من رزمنده بودم
سمیه اسلامی
09 آذر 1394
اسلامی: دلیل اینکه تغذیه نمیرسید واقعاً چه بود؟
ابراهیمنژاد: ببینید دلیلش یکی این بود که در مناطق جنگی یگانهای لوجستیک خسیس بودند. چرا، چون به اینها میگفتند خودتان را باید برای فلان عملیات آماده کنید. آنها هم ارزاق را نگه میداشتند و توزیع نمیکردند. گاهی در همین در تیپ خودمان در دره مورموری کمپوت و کنسرو را آن قدر نگه میداشتند که تاریخش میگذشت و فاسد میشد.
اسلامی: یعنی برای این در عملیات که کم نیاورند، صرفه جویی میکردند.
ابراهیمنژاد: بله. بعد یک دلیل دیگر هم بود. از بالا توزیع ناعادلانه بود. به فرض ما که در تیپ کربلا از مازندران بودیم، تعداد رزمندة ما با تهران برابری میکرد، در حالی که مثلاً میگویم مازندران یک میلیون جمعیت داشت و تهران 7 میلیون. اما لوجستیک و امکانات آنها صد برابر ما بود. غیر از این، مسئولین ما هم واقعاً کم کار و به نوعی بیعرضه بودند. ما از اول جنگ همین جور سختی کشیدیم. بعد از والفجر6 تعدادی ساختمان در 5 کیلومتری اهواز ساختیم. هنوز آن پادگان اسم پیدا نکرده بود. ما آن پروژه را ساختیم. جالب آن بود که میآمدند در پادگان و در خط مقدم میگفتند هر کسی میخواهد برود در پروژه کارگری و بنایی کند بیاید کمک کند. بچهها با جان و دل میرفتند کار میکردند. ما فقط یک ماه در آن پادگان سکونت پیدا کردیم. آنجا را دو دستی گرفتند و به بچههای شیراز دادند. ما و پول مازنداران آنجا را ساخت. یک ماه بعد از والفجر 6 یک تیپ ما، و نه کل لشگر، یک ماه آنجا مستقر شد. آنجا را راحت گرفتند و دادند.
اسلامی: این موضوع مفصل است. بگذاریم برای یک وقت دیگر. به عملیات محرم برگردیم. فرمانده تیپ مرتضی بود؟
ابراهیمنژاد: فرمانده تیپ مرتضی بود.
اسلامی: از آن زمانی برایمان بگویید که شما را به عنوان یکی از ده نفر دستة ویژه انتخاب کردند که اگر شب عملیات لازم شد روی مین بروید. از آن ماجرا برایمان توضیح بدهید.
ابراهیمنژاد: آنجا به ما «اگر لازم شد» نگفتند. گفتند: «شما میروید روی مین!»
اسلامی: آیا شما را برای این کار آماده میکردند؟
ابراهیمنژاد: بله. آماده میکردند. به ما گفتند شما میروید روی مین و ما از آنجا از بقیه جدا شدیم و بعد بالطبع یک کار توجیهی برای ما ده نفر انجام شد. همانجا در دره مورموری به ما گفتند که به این شکل عمل میشود. بعد من به عنوان مسئول دسته برای دو شب تا میدان مین دشمن همراه اطلاعات عملیات برای شناسائی رفتم.
اسلامی: منطقهای که شناسائی رفتید کجا بود؟
ابراهیمنژاد: لشگر عملیات سه محور داشت که تقریباً از انتهای شهر موسیان شروع میشد. ما از شهر موسیان کمی به سمت خط اول بیرون رفتیم. چهار تیپ آنجا وارد عمل شد: علیبن ابیطالب، نجف، کربلا و امام حسین(ع). ما تیپی بودیم که تقریباً خارج از شهر موسیان به سمت راست و خط مقدم در بیرون شهر در یک منطقه بیابانی رفتیم.
اسلامی: از ارتفاعات مرزی عبور کردید؟
ابراهیمنژاد: بله. باید سمت مرز میرفتیم. البته ارتفاعات که نه، آنجا تپه ماهور هست، کوهستانی نیست.
اسلامی: اگر اشتباه نکنم رودخانه دویرج هم از همان جا و در آن منطقه میگذشت، درست است؟
ابراهیمنژاد: نه، فکر نکنم. دویرج در همین شهر را میگویید؟
اسلامی: بله همان رودخانهای که تلفات گرفت.
ابراهیمنژاد: آن رودخانه در سمت تیپ امام حسین(ع) بود. ما به رودخانه نمیرسیدیم.
