سوسنگرد، اشغال، آزادی(2)
در گفتوگو با قدرتالله بهاریعلی تکلو
04 آذر 1394
*پس از رسیدن به اهواز چه شد؟
در هر صورت خودم را به سرهنگ قاسمی، فرماندۀ لشکر اهواز رساندم و معرفی کردم. سرهنگ قاسمی را من از قبل میشناختم. او فرماندۀ گردان 255 تانک بود که من آموزش تانکهای ام36 و ام4 را در آن گردان یاد گرفته بودم. او با روحیۀ من آشنا بود. سوابق دیگرم را نمیدانست، ولی در آن مدت در که گردان دورۀ آموزش میدیدم با روحیهام آشنا شده بود. با اسم کوچک من را صدا کرد که: «قدرت! اینجا چه کار میکنی؟ فرار کردی تهران؟» گفتم: «بله، ولی داوطلب شدم و آمدم.» گفت: «بیا، خوب کاری کردی آمدی. برو یک کلت بگیر، بایست جلوی در اتاق جنگ، کسی مسلح نیاد تو.»
رفتم یک کلت گرفتم و بستم به کمرم و ایستادم در اتاق جنگ که کسی مسلح وارد اتاق جنگ نشود یا کسانی که شناسایی نشدهاند وارد اتاق ستاد جنگ نشوند. در اتاق جنگ آن موقع حضرت آقا [آیتالله خامنهای] بودند که آن موقع مشاور عالی امام خمینی(ره) بودند.
● محل این اتاق جنگ کجا بود؟
لشکر 92. جلوی خود لشکر، یک ستاد لشکر داشتیم که فاصلهاش با [مقر] خود لشکر 20-30 متر بود.
● چه اشخاص دیگری به ستاد جنگ میآمدند؟
غرضی که استاندار اهواز بود و البته من نمیشناختم. ایشان لباس شخصی بود و میآمد و میرفت. بعداً متوجه شدم ایشان استاندار است. سرهنگ شهبازی و سرهنگ مفید هم بودند.
● سِمَتهایشان را هم میگویید؟
سرهنگ مفید رئیس اطلاعات ـ عملیات لشکر بود. سرهنگ شهبازی رئیس رکن یک بود. یکی، دوتایشان هم شهید شدند. سرهنگ وطندوست فرماندۀ هوانیروز اصفهان بود که هلیکوپترهای آنها اهواز بودند و خودش هم در اتاق جنگ تحت امر فرماندۀ لشکر بود. چون اتاق جنگ به این صورت است که فرماندهان کل آنجا نشستهاند و تحت امرند. دیگر نیاز نیست با تلفن اطلاع بدهند که آقا بلند شو بگو هلیکوپتر بلند شود. همان جا به او میگویند، او هم همان جا دستور میدهد و هلیکوپتر حرکت میکند. این است که همیشه فرماندهان عالیرتبه، برای اجرای فرامین باید در اتاق جنگ نشسته باشند. من هم قرار بود جلوی در اتاق بایستم. این اتاق هم مثلاً 200 نفر آدم داخلش بودند، از جمله حضرت آقا که نمایندۀ امام بودند. در آنجا، حاج آقا خلخالی و حاج آقا هادی غفاری هم بودند. خود آقای غرضی بود که استاندار خوزستان بود. فرماندۀ لشکر بود، فرماندهان رکن یک و دو و سه تماماً تحت امر بودند، امیر مفید بود که سرهنگ مفید بود و حالا امیر مفید است. به هر صورت آنها که من را نمیشناختند، فقط فرماندۀ لشکر من را میشناخت. البته سرهنگ شـهبازی هم من را میشناخت چون افسر رکن یک بود. ایستادم جلوی در اتاق ولی بعداً 24 ساعت فکر کردم به اینکه من زن و بچهام را در تهران نگذاشتم که بیایم جلوی در اتاق بایستم.
رفتم به فرماندۀ لشکر گفتم: «آقا من اگر قرار است جلوی در اتاق باشم، چون داوطلب آمدم با اجازهتان برمیگردم سر زندگیام. داوطلب نیامدم که بیایم اینجا. داوطلب آمدم بروم گردان. در نامهام نوشته شده که به گردان دژ انتقال داده بشوم.» گفت: « گردان دژ الان درگیر است و آمده است عقب و عراقیها مرکز گردان را گرفتهاند.» گفتم: «خوب باشد، گردان هر جا هست مرا به گردان بفرستید. حالا گردان که متلاشی نشده، باقیماندهای دارد. بچههای گردان من را میشناسند. با بچههای گردان بهتر میتوانم کار کنم.» گفت: «خیلی خوب، ولی نمیخواهد بروی گـردان دژ. چـون الان دیگر با ماشـین آن طرف نمیتوانیم برویم. اگر با ماشین برود، عراقیها تو را گرفتهاند. همانطوری که شهید تندگویان را گرفـتند. در جادۀ دارخوین ـ شادگان گرفتند. ما از جلوی اهواز ـ خرمشهر که نمیتوانیم برویم، عراقیها در جاده هستند. از جادۀ آبادان که میفرستیم تا الان چند تا از ماشینها را گرفتهاند.»
