دوربین را همراه اسلحه به جبهه بردم
گفتوگو و تنظیم: سارا رشادیزاده
22 مهر 1394
محمدحسین قدمی، معلمی است که در روزهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران راهی جبهههای نبرد شد و در کنار بر دوش کشیدن اسلحه، دوربین خود را هم سلاحی کرد تا با به تصویر کشیدن آن روزها، تصویر رشادت و مظلومیت رزمندگان جمهوری اسلامی ایران را به نسلهای آینده برساند.
اگر بخواهید در چند جمله خودتان را معرفی کنید، چه میگویید؟
محمدحسین قدمی، متولد سال 1330 و بازنشسته آموزش و پرورش هستم. در حال حاضر هم به کار ثبت و ضبط خاطرات حماسهآفرینان سالهای نبرد و دفاع مقدس مشغول هستم.
چطور شد که از معلمی دل کنده و به سوی جبهههای جنگ رفتید؟
مثل بقیه بچههای مردم؛ وقتی دشمن به خاک و خانه تجاوز کند وظیفه همه است که از سرزمینشان دفاع کنند. البته بنده ابتدا به کارهای فرهنگی میپرداختم، بعد کمکم تبدیل به رزمی فرهنگی شد و سلاح بر دوش به محورهای حلبچه و شلمچه و غیره رفتیم.
دانشآموزان را هم برای کارهای فرهنگی همراه خود میبردید؟
در طول جنگ من از مدرسه به اداره آموزش و پرورش رفته بودم و با هماهنگیهایی که با سپاه پاسداران انجام داده بودیم، گروه سرود و تئاتر دانشآموزان را به محورهای مختلف میبردیم و خودمان جهت هماهنگی، مرتب به محورهای مختلف سرمیزدیم. اگر خدا قبول کند در چند عملیات هم شرکت کردیم. کتاب «جشن حنابندان» حاصل این سفرهاست.
شما معمولاً به چه شکلی و چه مواقعی به منطقه جنگی میرفتید؛ گروهی یا آزاد و پراکنده؟
هر طور که قسمت میشد. در آن اوایل مرخصی گرفتن و رفتن به منطقه خیلی آسان نبود. اما تلاش خودم را میکردم. مثلاً برای حضور در عملیات کربلای پنج به زحمت از اداره مرخصی گرفتم. وقتی که شهید آوینی گفتند ما دوره آموزشی داریم که بهتر است بمانی تا این دوره تمام شود و با هم برویم، برای اینکه در این فاصله به خانه و محل کارم نروم و مرا نبینند و برای مرخصی گرفتن مجدد دچار مشکل نشوم دو هفتهای در صدا و سیما ماندم و بیرون نیامدم. توفیق بزرگی بود که با بچههای خوب گروه جهاد تلویزیون زندگی کنم.
خاطرهای از اولین اعزام و حضور در جبهه را برای ما بگویید؟
اولینباری که ما را با اتوبوس به قرارگاه کرخه بردند، شب به آنجا رسیدیم. به ما گفته بودند که نزدیک عراقیها هستیم. ممکن است دشمن حمله کند و به اردوگاه شبیخون بزند، باید همه آماده باشند. اما ما باور نکردیم. شب در چادر خوابیده بودیم که ناگهان نیمههای شب با سر و صداهای تیر و انفجار از خواب پریدیم! گویا هر گروه تازهواردی که اینجا میآمد این بلا را سرشان درمیآوردند. طوری که موج انفجار فوگازها فانوس چادر را خاموش کرد و بچهها درِ خروجی چادر را گم کرده و به هم میخوردند. از بیرون هم مدام میگفتند سریع بیایید بیرون دشمن حمله کرده! خلاصه در کنار کرخه، ما را پای برهنه حسابی دواندند و با کلاغپر و سینهخیز و پامرغی زخم و زیلی کردند و بعد هم گفتند خسته نباشید این تمرین مشقی و خیرمقدمی برادرانه بود!
علاوه بر این کوهپیماییهایی داشتیم که به قول بچهها «میرفتیم به قله میرسیدیم و دست به ابرها میزدیم و برمیگشتیم» و بعد از این مراحل لباس نظامی به ما میدادند و سپس با اسلحهها کار میکردیم و بعد با آمادگی کامل و مشخص شدن دسته و گروهان عازم خطوط درگیری میشدیم.
