراقی رو به ایران مستقر بود و حالا ما رو به عراق تو همان کانال نشستهایم. فقط سنگر نگهبانی مال ما بود. ما همین جوری تا صبح تو کانال مواظب بودیم. بعد از نماز صبح و یک خرده که روز شد، دیدیم ماشینها و تویوتاهای ما خیلی راحت آمدند و نیاز به جادهسازی چندانی نبود. ولی خاک دیگر بیداد میکرد. آن تپهها دیگر همه تبدیل به رمل شده بودند. ماشینها و بولدوزرها رسیدند و یک تیغة کوچک انداختند. در بعضی جاها که صخرهای بود راه را برای تویوتاها باز کردند. صبح که هوا روشن شد، دیدیم امکانات و تدارکات و ماشینهای ما مثل صد و شش و سلاح سنگین و نیمه سنگین آمد و آنجا مستقر شد. به ما صبح دستور دادند که باید بیایید عقب. آمدیم عقبتر اما تا اینکه برسیم، غروب یا بعد از ظهر شد. بعد یگانهای دیگر مستقر شدند. آن شب، شب مرحلة دوم عملیات میشد.
اسلامی: عقبهای که میگویید یعنی کجا؟
ابراهیمنژاد: همان جایی که یک شب قبل از عملیات خوابیدیم. به موسیان هم نرسیدیم. از خط مقدم چند کیلومتر فاصله گرفتیم که بازسازی بشویم.
اسلامی: کدام یگان جای شما مستقر شد؟
ابراهیمنژاد: همان گردان پشتیبان یا احتیاط. وقتی آمدیم عقب، در بر بیابان، نه سنگری و نه جان پناهی بود. روی تپهها گفتند: «آقا اینجا باید استراحت کنید تا سازماندهی بشوید!»
اسلامی: من یک سؤال دیگر هم بپرسم؟ توانستید دو گردان را به هم وصل کنید؟
ابراهیمنژاد: بله همان شب وصل کردیم. همان موقع که مأموریتمان تمام شد. ولی این که گردان علی فردوس چی شد، دیگر من نمیدانم. ما گردانمان را آوردیم عقب.
اسلامی: تلفات هم داشتید؟
ابراهیمنژاد: نه. تک و توک. خیلی کم. اصلاً اینجا تلفات نداشتیم. وقتی آمدیم عقب، روی تپهها شیارهایی بود. گفتند همان جا استراحت کنیم. ما هم بی امکانات و بی پتو همانجا استراحت کردیم. من از قبل میدانستم چه به سر ما میآید برای همین یک جعبه مهمات را برای خودم گرفتم.
اسلامی: خالی یا پر؟
ابراهیمنژاد: خالی. گفتم این را صبح بلند شدم آتش روشن میکنم چای بخورم.
اسلامی: میتوانستید در منطقه آتش درست کنید؟
ابراهیمنژاد: بله. قبل از این، نه. این منطقه دیگر همه یک پارچه آتش شده بود. آن شب آنجا خوابیدیم. از آن شب یک خاطره شنیدنی و نه جالب شخصی دارم. در کمربندی قائمشهر یک جوشکار بود به نام فردوس جوادیان. او قبل انقلاب را دیده بود. از آن بسیجیهایی که همه فن حریف بود. نمیتوانست با بسیجیهایی که سنشان کم بود و بعد از انقلاب را فقط دیده بودند چندان دمخور باشد. او شلوغ بازی مختص به خودش را داشت. آن شب ما خیلی سردمان بود، نه پتویی و نه امکاناتی. پتو هم اگر بود خیلی کم بود. نفری یک پتوی ارتشی تو بیابان برای این که روی زمین بخوابی. سرمای شدیدی بود. دیدیم فردوس جوادیان آمد. او مسئول تدارکات گردان بود. فردوس جوادیان خیلی داد و قال کرد و گفت: «آقا من لباس مباس عراقی آوردهام اگر کسی سردش است، بگیره.» ما هم برای اینکه سرد بود،گرفتیم. و هم اینکه شاید برای ما یک یادگاری بشود. پیش خود گفتیم این حتماً تدارکاتچی است و زده به تدارکات عراقیها و بار کرده و آورده. آقا، در آن تاریکی که چشم، چشم را نمیدید. احساس کردیم این لباسها غیرعادی هستند. دست زدیم دیدیم یک خرده نم هم دارد. گشتیم و متوجه شدیم جای تیرخوردگی هم دارد. بعد داد بچهها در آمد: «آقای فردوس! آقای فردوس! ...» فردوس جوادیان با علی فردوس قاطی نشود. فردوس جوادیان آمد و گفت: «چیه، چیه؟!» گفتند: «آقا، این لباسها تیر خورده و خونی است!» گفت: «بله. فکر کردید من لباس نو آوردم. اینها را از تن جنازهها باز کردم آوردم برای شما!» یعنی جنازههای عراقی که تیر خورده و خونی بودند. ما هم در تاریکی که خون را نمیدیدیم.
