جرأت نمیکردم بگویم روزه بودم
در گفتگو با حاج محمدهاشم سلیمانیاحسان منصوری
09 آذر 1394
اشاره: شنیده بودم که حاج محمدهاشم سلیمانی، سالهای 1331 تا 1333ش در کاخهای پهلوی خدمت سربازی را گذرانده است. در یک روز برفی در پاییز 94 راهی روستای چُناس[1] از توابع اراک شدم. او به کشاورزی اشتغال دارد. متولد 1312 ش است اما هنوز هم خیلی گرم و دقیق از برخی اتفاقات 20 سالگیاش حرف میزند. هرچند از آن دوران بیش از 63 سال گذشته است اما او طوری حرف میزند که گویی همین دیروز اتفاق افتاده است. او در عنفوان جوانی از روستایی در توابع اراک راهی کاخ شاه در تهران میشود و با اینکه متاهل بوده، در آن دوسال فقط یک بار به مرخصی میآید. مصاحبه پیش رو میتواند زوایای تازهای از حال و هوای آغاز دهه و وضعیت نظام وظیفه یا »اجباری« در آن دوران را روشن نماید.
*چه شد که به خدمت سربازی رفتید؟
برای خدمت سربازی با حدود 15 نفر به اراک رفتیم.
*خودتان رفتید یا گفتند باید بیایید؟
گفتند باید بیایید.
* آمدند روستایتان و گفتند باید بیایید؟
آمدند روستا و اسمهایمان را خواندند و گفتند باید فردا خودتان را به اراک معرفی کنید.
*از شهربانی آمدند؟
بله. با برادرم رفتیم اراک. حدود 15 نفر بودیم. در اراک به ابتدای خیابان حصار مراجعه کردیم. ساختمان بزرگی بود. اسامی را خواندند. نوبت به من که رسید گفت: «شما برو آن گوشه بایست.» من گفتم: «من هم صد تومان میدهم.» گفت: «نه شما صد تومانی نیستید. باید بروید سربازی!»
*چرا؟
چون متولد 1312 بودم. قبول نمیکردند.
*قبلیها چی؟
آنها متولد 1307 و 1308 بودند. به آنها بخشیدگی خورده بود و به ما نخورده بود. آنها با دادن صد تومان معاف میشدند. یک عده دیگر هم متولد 1312 بودند که آنها هم کنار من ایستادند. آقایی به نام بوالحسنی هم که اهل روستای سنجان[2] بود رفت بالای سکو. او هم سرباز بود. او را هم مانند من برای کاخ ثبت نام کردند و بقیه را هم برای عشرتآباد ثبت کردند. شب را آنجا بودیم و فردا بعد از ظهر به سمت راه آهن اراک رفتیم. با برادرم هم خداحافظی کردم. یک سرباز ما دو نفر را همراهی میکرد و آن 15 نفر را هم که به سمت عشرتآباد میرفتند، دو نفر سرباز همراهی میکردند.
*آن سرباز معرّف شما بود؟
بله. چون ما آدرس نداشتیم لذا او معرّف و همراه ما بود. با قطار رفتیم تهران و آن 15 نفر رفتند و ما دو نفر هم با این سرباز رفتیم باغ شاه. شب خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم فهمیدیدم که دو نفر هم از دهاحمد[3] آنجا هستند.
*بدون آموزش به باغ شاه رفتید؟
تعلیمات(آموزش) را همانجا به مدت دو ماه دیدیم.
*کجا تعلیمات دیدید؟
همان باغ شاه. قبل از حرکت به سمت تهران برادرم 500 تومان به من داد گفت: «دکتر که خواست تو را معاینه کند، 500 تومان به او بده تا تو را معاف کند.»
*500 تومان مبلغ زیادی بوده است؟
بله با 100 تومان سربازان قبل از ما را معاف میکردند. دو روز بعد از حضورمان در باغ شاه به ما گفتند باید بروید دکتر معاینهتان کند. لباسها و پیراهنمان را در آوردیم. پشت شانه و سینهام را درجه گذاشت و معاینه کرد. گفتم: «آقای دکتر ناقابلی هست من تقدیم شما کنم تا شما هم من را معاف کنید.»گفت: «چند روز است آمدهای اینجا؟»
گفتم: «4-5 روز است.» گفت: «توی این 4 روز دلت برای مامان جونت تنگ شده؟ برو که هیچ درد و مرگی نداری!»
*500 تومان را دادی؟
نه. ماندگار شدم و لباس نظام را پوشیدم. بعد از دو ماه تعلیمات دیدن برای پاسداری[4] انتخاب شدم.
*در نیاوران یا تجریش؟
نه. در همان باغ شاه. آنجا که مجسمه گرشاسب روبروی کاخ شاه بود. دو تا ارابه توپ هم در دو طرفش بود.
