جنگ در نگاه یکی از نخستین امدادگران زن
گفتگو و تنظیم: سارا رشادیزاده
31 شهریور 1394
اشاره: در طول سالهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، زنان بسیاری پا به پای مردان به جبههها رفتند و در پوشش امدادگر، راننده آمبولانس، رزمنده و حتی نیروی پشتیبانی و تدارکات، از میهن خود دفاع کردند. ایران ترابی که در 24 سالگی به عنوان نخستین امدادگر زن در پاوه و سوسنگرد حضور یافت، از حال و هوای آن روزها با ما سخن گفت.
نخست با موضوع کتابتان شروع کنیم؛ شما خاطرات دوران جنگ خود را در قالب کتاب «خاطرات ایران» منتشر کردهاید؛ میخواهم بدانم چه چیزی باعث شد که به فکر انتشار خاطراتتان بیفتید؟
من به فکر انتشار خاطراتم نبودم، اما به لطف خانم اعظم حسینی و پیگیری ایشان از دوستان، مرا پیدا کردند و طی تماسهای مکرر، ایشان من را تشویق کرد تا خاطراتم را در قالب کتاب منتشر کنم.
من در فکر انتشار این خاطرات نبودم و نمیخواستم خودی نشان دهم. نیتم از این کار،ذخیره اخروی بود. در کنار تمام این دلایل، خانم حسینی گفتند: «اگر شما خاطراتتان را بیان نکنید ونگویید که در این هشت سال دفاع مقدس چه بر شما گذشته است، تمام این وقایع مبهم میماند و نسلهای آینده متوجه نمیشوند که چه اتفاقی افتاده است. شما باید اتفاقات رخ داده را تعریف کنید و به صورت مکتوب درآورید تا نسل جوان بتوانند از آن استفاده کنند.»
من هم با اتکا به سخنان ایشان متقاعد شدم و کار تدوین کتاب را آغاز کردیم؛ تقریباً دو، سه سال زمان صرف شد تا کتاب «خاطرات ایران» متولدشود.
خانم ترابی برایمان از روزهای نخست جنگ بگویید؛ آن روزها چند ساله بودید و چه خاطرهای از آن ایام دارید؟ به طور کلی میخواهم بدانم با پخش خبر شروع جنگ، بین مردم چه حرفهایی رد و بدل میشد؟
قبل از شروع جنگ ایران و عراق، ما یک جنگ داخلی را پشت سر گذاشته بودیم. با پیروزی انقلاب اسلامی، دشمنان اسلام هم ساکت ننشستند و به صورت منسجم شروع به فعالیت کردند.
از جمله این وقایع میتوان به تجزیهطلبی برخی گروهها در کردستان، خوزستان وترکمن صحرا اشاره کرد.
محاصره پاوه نیز یکی از این نمونهها بودکه حضرت امام(ره) در واکنش به آن فرمودند: «طی 24 ساعت بایدپاوه آزاد شود.»
مادر دانشگاه شهید بهشتی تهران، گروه کوچکی را تشکیل دادیم و به سوی پاوه حرکت کردیم تا بتوانیم برای آزادی آن تلاش کنیم.
در پاوه با دکتر چمران مواجه شدیم و بماند که با چه سختی و مشقتی توانستیم وارد پاوه شویم. در آن زمان شهر پاوه به دست نیروهای ضدانقلاب محاصره شده بود وما خودمان را مسئول میدانستیم که با حضور در آن محیط و برای نجات جان عزیزانی که در محاصره قرار گرفتهاند، هر کاری که از دستمان بر میآید انجام دهیم؛ که به لطف خداوند در این امر موفق شدیم و توانستیم تا آزادی پاوه در آن شهر، به مجروحان خدمت کنیم.
در گروهی که همراه آن، از تهران به سوی پاوه رفته بودید، به غیر از شما خانم دیگری هم حضور داشت؟
خیر، من تنها زنی بودم که همراه آن گروه به پاوه رفتم؛ البته در آنجا خانمی دیگر از باختران (کرمانشاه) آمد و به ما پیوست، اما بیشتر از 48 ساعت نتوانست محیط را تحمل کند و بازگشت.