با شناختی که از من داشت گفت: «بیا برو کارهای شناسایی انجام بده و مستقیماً هم به خود من گزارش کن.» گفتم: «باشد. پس اعلام حضورم را بزنید.» اعلام حضورم را زدند و به عنوان مأمور چریکی قرار شد کار کنم. یواش یواش کارم را شروع کردم. گفتم که، رفته بودم دنبال انجام کاری، نرفته بودم فقط نظارهگر قضیه باشم یا سیاهی لشکر باشم.
من به فرماندۀ لشگر گفتم: «اگر اجازه بدهید من بچههایی را که میشناسم خودم انتخاب کنم و تشکیلاتی درست کنم.» گفت: «برو درست کن.» رفتم همه بچههای نظامیای را که میشناختم، جمع کردم. یک نفر بود به نام چنگیز دامیاری که داوطلب از کرمان آمده بود. بچۀ اهواز وکارمند هم بود. نظامی نبود. رفتم پیدایش کردم. از مسجد چند تای دیگر گرفتم، فرید فرهمند، حمید فرهمند که در عملیات روز دهم [10 مهر 1357] شهید شد. در یک عملیات شبانه که به دشمن تک زدیم، متأسفانه 6 تا از بچههایمان شهید شدند که بعد متوجه شدیم که دوتایشان اسیرند. چهارتایشان شهید شدند. دوتایشان زخمی شده بودند. نتوانسته بودند عقب بیایند. کار چریکی طوری است که وقتی زخمی میشوی، اگر کسی نزدیکت نباشد، دیگر ماندهای. بعد یک تشکیلات چریکی تشکیل دادم. در حین این مسائل کاری، با غرضی هم آشنا شدم. دهم برج هفت [10 مهر 1359] برای عملیاتی باید میرفتیم؛ که بهتر بود نمیرفتیم. من جلوی اتاق جنگ بودم. با بچههایم صحبت میکردم. دیدم یک آقای شخصی که گاهی هم میرود به اتاق و میآید، بیرون نشسته است. فرماندۀ لشکر هم بیرون سر سکو نشسته است. دیدم صحبت میکنند. یک لحظه دیدم فرماندۀ لشکر به من گفت: «بیا. ببین حاجآقا چه میگوید.» گفتم: «حاج آقا کیه؟» گفت: «استاندار است.» گفتم: «بفرمایید حاج آقا چه میگویید؟» گفت: «ببینید این عرب چه میگوید.» من دیدم یک عرب بلند قدی با لباس عربی کنار درخت ایستاده. رفتم و گفتم: «چیه؟» گفت: «در خُویبه و بَیوض و دارخوین و شادگان دشمن آمده است و کنار آب اردو زده و از ما کمک میخواهد. میگوید که جوانهایتان بیایند ما به آنها اسلحه بدهیم با ایران بجنگند. و من آمدم این را اطلاع بدهم.» منطقههای خویبه و بَیوض و دارخوین و شادگان و غیره مجموعهاند. منتها تعدادی این طرف آب است و تعدادی آن طرف آب است. گفتم: «ایشان در آنجا چه کاره است؟» آن موقع شورا که معنی نداشت. او گفت: «من جزء معتمدین محل هستم.» آمدم به آقای غرضی یعنی همان شخصی که بعد فهمیدم استاندار خوزستان است، گفتم: «آقا، این فرد مورد تأیید است؟ ما را برندارد ببرد در دهن دشمن؟» گفت: «بله، این کسی است که برای استانداری در مواقعی که جنگی نبوده خبر میآورده و خبر میبرده است. مورد اعتمادمان است. از خودمان است.» گفتم: «خیلی خوب.»