*کدام خیابان؟
خیابانی که به سمت چهار کاخ میآید. دو خیابان به کاخ شاه منتهی میشد. وسط شهر بود. یک خیابان مستقیم به دانشکده افسری منتهی میشد و بعد به سمت توپخانه میرفت. بیرون شهر نبود. تابستانها یک ماه که از بهار مانده بود به کاخ شمیران میرفتیم. یک شب نگهبانی میدادیم و یک شب هم استراحت داشتیم.
*در تعلیمات چه کاری میکردید؟
اسلحه شناسی داشتیم. مثلاً میگفتند اگر سر پُست بودید و کسی را نمیشناختید تا دو تا ایست میتوانید بزنید. اگر نایستاد باید با تیر از قلب به پایین بزنید. اگر بالا بزنید، جریمه دارید.
*اسلحهتان چه بود؟
اسلحهمان 5تیر بِرنو[5] بود.
*ساعت چند بیدارتان میکردند؟
صبح زود ساعت 4 بیدارمان میکردند.
*نماز هم میخواندید؟
بیشتر سربازان نماز نمیخواندند. ولی من میخواندم. روزه هم میگرفتم.
*چه ماهی در تعلیمات بودید؟
خاطرم نیست.
*هوای باغشاه چطور بود؟
هوایش از اینجا(روستا) بهتر است.
*آسایشگاه هم داشتید؟
بله تخت چوبی داشتیم و دو طبقه بود که یکی پایین و یکی بالا میخوابید. آهنی نبودند.
*چه لباسی در تعلیمات داشتید؟
سه دست لباس به ما میدادند: لباس تعلیماتی، لباس تشریفاتی و لباس پست. لباس تشریفاتی طوری بود که با شاه که میخواستی بروی باید آن لباس را بپوشی. برای اسکورت که میرفتیم، پُست بندی میکردیم. سر پُست میایستادیم تا شاه میآمد و به کاخ میرفت.
*در تعلیمات چند نفر بودید؟
25-26 نفر بودیم.
*از چه جاهایی بودند؟
از اراک و از روستاهای حوالی اراک هم بود.
*در این 25 نفر غیر اراکی هم بودند؟
نه نبودند.
*چه غذاهایی میدادند؟
صبحانه عدس و لوبیا میدادند. ناهار هم کشمش پلو و برنج و خورش هم میدادند.شب هم آبگوشت میدادند.
*هر شب؟
نه. برخی اوقات آبگوشت میدادند.تابستان در کاخ شمیران که بودیم برادرم و یکی از آشنایان برای ملاقات با من آمدند. نزدیک ظهر بود که میخواستند بروند. دستور بود که اگر کسی برای ملاقات با سرباز آمد حق رفتن ندارد باید غذای آنها را هم بدهید. نزدیک ظهر بود که بلند شوند بروند گفتم: «نروید!»گفتند: «از کجا میخواهی غذا بیاوری؟» گفتم: «مادرم پخته است (به طنز گفتم).» به آشپز گفتم: «دو نفر ملاقاتی دارم.» گفت: «ظرف بیاور.» دو تا یقلبی[6] را برنج پر کرد و گفت: «ببر!» نان هم از همان تابهایها بود. سه قرص هم از آنها داد. چادر ملاقات هم جدا بود. دادم به ملاقاتیها و گفتم: «بفرمایید.» آشنایمان گفت: «عجب غذایی!»گفتم: «گفتم که مادرم پخته!»
*بعد از تعلیمات کجا رفتید؟
به کاخهای شمیران رفتیم. گفتم که، یک ماه از بهار مانده به کاخهای شمیران میرفتیم. این چند ماه در چهار کاخ بودیم. کاخ شمس و عبدالرضا و حمیدرضا و کاخ مرمر. کاخ ملکه هم آنجا در باغ شاه بود.
*کودتای سال 32 تمام شده بود؟
نه. من هنوز سردوشی نگرفته بودم. پدر و مادرم سر راه مشهد آمده بودند ملاقاتی من. برادرم هم بود. آنها به ورودی باغشاه مراجعه میکنند و میگویند: «با محمدهاشم سلیمانی میخواهیم ملاقات کنیم.»