شما به عنوان نیروی نظامی به پاوه رفته بودید یا برای خدمات درمانی؟
من به عنوان تکنسین بیهوشی و برای انجام خدمات درمانی به آن شهر رفتم وخوشبختانه حضورم در پاوه بسیار مفید واقع شد. خدا را شکر میکنم که در آن شرایط خاص توانستیم خدماتی را انجام بدهیم.
از نخستین حضورتان در پاوه و نخستین صحنههایی که دیدید، بگویید.
وقتی وارد آنجا شدیم، عدهای ازمجروحان در خانهها و عده دیگری که بدحال بودند، دربیمارستان مستقر بودند؛ همانطور که شنیدهاید، تعدادی از این بیماران بستری در بیمارستان، توسط نیروهای ضد انقلاب، به شهادت رسیدند.
زمانی که بیمارستان پاوه آزاد شد و ما توانستیم خود را به بیمارستان برسانیم، دیدیم که تمام آن عزیزان را به شکل بسیار فجیعی به شهادت رساندهاند.
پیش از آن، به دلیل عدم دسترسی به بیمارستان، مقر سپاه و ژاندارمری را به صورت درمانگاه درآورده بودیم ومجروحانی را که از خانهها میآوردند در آنجا مداوا میکردیم.
آنجا بود که با خودم فکر کردم، اگر این درمانگاه هم به دست ضد انقلاب بیفتد، مشکلات تازهای ایجاد میشود؛ به همین دلیل خواهران را بسیج کردیم و با برگزاری یک دوره امدادگری فشرده، به آنان آموزشهای لازم را دادیم تا اگر در شرایطی سخت، بامجروحی مواجه شدند، بتوانند برای اوکاری را انجام دهند.
خانم ترابی با توجه به اینکه شما در آن شرایط تنها خانم امدادگر حاضر در پاوه بودید وکار شما به نوعی هنجارشکنی به حساب میآمد، میخواهم بدانم برخورد خانواده یا گروه همراهتان در این زمینه چه بود؟ آیا این موضوع را راحت پذیرفتند یا در مقابل آن مقاومت کردند؟
خیر، خیلی راحت این موضوع را پذیرفتند. سرپرست گروه ما، آقای دکتر «زرکش»، رزیدنت ارتوپدی بود. ما با هم در اتاق عمل کار میکردیم. ایشان تمام کارها را انجام دادند و خیلی هم از این موضوع استقبال کردند؛ ما از تهران به بیمارستان طالقانی در کرمانشاه و پس از آن به پاوه رفتیم که در هر دو شهر از حضور ما استقبال گرمی به عمل آمد.
تجهیزات پزشکی در دسترستان چطور بود؟
به دلیل اینکه از قبل در تهران با لوازم و تجهیزات پزشکی سر و کار داشتم، تجهیزات پزشکی از قبیل جعبههای سرم قندی ونمکی و یا داروهایی که میدانستیم در آنجا نیست را با همکاری آقای دکتر زرکش از اتاق عمل و دانشگاه تهیه کردیم وبا خود بردیم.
به کرمانشاه هم که رسیدیم تعدادی از داروها و باند و گاز استریل را که مورد نیاز بود، از بیمارستان طالقانی تهیه کردیم و با دست پر به سوی پاوه رفتیم. البته اگر محاصره به طول میانجامید، با کمبود دارو و تجهیزات مواجه میشدیم؛ به محض شکسته شدن محاصره، ارتش از راه زمینی وارد شد و مسیر هوایی هم باز شد. به همین خاطر زیاد درمضیقه دارو و ابزار پزشکی نبودیم.
شما در طول این مدت قطعاً با خطر اسارت یا شهید شدن هم مواجه شده بودید، با اینها چطورکنارآمده بودید؟
صددرصد. وقتی با هلیکوپتر به سمت پاوه حرکت کردیم، نیروهای ضد انقلاب مرتب ما را هدف قرار میدادند، اماخلبانها با مهارتی که داشتند زمینه را برای فرود فراهم کردند؛ حتی زمانی هم که فرودآمدیم، مرتب به سمت ما رگبار میبستند.