آن شب رفتیم و عملیاتی انجام دادیم و در آنجا من با هفت نفر توانستم خودم را عقب بکشم، ولی 6 تا از بچههایمان نیامدند و نتوانستند عقب بکشند. ساعت چهار صبح درگیر شدیم. بعد متوجه شدیم دوتایشان اسیرند و چهارتایشان هم شهید شدند که حمید فرهمند یکی از آنهایی بود. مرتضی کارگر یکی دیگر از آنهایی بود که شهید شد. مرتضی کارگر از تهران آمده بود. جزء نیروهای شخصی از تهران آمده بود. نظامی نبود. ولی حمید فرهمند جزء بچههای استانداری بود که مورد توجه استاندار بود. خود استاندار هم گفت که او با منطقه آشناست اگر مشکلی داری با او برو که او هم رفت و برادرش فرید را آورد. برای جنگیدن همه از همدیگر سبقت میگرفتند. این را جدی میگویم، سبقت میگرفتند. یعنی عشق بچههای ایرانی همین بود، حالا که روز امتحان رسیده، امتحان خودشان را پس بدهند. عملیاتی بود که ازساعت 6 غروب ما حرکت کردیم تا ساعت چهار صبح که درگیر شدیم. بعد هم از هلیکوپتر کمک گرفتیم.
● چگونه شما از اشغال سوسنگرد مطلع شدید؟
همان شب نهمی [9 مهر 1359] که ما حمله کردیم به دشمن، در قسمت بیوز و خویبه، تک زدیم. همان شب متوجه شدیم که سوسنگرد را دشمن اشغال کرده است. دشمن از هویزه عبور کرده بود و آمده بود به سوسنگرد و با نیروها در سوسنگرد درگیر شده بود. توانسته بود نیروها را از سوسنگرد تخلیه کند. سرگرد غیوراصلی مأمور شده بود که با درگیر شود و عراقیها را عقب بزند. تا اینجای ماجرا را من اطلاع داشتم. این اولین مرحلۀ گرفتن سوسنگرد بود که در نهم برج هفت 59 سوسنگرد توسط عراقیها اشغال شد. سرگرد غیوراصلی روز یازدهم رفته بود و عراقیها آنها را هم پس زده بودند. یعنی یک بار [سرگرد] غیوراصلی این کار را کرده بود اما موفق نشده بود. تا نزدیک ساعت 5 یا 6 هم با آنها درگیر شده بود و بعد که دیده بود دیگر حریف عراقیها نیست، به کوههای الله اکبر زده بود. بچههایش را برداشته بود و با ژاندارمری و بچههای شهربانی سوسنگرد به کوههای الله اکبر رفته بودند. بعد از آن عملیات دهم زخمی برداشته بودم. دستم زخمی شده بود ولی مانع کارم نبود که در جریان قرار گرفتم. به فرماندۀ لشکر گفتم: «اگر اجازه بدهید ما برویم سوسنگرد یک عملیات انجام بدهیم یا حداقل یک شناسایی کنیم.» گفت: «نه، صبر کن ببینیم وضعیت چه میشود.»
دهم[10 مهر 1357] بود؛ یعنی بعد از نهم که [سرگرد] غیور اصلی به کوههای الله اکبر رفته بود. فرماندۀ لشکر به من مأموریت داد که بروم. بین سوسنگرد و فولیآباد رودخانۀ کرخه است و یک جایی در آنجاست به نام «سید». عراقیها آمده بودند از طرف «سید» بروند؛ یعنی دشمن از حاشیه جادۀ جلو، و نه از جادۀ اصلی به سوسنگرد آمده بود.
● از جنوب جاده؟
بله. کنار جاده، از جنوب جاده آمده بود؛ دهی هست درآنجا، از آن ده هم عبور کرده بود. آنجا ما جایی به نام «سید» داریم. از طرف اهواز که داریم میآییم یک امامزادۀ کوچک آنجا داریم.
● قبل از حمیدیه؟
نرسیده به حمیدیه. بین اهواز و حمیدیه در جادۀ اهواز ـ حمیدیه یک امامزادۀ کوچک داریم که به آن «سید» میگویند. عربها میگویند. عراقیها آمده بودند روی رودخانه [رودخانه کرخهکور] پل بزنند و از آن عبور کنند و بیایند به طرف سید. سید را هم رد کنند، جادۀ اصلی را هم رد کنند و به سمت فولیآباد بروند. حالا چرا فولیآباد؟ فولیآباد مرکز مهمات لشکر 92 زرهی اهواز بود. در دوکوهه اندیمشک یک مرکز مهمات داشتیم که مهمات منطقۀ جنوب آنجا بود. اما مهمات خود لشکر در فولیآباد و زاغههای آن بود. زیر تپههای فولیآباد زاغه زده بودند. آنجا مرکز مهمات لشکر بود. یک مرکز مهمات هم در لشکر داشتیم که پادگان شمارۀ دو بود و آن هم زاغه داشت. مهمات باز را بدون ماسوره در منطقه چیده بودند؛ یعنی بدون لوازم حساس آنها، یعنی عملکنندهها. دشمن سوسنگرد را گرفته بود. از قسمت جنوب و از جادۀ اصلی سوسنگرد به حمیدیه آمده بود. به رودخانه برخورده بودند. روی رودخانه میخواستند پل بزند. مشغول پل هم شده بودند تا عبور کنند و از سید رد بشوند. جادۀ بین حمیدیه ـ اهواز را هم ببرند و به زاغههای مهمات برسند. شب دوازدهم ما آنجا مسلط شدیم. خیلی مهم بود. یعنی اگر دستش به زاغههای مهمات میرسید دردسر ما زیاد بود. حالا توضیحات بیشترش این است که بالاخره برای جنگیدن باید ادوات جنگی و مهمات داشته باشی. گذشته از آن، این بود که یک طوری اهواز را هم دور میزد. من از فرماندۀ لشکر اجازه خواستم که بروم ببینم اینها دارند چه کار میکنند. به من اجازه داده شد که بروم و شناسایی کنم.