در میان عکسهایتان این شهیدی که در آغوش همرزمش به خون غلتیده کیست؟ این عکس را خودتان گرفتهاید؟
بله. خودم هم از ترکشهای انفجار بینصیب نبودم. آنکه شهید شده برادر جانمحمدی، فرمانده دسته ما بود؛ دسته سه از گروهان سه. حالا چرا، ماجرا از این قرار است: قبل از شروع عملیات کربلای پنج، من و شهید جانمحمدی با هم در مهران زخمی شده بودیم و به عقب برگشتیم. به زور ما را به مرخصی فرستادند، اما قبل از بازگشت من به تهران، پدرم شهید شده بود. ولی چون درخط مقدم بودم نتوانستند به من خبر بدهند، خلاصه خدا ترکش را مأمور کرده بود تا مرا به تهران برگرداند و در مراسم تشییع پیکر پدرم باشم!
هنوز یک هفته نگذشته بود که شهید جانمحمدی از ورامین زنگ زد و گفت: «این روزها پشت سر هم عملیات میشود و اگر نرویم از فیض شهادت جا میمانیم، من دلم طاقت ندارد.» به او گفتم: «پدرم شهید شده، بگذار مرخصی تمام شود با هم برویم.» ولی او تصمیمش را گرفته بود و راه افتاد و من هم علیرغم ممانعت خانواده، خودم را به او رساندم و عازم شدیم. (جالب است بدانید در چهلمین روز شهادت پدرم، باز یک ترکش دیگر مرا به مراسم او آورد!) داشتم میگفتم؛ به اندیمشک آمدیم. ابتدا باید خودمان را به پادگان دوکوهه معرفی میکردیم و برگههایمان را تحویل میدادیم. اما شهید جانمحمدی نیامد و گفت: «مگر قرار است برگردیم!» موقع به خط کردن بچهها عکسی از او گرفتم. با لبخندی به من گفت: «عکساتو اینجا حروم نکن برادر. کمی صبر کن، توی خط صحنههای جالبی برای عکس گرفتن هست...» جالب است بدانید اولین شهید دسته ما همین شخص بود که در آغوش همرزمش آقای حسین مظفر (مدیرکل وقت آموزش و پرورش تهران) میبینید و یکی از اولین عکسها و سوژه من همین فرمانده دلسوز بود.
شب عملیات بود و ایشان با صدای زیبایش دعای کمیل را خواند، اما حال غریبی داشت و نتوانست ادامه دهد. آقای مظفر، مدیرکل آموزش و پرورش وقت ادامه دعا را خواند و ما را سوار ماشینها کردند و رفتیم تا به خط رسیدیم. به محض رسیدن دچار درگیری شدیم، به طوری که میگفتند خود را نجات دهید. ما چند نفری به یک سمت رفتیم و میدیدیم عراقیها به 100 متری ما رسیدهاند.
شهید جانمحمدی سنگر کناری ما بود، مرتب به بالای خاکریز میآمد و شلیک میکرد. عراقیها در 100 قدمی ما بودند. کمی آن طرفتر دو دانشآموز بالای خاکریز بودند که شجاعانه به سمت دشمن شلیک میکردند، طوری که آقای مظفر به آنها گفت: «کمی احتیاط کنید، آنقدر سرتان را بالا نبرید» و آنان در پاسخ میگفتند: «نترس آقا معلم!» و دوباره شلیک میکردند و چند دقیقه بعد خمپارهای در کنارشان منفجر شد و هر دو را به معراج برد و لحظاتی بعد نوبت شهادت فرمانده بیباک دسته ما، جانمحمدی بود که به آنها پیوست.
ماجرای یکی از سفرهای شما در مجموعه روایت فتح به تصویر کشیده شده است، درباره آن سفر برایمان بگویید.
در روزهای جنگ موقعی که من برای روزنامه صبح آزادگان مطالب جنگی مینوشتم، شهید آوینی نوشتههایم را خوانده بود. از طریق یکی از دوستان با من ارتباط گرفت و پیشنهاد همکاری داد، من هم که در به در دنبال صاحب آن صدای ملکوتی بودم از این موضوع استقبال کردم و به آنها ملحق شدم.