اسلامی: شما از حاشیة شهر موسیان رفتید؟
ابراهیمنژاد: ما از موسیان مستقیم رد شدیم و از آن طرف شهر وارد بیابان و به سمت راست پیاده شدیم. پای پیاده رفتیم تپه ماهور را رفتیم و به خط مقدم دشمن رسیدیم. در آنجا جمهوری اسلامی خط مقدم نداشت. معمولاً در جبهةمیانی ما پاسگاهی عمل میکردیم. آن بیابان را معبر گردان صاحبالزمان میگفتند. به رفتن ادامه دادیم. بعد با شهید محمد مرشدی در اطلاعات عملیات برای شناسائی رفتیم. من دو شب برای شناسائی در آنجا تا نزدیک میدان مین رفتم. قبل از میدان مین تعدادی صخره با ارتفاع دو- سه متر وجود داشت. زیر صخره نشستیم و بعد از بالای آنها موانع را دیدیم و بعد برگشتیم. من دیگر توجیه شده بودم. همراه آن ده نفر دیگر که گوش به حرف من میدادند، رفتیم که روی مین برویم.
اسلامی: اگر این ماجرا قبل از شروع عملیات بود، برای من اول بگویید بچههای گردان یا تیپ چه موقع برای عملیات آماده میشدند و اگر بچهها را آماده کرده بودند که مثلاً دو روز دیگر عملیات است، این توجیهات برای کل بچهها کی اتفاق میافتاد؟
ابراهیمنژاد: ببینید، ما در طول جنگ یک ضعف داشتیم.
اسلامی: این که توجیه نمیشدید؟
ابراهیمنژاد: بله. فرماندهان اصلاً کار نداشتند بچهها بدانند یا ندانند. نهایت این بود که مسئولان گروههانها را میبردند و میگفتند آقا میخواهیم این کار را بکنیم و توجیه میکردند. مسئولان گردانها را در حد کلی توجیه میکردند. در کل جنگ هیچ وقت نشد که به من یا نیرویی که پیش من بود اسلحه بدهیم و بگویم آقا شما میخواهی بروی با چهل تا کماندو بجنگی یا با چهل تا آدم ضعیف بجنگی. هیچ اطلاعاتی به این صورت به بچهها نمیدادیم. جدا از آن ما آنجا آماده به جنگ بودیم. اینکه نمیدانستیم دو روز دیگر عملیات هست یا نه موضوعیت نداشت.
اسلامی: در این صورت، در واقع به ناگاه به شب عملیات خوردید؟
ابراهیمنژاد: نه. از دو روز قبل از عملیات، حرکت ما شروع شده بود.
اسلامی: از درة مورموری کجا رفتید؟
ابراهیمنژاد: ما به سمت موسیان رفتیم. طبق معمول مرتضی قربانی میدانست بچههای مازندران مثل بولدوزر کار میکنند. او تصمیم گرفت به دلیل این که دشمن شک نکند ما میخواهیم وارد عمل بشویم، ما از دره مورموری تا نقطة عملیاتی را پیاده برویم و ماشین نیاورد که مثلاً تا موسیان با ماشین برویم و از آنجا تا خط خودمان را پیاده برویم. ما شبانه از دره مورموری رفتیم به سمت دشمن حرکت کردیم. یعنی ما در واقع از درة مورموری تا منطقة عملیاتی شهر زبیداد عراق را پیاده رفتیم.
اسلامی: آیا جادهای بود که ماشین در آن رفت و آمد کند؟
ابراهیمنژاد: بله. آسفالت بود. کامیونها ما را به دره آوردند. به سمت دهلران نمیدانم رفتهاید یا نه. آنجا یک پلیس راه و یک سه راهی است. ما از سمت راست آنجا در راه خاکی به درة مورموری میرفتیم.
اسلامی: چرا؟ این طور که بچهها خسته میشدند.
ابراهیمنژاد: آمادگی بدنی بچهها بالا بود و حالا که تصمیم گرفته شده بود، بچهها هم انصافاً مایه میگذاشتند.
اسلامی: بله. البته بچههای مازنداران هیچ وقت پس نمیزنند.
ابراهیمنژاد: بله. واقعاً مطیع بودند. شاید جوانهای امروز چنین چیزی را قبول نکنند. وقتی در دره مورموری غروب شد، نماز خواندیم و شام خوردیم. حرکت کردیم و تا شهر موسیان پیاده رفتیم. چندتا گلوله به وسط صف ما خورد. آقای عباس جانیپور آنجا از ناحیه سر مجروح شد. آنجا را هم رد کردیم. یک استراحت جزئی کردیم و بعد در شب ما را به سمت خط دشمن حرکت دادند.
اسلامی: جایی که مستقرر شدید چه جور فضایی بود؟
ابراهیمنژاد: هیچ جای خاصی نبود. در بیابان ماندیم.
اسلامی: در آن زمان چیزی به نام شب وداع داشتید؟
ابراهیمنژاد: بله. داشتیم.