به هرحال معتقدم که خدا نخواست؛ چرا که اگر یک آرپیجی به هلیکوپتر برخورد میکرد، کار ما تمام بود. ما همه اینها را میدانستیم؛ میدانستیم که شاید باز نگردیم و میدانستیم که احتمال شهادتمان 90 درصد است و به احتمال 10 درصد زنده میمانیم، اما با دید باز رفتیم.
حقیقت هم همین است.کسی که وارد این قضایا میشود، باید بسیار جسورانه وارد میدان شود و به این فکر نباشد که حتما سالم باز میگردد. به هرحال، در چنین شرایطی سه مسئله وجود دارد. یا شهید میشوی، یا مجروح و یا اسیر میشوی. البته چهارمین راه هم زنده و سالم ماندن است، اما ما نخست احتمال شهادت، مجروح یا اسیر شدن را در نظر گرفته بودیم و خدا خواست که سالم برگشتیم.
ازاسارت نمیترسیدید؟
نه واقعا ًنمیترسیدم؛ یعنی تمام همّ وغم وفکر و ذکرم این بودکه بتوانم کمکی کنم.
به هرحال ما قضیه عاشورا را بارها درتعزیهها و روضهها شنیده بودیم وآنجا هم به گفته امام(ره) «اسلام در خطر بود.»
ما اگر میگفتیم «یاحسین(ع)»و «یازینب(س)» باید این را نشان میدادیم ونه تنها من، بلکه همه رزمندگان این موضوع را به اثبات رساندند. ترسی در کار نبود، بلکه تنها خدمت بود و همه میخواستند درکار سهیم باشند.
من به شخصه هیچ کس را ندیدم که ترسی در وجودش باشد. البته به هرحال هرآدمی از آن همه توپ و تانک دچار مقداری استرس میشود، امااسترس باترس فرق میکند.
چرا خط مقدم را انتخاب کردید و چرا مثل خیلی از خانمها تصمیم نگرفتید که پشت جبهه مشغول باشید؟
شغل من ایجاب میکرد که در خط مقدم حضور بیابم؛ چه در قضیه جنگ داخلی و ماجرای ضدانقلابها، چه درقضیه جنگ با دشمن خارجی، بازما درخط مقدم بودیم وخیلی هم از این موضوع خوشحال بودم ونمیترسیدم.
من میدیدم که چطور خواهر و برادرانمان زیربمباران دشمن تکه تکه میشدند. مثلاً به خاطر میآورم، روزی یک خانه را موشک زدند، وقتی به دنبال کمک به مجروحان، واردخانه شدیم، دیدیم که از یک خانواده 16 نفره تنها تکههای لباس پاره، تکههای استخوان وخون باقی مانده است؛ نتوانستیم برایشان کاری کنیم ودست خالی برگشتیم.
بارها این اتفاقات برایمان تکرار شد. در اینجا چه کاری از دست انسان ساخته است؟ جز اینکه هدفش کمک به همنوع باشد؛ چرا که خودش هم فردی ازاجتماع است و ما هم تنها انگیزهمان همین بود.
خانم ترابی، برگردیم به نخستین حضور شما در مناظق جنگی؛ لحظهای که شما وارد منطقه جنگی شدید، نخستین صحنهای که دیدید و متوجه شدیدکه قدم به منطقه جنگی گذاشتهاید چه بود؟
ما در راه بودیم و داشتیم ازاندیمشک به اهواز میرفتیم تا در آنجا ببینیم کجا به حضور ما نیاز دارند.
در طول مسیر میدیدیم که مرتب ماشینها را مورد هدف قرار میدادند ومردم مثل امروزسوریه سوارماشینها میشدند و به سمت شهرهای دیگر فرارمیکردند. میدیدیم که مرتب مردم و ماشینها در آتش میسوزند و صداهایشان را میشنیدیم؛ این صحنهها برایمان خیلی دلخراش بود، اما باید به سرعت میرفتیم و نمیتوانستیم بایستیم.