آقا مرتضی آوینی در دفتر کارش یکی از فیلمبردارهای خوبش را به من معرفی کرد و گفت: «بروید با سلیقة خودتان برنامه تهیه کنید. من عکاس بودم و او فیلمبردار. ماجرای مفصل این سفر نیز در کتاب جشن حنابندان آورده شده است. در کل برنامهریزی به شکلی بود که برنامهای متفاوت از برنامههای قبلی روایت فتح، تحویل شهید آوینی بدهیم. به هر صورت به منطقه جنگی رفتیم و از فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله(ص) خواستیم تا گروهی خطشکن را به ما معرفی کند.
البته ما به دنبال گروهی بودیم که همه قشر آدمی در آن باشد. در نهایت دسته ایمان از گردان عابس را به ما معرفی کردند. در یک مرخصی گروهی با این افراد به تهران آمدیم و از خانواده و کار و مدرسه و کلاس آنان فیلم گرفتیم و بعد از اتمام مرخصی با آنان به منطقه برگشتیم.
خدمتتان بگویم که برنامه دسته خطشکنی که قرار بود یک هفته بعد به خط بزند و عملیات کند، به علتهای مختلف چند ماه طول کشید، تا جایی که بچههای دسته ایمان از این وضعیت خسته شده بودند و میخواستند به خانه برگردند و ما به شوخی به آنها میگفتیم اگر شما بروید ما هم فیلمها را دور میریزیم و گاهی هم میگفتیم تا چند نفر از شما را شهید نکنیم از اینجا برنمیگردیم! تا اینکه بالاخره وقت عملیات رسید و بچهها قرار شد در عملیاتی غافلگیرانه در منطقه شاخ شمیران، انتقام شهدای حلبچه را بگیرند.
شب قبل از عملیات، بچهها را شبانه از آب عبور داده در یک دره مخفی کرده بودند تا دشمن متوجه حضورشان نشود. اما همان شب جنگندههای دشمن آمدند آن دره را بمباران کور کردند و گردان عمار با تعداد بالایی شهید و مجروح به تهران برگشت. در نهایت تصمیم بر این شد با توجه به این اتفاق عملیات اجرا نشود.
سرانجام عملیات چه شد؟
فرماندهان با آن نیروی کم مسئولیت عملیات را بر عهده نمیگرفتند و تنها یک فرمانده شجاع لشکر دل را به دریا زد و فرماندهی آن عملیات را قبول کرد و شبانه بچهها به خط زدند و شاخ دشمن را در شاخ شمیران شکستند و منطقه را گرفتند. البته بعد از آن منطقه هدف بمباران شیمیایی قرار گرفت و 4 نفر نیروی دسته ما به شهادت رسیدند.
در یکی از عکسهای شما، تراکتوری بر روی رانندهاش واژگون شده، قصهاش چیست؟
وقتی با تویوتای سپاه به سمت حلبچه میرفتیم ماشین ما خراب شد و من و شهید بهروز فلاحتپور، فیلمبردارمان، پیاده به سمت حلبچه میرفتیم که دیدیم تراکتوری از دور به سمت ما میآید. تراکتوری که به همراه خانواده اثاثیه منزل را از حلبچه تخلیه میکرد. به محض دیدن آنها جلو رفتیم و خواستیم تا ما را هم سوار کنند. راننده بومی گفت: «جا نداریم، چرخ هم دارد لنگ میزند، پیاده بیایید بهتر است.» آنها رفتند. یکی دو دقیقه نگذشته بود که صدای جیغ و داد شنیدیم و به سمت صدا دویدیم و دیدیم همان تراکتوری که قرار بود سوارش شویم در یک راه باریک کوهستانی چپ شده و راننده زیر آن گیر کرده است. حدود یک ربع تلاش کردیم تا نجاتش بدهیم اما زورمان نرسید. راننده بیچاره التماس میکرد ولی کاری از دست کسی ساخته نبود. من فقط توانستم پنهانی آن لحظه را ثبت کنم.