به آنها گفته بودند: «وضعیت، شلوغ است و به هیچ وجه ملاقاتی نداریم.» این موقع همان وقت بود که مصدق شاه را فرستاده بود سرحد(مرز) و خواسته بود نگذارند که شاه برگردد چون ارتش تحت امر مصدق بود. اما گارد جاوید که در باغشاه بودند تحت امر مصدق نبودند. درگیری پیدا کردند. سربازان گارد را برده بودند پادگان مجیدیه و به زندان انداخته بودند. آنها درب آسایشگاه را شکسته و آمده بودند بیرون. درب اسلحه خانه را هم شکسته بودند و تا چهارکاخ آمده بودند و زنگ میزنند. یک استوار نظامی ارابه جنگی را از کاخ شاه بیرون میآورد و روبروی کاخ مصدق قرار میگیرد. من آن موقع در باغشاه بودم. ارابه جنگی را آتش و شلیک میکند و یک سرهنگ در شیروانی کاخ مصدق از بین میرود و کشته میشود. دیوار را هم خُرد میکنند و وارد کاخ مصدق میشوند. باتمانقلیچ[7] که فرمانده کل ارتش بود میگوید هیچ کس حق ندارد به سرباز تعرض کند. سرباز تحت اختیار فرمانده و درجهدار است. اما هر چه درجهدار است دستگیر کنید. بعد به شاه اطلاع میدهند. فردا از کاخ برادرش مصدق را دستگیر میکنند. شاه که برگشت به همه درجهدارهای گارد یک درجه تشویقی داد. به سربازان کاری نداشتند چون تحت امر درجهدارها بودند.
*آیا شما مصدق را دیده بودید؟
نه من مصدق را ندیده بودم. من در تعلیمات بودم که مصدق دادگاهی شد.
*بعد از تعلیمات به شمیران رفتید؟
بله.
*آسایشگاهتان در شمیران بود؟
زمان خود پهلوی کاخی درست کرده بودند به نام کاخ سیاه که آسایشگاه سربازان آنجا بود. بیرون کاخها بود و حدود 100 متر از آن فاصله داشت.
همه سربازان آنجا بودند؟
بله همه آنجا بودند. من و بوالحسنی هم آنجا با هم بودیم و کلاً تا آخر خدمت هم آنجا با هم بودیم.
*در شمیران چه ساعتی بیدار میشدید؟
همان ساعت 4 بود که هر کس که میخواست نماز میخواند و هرکس که نمیخواست نمیخواند.
*به نماز خواندن کاری نداشتند؟
نه.
*درباره ریشتان هم سختگیری میشد؟
من در دو سالی که سرباز بودم تیغ به ریشهایم نینداختم چون صورتم مو نداشت و درنیاورده بودم.
*به بقیه چی؟
هر روز صبح زود فرمانده میآمد و دست به صورت سربازها میکشید. اگر زبر بود، تنبیهشان میکرد. همان صبح زود که بیدار میشدند باید اصلاح میکردند. صبحگاه و شامگاه صورت سربازها بازدید میشد. لباسی که به ما میدادند برگردان یقهاش سفید بود که باید شسته میشد.
*درجهتان چه بود؟
به سرباز درجه نمیدادند. ولی به سربازهای موقتی گروهبان یک میدادند. به آنها که سرباز را سر پست میبردند و برمی گرداندند گروهبان یک میدادند.
*شما سردوشی داشتید؟
بله سردوشی داشتیم. دو تا خط داشت.
*حقوق هم میگرفتید؟
بله هفت زار و ده شاهی(7ریال و ده شاهی) میگرفتم. ماهیانه بود. قند و چایی هم ماه به ماه میدادند. ماهی یک کیلو قند و مقداری چایی میدادند. صابون هم میدادند که لباسهایمان را بشوییم. به بقیه سربازان که در کاخ شاه نبودند سه زار و ده شاهی(سه ریال و ده شاهی) میدادند.
*شما که در کاخ و پیش شاه بودید بیشتر حقوق میگرفتید؟
بله. بیشتر میگرفتیم.
*به درجه دارها چقدر میدادند؟
نمیدانم.
*شما که هفت ریال و ده شاهی میگرفتید یک کارگر چقدر حقوق میگرفت؟
مزدکارگر، اگر خیلی بود، 4ریال یا 5 ریال.
*شما خودتان برخورد با شاه داشتید؟
بله. من جلوی درب کاخ بودم و شاه که از درب کاخ میآمد بیرون من یک طرف و یک سرباز دیگر روبروی من آن طرف درب حضور داشت. برای شاه پیشفنگ میکردیم و به این صورت برای او احترام میگذاشتیم.
تابستانها که در شمیران بودیم درجهدارها جرأت نمیکردند که از پاسدارخانه بیرون بیایند. ما که سرباز بودیم را دور استخر میگذاشتند. شاه با همسرش برای آبتنی در استخر میآمدند. دور استخر لوله داشت که دستشان را به آن لولهها میگرفتند و دور استخر حرکت میکردند. ولی درجهدارها جرات نمیکردند سرشان را از پاسدارخانه بیرون بیاورند. البته برهنه نبودند و لباس زیر داشتند.