اسلامی: در همان دره مورموری یا وقتی به آنجا رسیدید؟
ابراهیمنژاد: نه. در مورموری یک مقدار کم رنگتر داشتیم، اما وقتی رسیدیم به آنجا دیگر متوجه شدیم که برای عملیات میرویم. اینکه بچهها با هم وداع کنند بیشتر به سلیقة آن فرمانده گروهان و آن فرمانده دسته بر میگشت. اگر حضور ذهن داشته باشم، همان موقع که دستور حرکت میخواست بیاید، همانجا بخشی از بچهها با هم وداع کردند. این جور نبود که بچهها یک شب قبل بدانند آن شب، شب وداع است. مثلاً در عملیات والفجر مقدماتی، هر چند که لشگر و فرمانده گروهان ما را برد در بیابان و گفت با هم وداع کنید، بعضی بچهها مثل من که شلوغ بودند، دست میانداختند و به شوخی میگرفتند. ولی بعضیها هم نه، با هم وداع میکردند. اما بیشتر وقتها شب وداع بچههای ما، به اصطلاح، سر نقطة رهایی بود. بچهها بیست دقیقه تا نیم ساعت از هم دیگر حلالیت میخواستند و گریه و ... .
اسلامی: بعد از خروج از شهر موسیان، یک شب یا یک روز کامل در آنجا مستقر بودید؟
ابراهیمنژاد: بله. شب نه، روز مستقر بودیم.
اسلامی: برای حرکت در شب، شام را همانجا خوردید و حرکت کردید؟
ابراهیمنژاد: بله. بالطبع شام را همانجا خوردیم.
اسلامی: میگویند این شامهای قبل عملیات خیلی خوشمزه بوده، آیا چیز خاصی میدادند؟
ابراهیمنژاد: ما در لشگر 25 کربلا معمولاً با سختی مواجه بودیم.
اسلامی: شب عملیات هم فرقی نمیکرد؟
ابراهیمنژاد: نه، شام که بود. مثلاً به ما مرغ میدادند. مرغ چرب را یک جا در نایلون میریختند. بچهها اسهال میگرفتند. مثلاً در عملیات رمضان، به خاطر همین غذای شب عملیات برای بچههای تیپ 25 کربلای مستقر در پایگاه بهشتی یک معضل بزرگ درست شده بود. بیادبی میشود ولی توالتهای آنجا دیگر اصلاً جوابگو نبود... بله، غذا معمولاً یک چیز میدادند و نهایتش همین مرغ ماشینی بود که آن موقع برای ما کلی بود.
اسلامی: قبل از رسیدن به عملیات، باید بپرسم در درة مورموری که مازندرانیها با آب و هوای آن سازگار نبودند، آیا بچهها دچار بیماری خاصی نمیشدند یا احیاناً حشره یا جانور خاصی آنها را بگزد؟
ابراهیمنژاد: آنجا فقط عقرب و رتیل بود. عقرب و رتیل هم با وزش باد گرم از لانهها بیرون میزدند. چند مورد عقربزدگی داشتیم. رتیل هم از بالا خودش را پرت میکند. یکی دو مورد گزیدگی رتیل داشتیم. اما عقربزدگی بیشتر بود. یکی از کارها هم این بود که بچهها با حساسیت به خصوصی عقربها را میگرفتند و میآوردند و انواع و اقسام آزمایشها را رویشان میکردند. دورشان را آتش میکردند. عقرب که میدید نمیتواند فرار کند، خودکشی میکرد. بچهها این صحنهها را میدیدند. با روزنامه دورشان را آتش میکردند وقتی عقرب فرار میکرد و میدید راه فرار ندارد، خودش را میزد میکشت. بله. عقرب اگر ببیند نمیتواند فرار کند، خودش را میکشد. نیشش را میزند توی سرش و خود را میکشد.
اسلامی: چه جالب، من این را نمیدانستم. خوب، شب عملیات طبق اطلاعاتی که وجود دارد باران بارید. قدم به قدم بگویید چه اتفاقی افتاد؟
ابراهیمنژاد: ببینید، ما سه معبر داشتیم.
اسلامی: منظورتان سه معبری است که دست تیپ 25 بود؟
ابراهیمنژاد: .چهار تیپ وارد عمل شدند و تیپ ما سه معبر در دست داشت. سه گردان خط شکن داشتیم که نام آن گردانها را چندان در ذهن ندارم. اگر اشتباه نکنم گردان سمت راست ما که خط را میباید میشکست، گردان علی بن ابیطالب بود (نمیدانم). بعد گردان ما خط شکن بود و بعد گردان سیدالشهدا. دو گردان سیدالشهدا داشتیم، یکی حمزة سیدالشهدا بود که بچههای آرپیچیزن در آن بودند و یک گردان سیدالشهدا(ع) داشتیم که علی فردوس اهل بابل فرماندة آن بود. بگذریم... ما خط شکن بودیم و پشتیبان ما علی فردوس بود از سیدالشهدا(ع) بود. یک گردان سوم هم بود که الآن نامش یادم نیست و آن احتیاط ما بود. اگر ما ....