در میان عکسهای شما چند عکس هم از اسرای عراقی هست، موقعیت عکس کجاست، داستانش چیست؟
بعد از عملیات کربلای5 و خاموش شدن آتش معرکه، ما فکر میکردیم همه عراقیها مردهاند. بچهها به نوبت پشت خاکریز کشیک میدادند. شهید سمندریان بعد از دو سه روز هنگام دیدبانی میبیند پای یک جنازه تکان میخورد! آمد به من گفت. رفتم دیدم راست میگوید؛ یکی از افرادی که خود را در داخل جنازههای زیر بلدوزر سوخته پشت خاکریز پنهان کرده بود از درد به خود میپیچید ولی جرأت بیرون آمدن نداشت. فرمانده را صدا زدیم و با عربی دست و پا شکسته به او فهماندیم اگر بیرون نیایید، نارنجک پرتاب میکنیم و دو تیر هم شلیک کردیم. دیدیم یک عراقی زخمی از زیر تانک سوخته بیرون خزید و با دست اشاره کرد که رفیقش هم زیر تانک دراز کشیده. دومی که آمد نفر سوم هم لو رفت و خودش را تسلیم کرد!
این سه منتظر بودند نیروهایشان حمله کنند و نجاتشان بدهند. به ما میگفتند: «فرماندهان به ما گفته بودند اگر اسیر ایرانیان شوید شما را تکه تکه میکنند!» وقتی این طرف خاکریز از آنها پذیرایی کردیم و شیر و کیک به آنها دادیم از تعجب داشتند شاخ درمیآوردند.
چطور شد که تصمیم گرفتید خاطراتتان را در قالب کتاب منتشر کنید؟
وقتی در روزنامه مشغول کار بودم به پیشنهاد سردبیر دست به قلم شدم و استقبال و تشویق دوستان نویسنده باعث شد که لحظه لحظه سفرهای منطقه جنگی را با قلم و دوربین ثبت کنم و به دست تاریخ بسپارم. آن زمان گزارش و سفرنامه من به طور مستمر در هفتهنامه بشیر چاپ میشد. تا اینکه با شهید آوینی آشنا شدم و به پیشنهاد ایشان این مجموعه را برای چاپ به حوزه هنری سپردم.
شما مسئولیت برنامه «شب خاطره» حوزه هنری را هم بر عهده دارید،کمی از این شبها بگویید.
محفل شب خاطره با هدف زنده نگهداشتن یاد و راه شهدا و ثبت و ضبط تاریخ شفاهی سلحشوریهای رزمندگان از سال 1371 شروع شده و از بهترین بچههای دوران انقلاب و دفاع مقدس دعوت کردهایم تا بهترین خاطرات تلخ و شیرین را برای مردم بازگو کنند. این محفل صمیمی، پاتوق همرزمان آن سالها شده و به یاد دوستان سفر کرده گردهم جمع میشوند و دیداری تازه میکنند.
شب خاطره چه زمانهایی برگزار میشود. در این 23 سال چند برنامه داشتهاید؟
این برنامه در اولین پنجشنبه هر ماه در تالار اندیشه حوزه هنری برگزار میشود و تاکنون 261 برنامه فقط در تهران اجرا شده و بیش از 800 نفر خاطره گفتهاند که برخی از آنها کتاب شده است.
اولین کتاب، خاطره چه کسی بود و همچنین آخرین آن؟
اولین کتابی که سال 1372 به چاپ رسیده خاطرات مادر شهید سیستانی است از فرزند شهیدش به نام کنار رود خیّن و آخرین خاطراتی که در دست تدوین است خاطرات آقای صمد شفیعی از نبرد و آزادسازی خرمشهر است و خانم مریم مکاتبی هم روایت جدایی از خطة کردستان و همرزمان زنده یاد حاج احمد متوسلیان دارد.
آلبوم عکس شما تصویر تکاندهندهای دارد؛ صاحب این عکس که خمپاره کتفش را به ساعدش دوخته زنده مانده و به مراسم شب خاطره دعوت شده؟
بله ایشان زنده و سلامت هستند. محمدفرید صالحی، رزمندهای است از خطه مازندران که ماجرای شنیدنیاش را در شب خاطره و در محضر رهبر عزیز انقلاب بیان کرده است.
ممنون میشویم اگر خلاصهای از آن را برای خوانندگان تعریف کنید.