وقتی که وارد اهواز شدیم، نخستین منظرهای که دیدم پدر وپسری بودند که دست یکدیگر را گرفته بودند و میرفتند، در همان لحظه راکت به سر پدر خورد وسر او از بدن جداشد؛ ما هنوز به آن صحنه نگاه میکردیم و دیدیم که تن بیسر پدر، دست در دست پسرش تا چند قدم دوید و بعد روی زمین افتاد.
چنین صحنههایی ویا دیدن ماشینهایی که درآتش میسوختند، برای من بسیار ناراحت کننده بود.
وقتی به اهواز رسیدیم، شهید چمران در هلال احمر مستقرشده بودند و از آنجا برای سازماندهی و آموزش نیروها استفاده میکردند. ایشان با دیدن ما خیلی خوشحال شدند.گفتند: «تنها جایی که باید بروید،سوسنگرداست؛ آنجا پنج جبهه دارد و بهتر است مجروحانی که جایی برای فرستادن آنها نیست در بیمارستان سوسنگرد مداوا شوند.»
ما شب را در ساختمان ساواک اهواز سپری کردیم. ساختمان ترسناکی بود و حس بدی به ما داد؛ شب خیلی بدی بود و صبح بعد از نماز به سمت سوسنگرد حرکت کردیم.
گروهی که با آنها به سوی سوسنگرد رفتید، همان گروهی بود که درپاوه حضور داشت؟
خیر، گروهمان فرق داشت. در اینجا، مسئول گروهمان آقای دکتر حسین الیاسی رزیدنت داخلی بود. همچنین آقای دکتر تورپیان با اینکه از اقلیتهای مذهبی بود، اما با دلسوزی تمام کار کرد؛ یا افراد دیگری همچون دکتر منتظری، متخصص ارتوپدی که همراه ما بودند.
گروه ما ازطرف جهاد سازندگی استان تهران که در خیابان سمیه فعلی واقع بود، اعزام شد و ما همراه با برادران جهادی به منطقه رفتیم و هر آنچه مورد نیاز بود را ازتهران بردیم.
درمحاصره سوسنگرد، ما در آن منطقه حضور داشتیم و وضع بسیار وحشتناک و بدی حاکم بود.
چه سالی درپاوه بودید وچه زمانی به سمت جبهههای جنوب رفتید؟
مرداد سال1358 در شهر پاوه بودیم ودر مهرماه 1359 به سمت جنوب رفتیم.
با توجه به اینکه شما یک زن بودید و صحنههای دردناکی را میدیدید، آیا احساسات زنانه باعث نشد که تردیدکنید و بخواهید برگردید؟
نه اصلاً. خداوند به ما ارادهای فوقالعاده قوی داده بود. گاهی بر اثر حجم کار، سه روز و سه شب نمیتوانستیم بخوابیم؛ اماخداوند اراده و نیروی فوقالعادهای به رزمندگان و نیروهای امدادی داده بود که باعث میشد تا خود را فراموش کنند.
آن روزها، ما آنقدر مشغول کار کردن بودیم و آنقدر نجات جان یک انسان برایمان مهم بود که حتی فکر نمیکردیم وجود داریم. گاهی از شدت گرسنگی، تشنگی و ضعف به خودمان میآمدیم و به یاد میآوردیم که باید چیزی بخوریم تا بتوانیم دوباره کار کنیم.
وضعیت آن روزها با الآن که همه به فکر خودشان هستند، قابل مقایسه نیست. البته حالا هم انسانهای خوب بسیاری وجود دارند، اما در کل، این زمان و آن زمان با هم سنخیتی ندارند. آن زمان خصوصیاتی از جمله خدمت، از خود گذشتگی، ایثار، دوستی و محبت در وجود همه بود. همه یکسان بودند؛ رزمنده فقط به دنبال دفاع از دین و خاک و ناموسش بود و در این راه حتی وقتی تیر هم میخورد، متوجه نبود. ما مجروحی داشتیم که پایش قطع شده بود، اما آنقدر در حال و هوای خودش بود که نمیدانست که پایش قطع شده و مرتب بلند میشد وبه زمین میخورد.