اسلامی: در آن تاریکی چه حوصلهای کرده و رفته اینها را درآورده بود.
ابراهیمنژاد: مثل این که از همان طول روز این کار را کرده بود. این کار روزش بود. ما تا بیاییم عقب او یک روز وقت داشت این چیزها را درآورد. ما دیگر این لباسها را انداختیم دور. این هم یک خاطره.
بعد ما خوابیدیم. آن شب دیگر صلاح نبود که با آن جعبه مهمات آتش درست کنیم. دشمن میدید. اگر هم میخواستیم جعبة مهمات را آتش بزنیم، نیمساعته میسوخت و در گرم کردن نمیتوانست زیاد نقش داشته باشد. برای همین آن جعبه مهمات ما گذاشتیم برای صبح که چای بخوریم. صبح نماز صبح را خواندیم و با این که روی ریگ خوابیده بودیم از سرما رفتیم زیر پتو.
اسلامی: در اینجا پتو دارید؟
ابراهیمنژاد: یک پتوی ارتشی. واقعاً سرد بود. رفتم زیر پتو. در عالم خواب و بیداری بودم که دیدم بالا سر من یک صدای رخ رخی میآید. بعد سریع متوجه شدم که جعبة مهمات من را دارند برمیدارند. سریع از زیر پتو سرم را آوردم بیرون، دیدم منوچهر مزدستان ست که بعدها شهید شد. گفتم: «چه کار داری میکنی؟!» گفت: «حمید رجبی میخواهد چای بخورد.» حمید رجبی یکی از کسانی بود که فرمانده عملیات انزلی بود. آمده بود کسب تجربه کند و به جبههی شلمچه سر بزند. او بعد از عملیات رمضان پیش ما ماند و در تمام عملیاتهای گیلان و مازنداران -آن زمان هم گلستان جزء مازنداران بود- فرمانده بود. همه برای بازدید از جبهه آمده بودند. دوتا، دوتا میآمدند پیش ما کسب تجربه می کردند. ما چیزهایی که بلد بودیم، مثلاً اگر خمپاره شصت بلد بودیم، به آنها یاد میدادیم. حمید رجبی دید صادق مزدستان هم اصلیت گیلانی دارد و اهل انزلی است و هم مسئول عملیات انزلی، گفت: «میمانم» صادق هم او را جانشین خودش کرد. این حمید رجبی (حمیدرضا رجبی مقدم) چهرهی جذابی داشت و خیلی بیریا بود.
اسلامی: الان زنده هست؟
ابراهیمنژاد: نه، الان میگویم. حمید رجبی خیلی بیریا بود نمیگفت که مثلاً من نیروی عادی هستم و آن یکی فرمانده و با همه قاطی میشد و همه هم او را دوست داشتند.
من از زیر پتو سرم را آوردم بیرون به منوچهر مزدستان گفتم: «چه کار داری میکنی؟!» برگشت گفت: «حمید رجبی میخواهد چای بخورد. این جعبه را میخواهم ببرم.» گفتم: «مگر خودم بد میخورم.» گفتم: «بگذار سر جاش.» گذاشت و رفت. دو-سه دقیقه نشد که صدای تیر آمد. صدای تیر که آمد ما پریدیم. پریدیم و رفتیم دیدیم که حمید رجبی روی زمین دراز کشیده و شهید شده است. داستان از این قرار بود که آقای فردوس و بچههایش که مسئول تدارکات بودند، اسلحههای غنیمتی و مجروحین و شهدا را جمع کرده بودند بدون این که به ضامن کنند. بعد همه را ریخته بودند پشت تویوتا. بعد این آقای حمید رجبی و آقای منوچهر مزدستان به او میگوید: «فلانی جعبه مهمات را نداد.» گفت: «اشکال ندارد. یک جعبه مهمات پشت تویوتا هست، من میروم و میآورم.» او رفت این جعبه مهمات را برداشت. داخل جعبه گلنگدن یک کلاش داخل ماشهی یک اسلحه دیگر بود و تیر در میرود، تویوتا را سوراخ میکند و داخل شکمش میرود. او در جا میخوابد و شهید میشود. در موبایلم عکس شهادتش را دارم که صادق مزدستان سرش را روی زانوی خود دارد.
اسلامی: پس او آنجا شهید شد و چای هم نخورد؟
ابراهیمنژاد: چای نخورد. چای ما هم زهر مار شد.
ادامه دارد...
عملیات محرم در گفتوگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(1)
عملیات محرم در گفتوگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(2)
تعداد بازدید: 6010
http://oral-history.ir/?page=post&id=6021