این خاطره در هورالعظیم اتفاق افتاده. منطقهای آبی که سراسر پوشیده از نی و نیزار است. آنها به صورت پراکنده در موقعیت سختی روی پل شناور زندگی میکردند که گاهی از شدت آتشباری دشمن مجبور بودند نمازشان را خوابیده بخوانند. برادر صالحی تعریف کرد: «قرار بود یک روز به سنگر دشمن یورش ببریم و درس عبرتی به آنان بدهیم که در گرماگرم درگیری ناگهان ضربه محکمی مرا توی آب پرتاب کرد. میخواستم شنا کنم که متوجه شدم یک دستم حرکت نمیکند. داشتم خفه میشدم، شهادتین را گفتم. لحظاتی بعد بچهها به دادم رسیدند. مرا بالا که آوردند دیدم یک خمپاره 60 تو دستم جا خوش کرده. به بچهها گفتم از من فاصله بگیرند. خمپاره آماده انفجار بود. ماجرایش مفصل است. بعد یک راننده نترس مرا به بیمارستان برد. هر کس میدید از ترس فرار میکرد. دکترها هم جرأت نزدیک شدن نداشتند، رفتند از سپاه یک تخریبچی آوردند، امکان خنثی کردن نبود. فقط کمی ور رفت و الکی به دکترها گفت خمپاره خنثی شده خطری ندارد که دکترها با خیال راحت جلو آمدند و دست به کار جراحی شدند و پس از 8 ساعت زحمت و تلاش خمپاره 10 کیلویی را در آوردند و من به صورت معجزهآسایی نجات پیدا کردم.»
در لیست خاطرهگویان شما نام سرداران و چهرههای بهنامی مثل سردار محسن رضایی، سردار شمخانی، شهید صیاد شیرازی، زندهیاد سرلشکر لشکری، حاج آقا ابوترابی، شمس آل احمد، آهنگران، قالیباف،حاتمیکیا، پرستویی، خانم دباغ، سردار رفیقدوست، رحماندوست و خیلی از بسیجیان گمنام خطشکن که خاطرات جذابی را تعریف کردهاند به چشم میخورد. شما این افراد و سوژههای بکر را چگونه شناسایی و پیدا میکنید؟
البته بعضیها همرزم خودمان بودند و از قبل میشناختیم. بعضیها را هم دوستان معرفی میکنند. وزرا و وکلا و شخصیتها را هم دوستان نفوذی ما میآورند! و افرادی را هم خدا میرساند مثل همین برادر تمدن که خمپاره 80 در پایش فرو رفته و بیهوش افتاده است و عکس او هست. سال 1371 هم با رزمنده جانبازی آشنا شدیم که قطع نخاع بود و ساکن شهر مقدس قم. برادری که شبانهروز روی تخت دراز کشیده و قدرت حرکت نداشت و همسر فداکارش که خود نیز دکتر بود، به زحمت به او غذا میداد و از او پرستاری میکرد.
وقتی او را دعوت کردیم، با اشتیاق و روی باز پذیرفت و در هشتادونهمین برنامه شب خاطره از قم به تهران آمد، آن هم با چه مشقتی! چون که نمیخواست برای ما زحمتی باشد، اجازه نداد وسیله راحتی برایش بفرستیم تا در مسیر طولانی اذیت نشود. با این که همسرش گفته بود اوحال و روز خوشی ندارد و حرفش را زیاد جدی نگیرید، اما روز مقرر ماشین پیکانی جلوی در حوزه هنری ترمز زد، با سرنشین جانبازی که روز صندلی عقب دراز کشیده و به ما لبخند میزد. او حتی قدرت نشستن نداشت، این که با چه مشقتی جابهجا شد و روی سن و جایگاه تالار اندیشه جا گرفت بماند، همین قدر بگویم که کمربندی به ما داد و گفت: «با این مرا محکم به صندلی ببندید تا وقت صحبت اگر تشنج کردم، نیفتم و برنامهتان خراب نشود!» آن روز برنامه به خوبی تمام شد و آقای دخانچی از این همه مشقت و سختی خم به ابرو نیاورد. این رزمنده صبور دلاور چند ماه بعد در بیمارستان ساسان تهران، در همسایگی ما بستری شد و به رغم سفارش ما بدون این که ما را خبر کنند، به رحمت خدا رفت و به خیل شهیدان پیوست. وقتی گله کردیم، همسرش گفت: «خودش این چنین خواسته بود تا دوستان به زحمت نیفتند.»
تعداد بازدید: 5162
http://oral-history.ir/?page=post&id=5765