*مرخصی هم به شما میدادند؟
در آن دوسالی که آنجا بودم کلاً 13 روز مرخصی دادند. در این 13 روز به چناس آمدم. شب عید مرخصی دادند آمدم قم و شب آنجا بودم.
*با چه آمدید؟
با ماشینهایی که از شمسالعماره میآمد به قم. اتوبوس بود. زیارت رفتیم.
*چقدر طول کشید از تهران تا قم؟
ساعت نداشتم. خاطرم نیست. جاده آسفالت نبود. خاک و شن بود. کنار جاده به صورت کومه کومه بود و هر جایش چاله بود، پر میکردند. شوسه بود. از قم با ماشینهای باری به اراک آمدیم. پول هم از ما نگرفت، گفت: «چون سرباز هستید از شما پول نمیگیرم.»
یادم میآید یک بار ماه رمضان بود که روزه گرفته بودم. روزه گرفتن مجاز نبود. با لباس هم نگهبانی میدادم. چون بدون لباس پست نمی شد پست داد. ضعف کردم و بیحال شدم. ثریا[8] در بالکن فوری میآید پایین و به سروان ماکویی میگوید که این سرباز حالش به هم خورده چرا نمیآیید عوضش کنید؟
آمدند دورم را گرفتند گفتند سلیمانی چی شده؟ گفتم: «نمیدانم. جرأت نمیکردم بگویم روزه بودم و غذا نخوردهام وگرنه تنبیهم میکردند.
[1] این روستا در دهستان قره کهریز شهرستان شازند قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۳۵۲ نفر (۹۲خانوار) بودهاست. این روستا در فاصله 45 کیلومتری شهر اراک واقع شده است.
[2] سنجان، منطقهای از کلانشهر اراک محسوب میشود. ابتدا روستا بوده است و اکنون بخشی از کلانشهر اراک است.
[3] ده احمد، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان شازند در استان مرکزی ایران است. این روستا در دهستان کوهسار قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۷۲ نفر (۴۴خانوار) بودهاست.
[4] پاسداری همان پست دادن و نگهبانی از یک ساختمان یا مکان مهم است.
[5] برنو تفنگی گلنگدنی است که پس از جنگ جهانی اول در چکسلواکی طراحی و بین سالهای ۱۹۲۴ تا ۱۹۴۲ در این کشور تولید شد. این سلاح در زمان رضاخان به عنوان سلاح سازمانی وارد ارتش ایران شد و بعدها با ورود ام1 از سکه افتاد اما در میان عشایر ایران طرفدار داشت و حتی تا زمان جنگ ایران و عراق هم در اسلحه خانهها وجود داشت.
[6] یغلاوی، یقلاوی یا یقلوی به ظرف غذای فلزی استوانهای دردار و دارای دسته گفته میشود که به خصوص برای توزیع غذا در سربازخانه و زندان به کار میرود.
[7] سپهبد نادر باتمانقلیچ (۱۲۸۲ – ۱۳۷۰)، در دانشکده افسری تهران به تحصیلات نظامی پرداخت. سپس برای ادامهی تحصیل عازم سوئیس شد. باتمانقلیچ در سال ۱۳۳۲ به درجه سرلشکری رسید. در کودتای ۲۸ مرداد به مخالفان دولت دکتر مصدق پیوست و به همراه زاهدی نقشی فعال در شکلگیری کودتا داشت. بنابراین پس از انجام کودتا، هنگامی که زاهدی حکم نخستوزیری خود را از نصیری دریافت کرد، باتمانقلیچ نیز از سوی نخستوزیر تازه، به ریاست ستاد ارتش گمارده شد. او با درجه سپهبدی بازنشسته شد و آخرین سمتش استانداری خراسان و نیابت تولیت آستان قدس رضوی بود. یک بار در زمان حضورش در خراسان با فخرالدین حجازی خطیب مومن و مسلمان درگیر شد که حکم به تبعید حجازی به گیلان داد و تا زمان استاندار بعدی حجازی در گیلان در تبعید بود. پس از انقلاب به خاطر مشارکت در کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شد و به اعدام و حبس ابد محکوم گردید. اما بعداً به دستور حضرت امام خمینی (ره) آزاد شد و به آمریکا رفت و در سال ۱۳۷۰ درگذشت.
[8] ثریا اسفندیاری بختیاری در ۱ تیر ۱۳۱۱ در اصفهان به دنیا آمد و ۳ آبان ۱۳۸۰ در پاریس بر اثر سکته مغزی درگذشت. او دومین همسر محمدرضا پهلوی و ملکه ایران بود. وی فرزند خلیل خان اسفندیاری و نوه اسفندیار خان سردار اسعد است. مادر او اوا کارل و آلمانی بود.
تعداد بازدید: 9763
http://oral-history.ir/?page=post&id=5989