در میان زنان حاضر در جبهههای جنگ، بعضی از خانمها در خط مقدم جبهه و پا به پای مردان حمله و دفاع میکردند؛ در میان کسانی که در آن دوران و آن مناظق دیدید، زنان رزمنده هم وجود داشت؟
درآزادی حصر آبادان خانمها نقش مهمی داشتند؛ در آنجا رزمندگان یک خاکریز جلوتر ازخانمها بودند.
خانمها پشت خاکریز اسلحهها را تمیز و آماده میکردند و به دست رزمندگان میدادند؛ حتی دربعضی جاها خانمها به اسارت در میآمدند.
مثلاً در ایلام و در عملیات مرصاد، این خانمها بودند که شهر را نگه داشتند وآقایان هم برای مبارزه به اسلامآباد رفته بودند. خانمها پشت تیربارها نشسته بودند؛ خشابها را به کمرشان بسته بودند واز شهرحفاظت میکردند.
متأسفانه در بیان روایات جنگ در سه گروه ضعیف عمل شده است. نخست در مورد زنان که حضرت امام(ره) درباره آنان فرمودند:«اگرزنها نبودند، ما درجنگ پیروز نمیشدیم.» البته الآن وضع بهتر شده وتوجه بیشتری به نقش زنان در دفاع مقدس میشود. گروه دیگر اسرا بودند که استقامت بسیاری کردند و بسیاری از آنان هم مظلومانه شهید شدند؛ اما زیاد از آنها صحبتی به میان نیامده و به خوبی شناخته نشدهاند و گروه آخر، سنگرسازان بیسنگر بودند. بچههای جهاد سازندگی که پل زدند، خاکریز و سنگر درست کردند.
من در سوسنگرد شاهد بودم که 5، 6 نفر از رانندههای ماشین بولدوزری که داشت خاکریز میساخت تا از شهر محافظت کند، به شهادت رسیدند و هر کدام که به شهادت میرسید و پایین میافتاد، دیگری به سرعت به جای او مینشست، تا کار متوقف نشود.
در موضوع دفاع مقدس، این سه گروه مظلوم واقع شدهاند. در میان خانمها نیز، خیلیها مثل ما امدادگر بودند، خیلیها اسلحه تمیز میکردند، خشاب پر میکردند و اسلحهها را به دست برادران میرساندند. آنان مثل یک رزمنده کار میکردند. تعدادی از خواهران هم با آمبولانسها تردد میکردند و مجروحان را جابهجا میکردند.
بارها دیدم که تعدادی از خانمها که در حوزهها، ناحیهها و پایگاهها کار میکردند، برادر و همسر وفرزندانشان را راهی جبهه میکردند وخودشان هم در این سازمانها مشغول فعالیتهای تدارکاتی بودند و البته اشاره کنم که 80 درصد تدارکات رزمندگان را خانمها انجام میدادند. مربا، ترشی، کنسرو و تنقلات را بستهبندی و آماده میکردند و به جبههها میفرستادند. در روزهایی که در سوسنگرد بودیم، به دلیل نرسیدن مواد غذایی، ما و رزمندگان از همین بستهها استفاده میکردیم.
به عنوان نمونهای دیگر، بسیاری از خانمها، لباسهای تابستانی و زمستانی رزمندگان را آماده میکردند و یا لباسهای کثیف رزمندگان را میشستند و دوباره به مناطق جنگی میفرستادند. در بعضی مناطق مثل خرمشهر بعضی ازخواهران خودشان این وسایل را با ماشینها به دست رزمندگان میرساندند تا از رسیدن آن مطمئن شوند؛ چرا که برایشان خیلی مهم بود.