اسلامی: پس چهار گردان، سه گردان عملیاتی و یک گردان احتیاط در آنجا بودید؟
ابراهیمنژاد: نه. درست نگرفتید چه گفتم. گفتم در دره مورموری دوتا سیدالشهدا داشتیم. اشتباه نکنید ما در دره مورموری دو گردان سیدالشهدا داشتیم که یکی حمزةسیدالشهدا بود که تقریباً ضدزرهای بود و آرپیچیزنها در آن بودند. این گردان بعد از عملیات رمضان شکل گرفت که ابنعلی رضیپور آمد.
اسلامی: شروع آن با آقای رضیپور بود؟
ابراهیمنژاد: بله. البته رضیپور آنجا فرمانده گردان نبود. بعضی جاها فرمانده گردان بود. او در درة مورموری معاون بود. ابنعلی رضیپور که در گردان حمزة سیدالشهدا بود آرپیچیزن داشت. علی فردوس فرمانده گردان سیدالشهدا بود که پشتیبان ما بود. یک گردان سوم هم گردان احتیاط بود.
ما مأموریت داشتیم به دشمن بزنیم. صادق مزدستان برای ما ده نفر دوتا مأموریت بریده بود. یکی این که گفت: «دستور عملیات آمد بدون این که به چپ و راست نگاه کنید...» معذرت میخواهم، سه تا مأموریت برای ما توجیه کرد و گفت: «اولاً بدون این که چیزی را در نظر بگیرید میدوید و روی مین میروید. مین یا باز شده یا باز نشده. اگر باز شده بود، خوب، شما عبور میکنید. اگر عبور کردی، من نگهبان عراقی را ازت میخواهم.» منظورش این نبود که عراقی را لازم داشت، منظورش این بود که این قدر سرعت عمل باشد. میگفت: «به قدری باید سرعت داشته باشی که اگر مین منفجر شد، که خوب، تو منفجر میشوی و شهید میشوی. اگر نشد، من نگهبان عراقی را ازت میخواهم.» مأموریت سوم را هم گفت. قبل از آن بگویم علی فردوس واقعاً جنگجو بود. وقتی میرفت، واقعاً میرفت. ماموریت سوم این طور بود که وقتی ما میرفتیم و میزدیم به دشمن و به اصطلاح میدان مین را رد میکردیم باید به سمت چپ گسترش پیدا میکردیم و آقای علی فردوس باید به سمت راست حرکت میکرد. در اینجا صادق مزدستان گفت: « علی فردوس باید آن قدر برود که این دو گردان از کنار هم بچسبند. اگر انتهای دوتا گردان به هم نچسبد، دشمن نفوذ میکند و ما شکست میخوریم.» من گفتم: «این که خیلی بد است. ما اصلاً نمیتوانیم چنین کاری بکنیم. یک موقع هست شما میگویی دوتا گردان را به هم ملحق کن، خوب، به هم میرسند. اما دو گردان که به سمت چپ و راست گسترش میگیرند، من چه جوری عقبهشان را به هم وصل کنم. این کار مشکلی است.» گفت: «برای همین میگویم شما ده نفر مأموریت دفاع عقب را دارید.» واقعاً سومین مأموریت ما از روی مین رفتن مشکلتر بود. چون واقعاً علی فردوس میرفت. به قول آنها بیترمز بود. میرفت و هیچ کس نمیتوانست جلودارش باشد.
خلاصه، ما رفتیم. یک شب در راه بودیم که به موسیان برسیم. روز را استراحت کردیم و شب حرکت کردیم. این که میگویم روز استراحت کردیم، الزاماتی دارد. بالطبع بچهها میباید حرف گوش کن باشند و در محوطه زیاد پخش و پلا نشوند. اگر دشمن در آن منطقه پرواز میداشت، عملیات لو میرفت. ولی بالطبع بچهها در حد مقدورات باید برای امور بهداشتی و تهیه غذا میرفتند. منطقه پوشش خاصی نداشت. منطقه مور خشک و بی آب و علف بود. تک و توک چه میشد تا شاید یک درختی دیده میشد. ما روز را آنجا بودیم و شب دستور حرکت آمد. حرکت کردیم و یک باران سیل آسا آمد.
ادامه دارد...
عملیات محرم در گفتوگو با مهرعلی ابراهیم نژاد(1)
تعداد بازدید: 5868
http://oral-history.ir/?page=post&id=5990