ساعت حدود یک شب بود که پل زدن آنها را دیدم. حدود ساعت دو به سرعت به پادگان برگشتم. اطلاع دادم آنها دارند پل میزنند و اگر این پل را بزنند، بعد زاغههای مهمات را در فولیآباد منفجر میکنند. امیر مفید، چون افسر اطلاعات ـ عملیات لشکر بود، این موضوع را کامل میدانست. گفت: «خوب حالا، چرا این قدر شلوغش میکنی؟» او من را نمیشناخت. من گریه میکردم. گفت: «چرا اینقدر شلوغش میکنی؟» گفتم: «آخه داره مملکت از دست میره. بالاخره باید یک کاری بکنیم.» واقعیت را میگویم، گریه میکردم. خدا رحمتش کند، [شهید] وطندوست هم که فرماندۀ هوانیروز بود، بلند شد. کمی عصبی شد و گفته: «آقا در آب باشی کجا را میگیری، آتش باشی کجا را میسوزانی، این قدر شلوغش نکن.» حالا کجا دارند این حرف را میزنند؟ در اتاق جنگ. من هم در اتاق جنگ دارم به اینها میگویم که آخر باید کاری بکنیم، این طوری که نمیشود. فرماندۀ لشکر گفت: «آقا چه میخواهی؟ هر چه میخواهی بگوییم بدهند و تو حرکت کن برو و هر کاری که میتوانی بکن.»
کنار رودخانه با نیروهای عراقی تا ساعت چهار و نیم، پنج صبح درگیر شدیم و نگذاشتیم پل را بزنند. انفجارهایی به وجود آمده بود و از آن طرف هم آب را بسته بودند. ساحل هم با چند تا نارنجک تخریب شده و آب توی دشت ول شده بود. این را در اخبار هم شنیدهاید که آب جلوی آمد و رفت و تانکهای عراقی را گرفت. جلو آب را سد بسته بودند که آب را به طرف دشمن منحرف کنند، ولی این کار با درگیری ما همزمان شده بود. هدف این بود که آب را به طرف دشمن منتقل کنند، بیابان گلی بشود و دشمن نتواند پیشروی کند و ما بتوانیم در یک محور مشخص با دشمن بجنگیم. در دشت باز نجنگیم. حالا چرا در دشت باز نجنگیم؟ به خاطر اینکه ما نیروی کامل نداشتیم. هنوز از مرکز، مشهد، زاهدان، و شیراز نیرو نرسیده بود و همه در راه بودند. همۀ باید با قطار میآمدند. با ماشین نمیتوانستند بیایند. تانک و توپهایشان هم باید میآمد. زمان میبرد تا به اهواز برسند. قطار هم نمیتوانست یکسره بیاید. یک ریل بیشتر نبود. باید در ایستگاه جا به جا میشدند. این بود که زمان میبرد تا نیروها برسند. البته از بعضی نیروها، از مشهد رسیده بودند.
در عملیات، ما چهار و نیم صبح خبر شدیم که آب به طرف دشمن منحرف شده است. گفتیم خوب، پس برویم سراغ تانکهایشان که در گل افتاده است. نگذاریم خودشان را برسانند. قصدمان این نبود که وارد سوسنگرد بشویم. قبلاً گفتم که سرهنگی بود به نام وطندوست که شهید شد، خدا رحمتش کند؛ گفت: «الان هلیکوپتر میفرستم تا بروید.» من با چنگیز دانیالی و وحید فرهمند و رضا دانیالی و حسین دانیالی و تعدادی دیگر از بچهها سوار هلیکوپتر 214 شدیم. 214 که بخواهد بلند شود باید یک هلیکوپتر کبری اسکورتش کند، چون خود هلیکوپتر 214 جنگی نیست، نفربر است. یک هلیکوپتر کبری باید همراهش باشد، هلیکوپتر کبری از جلو برود و هلیکوپتر 214 از پشت نیرو ببرد. ساعت هفت، هفت و خردهای صبح و هوا هم روشن بود.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 6604
http://oral-history.ir/?page=post&id=5963