خیلی از مواقع در بهشت زهرای تهران یا خرمشهر وآبادان و بسیاری از شهرهای دیگر، خانمها بیل دستشان میگرفتند و قبر میکندند، جنازهها را میشستند ودفن میکردند.
به نظر شما چرا تعداد زنانی که در جنگ حاضر بودند و خاطراتشان از جنگ را گفتند ازآقایان کمتر است، درحالی که ما زنان زیادی داشتیم که در خطوط مقدم جنگیدند؟
این مسئله به رسانهها باز میگردد؛ نویسنده، فیلمبردار و در کل گروه رسانه نتوانستهاند خوب کار کنند و یا این سه قشر فراموش شدند که این را شما خبرنگاران باید بررسی کنید و به نتیجه برسید.
اگر رسانهها از اول جنگ خوب کار میکردند، این اتفاقات نمیافتاد. مثلاً قضیه پاوه خیلی گنگ و ناشناخته بود و فقط یک فیلم از بیمارستان گرفته بودندو در آن با من یک مصاحبه داشتند. در آن مصاحبه من نقد کردم که چرا اینها را درست بررسی نمیکنند و نمیگویند تا همه ببینند این مردم و جوانان ما چقدر مظلومانه در پاوه به شهادت رسیدند.
بعد از آن مصاحبه، یعنی سال بعد، دیدیم که به پاوه رفتهاند؛ در آنجا با مردم مصاحبه کردند وشروع به مستندسازی کردند. یک مستند هم با ما ساختند و به مردم گفتندکه چه اتفاقی افتاده است.
در حال حاضر ناگفتههای بسیاری ازجنگ مانده است. افرادی مانند ما و رزمندگان ناگفتههای زیادی دارند که باید مکتوب شود تا نسلهای بعد بدانندکه چه بر ما گذشته است.
درطول آن سالها، خانمهای بسیاری برای مداوا نزد شما آمدند، از میان آنان شخصی بوده که خاطرهاش در ذهن شما ماندگارشده باشد؟
عمده کار ما دراتاق عمل بود. ما بیماران را عمل میکردیم و بیرون میفرستادیم و اینطور نبود که در بخش با آنها باشیم و یا داستانشان را بپرسیم؛ اما بعد از اینکه به تهران بازگشتم و در بیمارستان امام حسین(ع) و هفده شهریور مشغول به کار شدم، خانمی از اهواز و چند خانم از باختران (کرمانشاه) آوردند که هنوز در ذهنم ماندگارند.
آن زمان من در بیمارستان تدارکات مجروحان را داشتم و در بخشها، آمار کمبودها را بررسی میکردم. خانمی که از اهواز آمده بود، فوزیه سلیمانی نام داشت. زمانی که اهواز را بمباران میکردند، او که باردار بود، به همراه دو فرزندش درخانه بود. در جریان یکی از بمبارانها، دو فرزندش شهید شده و پای خودش نیز آسیب دیده بود؛ او را برای مداوا به تهران و به بیمارستان ما انتقال دادند.
ما در بیمارستان برای نجات جنین پنج ماهه فوزیه، از دوز کم داروی بیهوشی استفاده کردیم، اما با تمام این مراقبتها، جنین سقط شد و فوزیه داغدار سه فرزندش شد. از سوی دیگر یکی دیگر از فرزندان او را به روستا فرستاده بودند تا از جنگ دور باشد؛ اما وقتی همسر فوزیه که در آن زمان ارتشی بود و در جبهههای جنگ حضور داشت، برای سرکشی به فرزندشان به روستا رفت، باصحنه دلخراشی مواجه شد. فرزند فوزیه، به هنگام بازی از درخت افتاده بود و از دنیا رفته بود؛ اما او با وجود از دست دادن هر چهار فرزند خود از روحیهای بسیار بالا برخوردار بود؛ به طوری که همیشه بعد ازساعت کاری همراه او و چند خانمی که از باختران (کرمانشاه) برای مداوا آمده و روی ویلچر بودند،دور هم جمع میشدیم و با شنیدن داستانهایشان از آنان روحیه میگرفتیم.
در دزفول هم درزمانی که موشکباران شروع شد، با وجود اینکه هر شب موشک میزدند و ما هر روز تعدادی شهید و مجروح داشتیم، خانمها شهر راترک نکردند و به استقامت این شهر هم کمک میکردند و دزفول را سرپا نگه داشتند؛ به خاطرهمین به آنجا شهرمقاومت میگویند.
خانم ترابی شما تا چه سالی جبهه بودید و درکدام عملیاتها و منطقهها حضور داشتید؟
من در سه سال نخست جنگ، به دلیل شدت نیازی که بود، مرتب میرفتم و میآمدم.
اوایل جنگ در سوسنگرد، و بعد از آن در عملیات والفجر3 و4 بودم. در دزفول، بین جبهه غرب وجنوب غربی، در بیمارستان شهیدکلانتری و در حین انجام عملیات کربلای4 حضور داشتم. درعملیات شکست حصرآبادان و بعد از آن هم در شوش و در عملیات فتحالمبین حاضر بودم. بعد از والفجر8 هم بودم که سه چهار نفر از برادران را به جای خودم برای کار در تدارکات بیمارستان تهران گذاشته و به منطقه رفته بودم. خاطرم هست تعدادی از پزشکان وجناب آقای دکتر نوریصفا گفتند: «شما دیگر حق نداری بروی و اینجا به وجود شما نیاز است؛ چون تدارکات مجروحان را هرکسی نمیتواند انجام بدهد.» من در تهران ماندم تا شروع عملیات مرصاد؛ با شروع عملیات به منطقه رفتم و تا آزادی منطقه دربیمارستان شهیدسلیمی، بین ایلام واسلامآباد ماندیم. در آن بیمارستان درست در دل دشمن بودیم و چند روز هم در محاصره قرارگرفته بودیم تا اینکه به لطف خدا عملیات انجام شد و ما آزاد شدیم.
اگر یک بار دیگر جنگی شروع شود وقرار باشد که شما به عنوان یک خانم در جنگ حاضر شوید، باتمام آن ترسها و استرسها،آیا باز هم حاضر میشوید درچنین شرایطی قرار بگیرید؟
صد در صد و باز هم در خط مقدم حاضر میشوم؛ چون که ما هر چه داریم از اسلام داریم و صحبتهای حضرت امام(ره) همیشه در گوشمان هست. ما از جانمان میگذریم ولی با همه وجود پشتیبان ولایت هستیم. یک قطره خون ما قابلی ندارد و هر زمان که آقا دستور بفرمایند، ما این دستور را روی چشممان میگذاریم وانجام میدهیم. الآن هم با وجود این که سلامتی آن دوران را نداریم، هرجا بفرمایند برای جنگ میرویم و برای ما فرقی نمیکند. اسلام هر جاکه باشد،ما درخط مقدم ایستادهایم و خواهیم ایستاد.
خانم ترابی شما درجنگ دچارآسیب ومجروحیت شدید، داستان آن را برایمان بگویید.
درعملیات والفجر8 درحال خدماترسانی به مجروحان بودیم که در میان آنان مجروح شیمیایی هم وجود داشت و در آنجا ازناحیه ریه آسیب دیدم وجزو مجروحان شیمیایی هستم.
یعنی بر اثر درمان مجروحان، شیمیایی شدید؟
بله. یک نقاهتگاه زده بودیم و مجروحان خیلی وخیم را در آنجا قرار میدادیم. حدود یک هزار و 500 مجروح وخیم را در آنجا قراردادیم که من هم آسیب دیدم و دو شب بعد باتب 40 درجه مواجه شدم. به من سرم وصل کردند و آنتیاکسیدهای با دوزبالا تزریق کردند. آن زمان هیچ کس به فکر خودش نبود و همه به فکر نجات دیگری بودند، من هم نمیدانستم که آلوده شدهام.
چه زمانی فهمیدید که شیمیایی شدهاید و چه علایمی داشتید؟
به همه چیز آلرژی پیدا کرده بودم و در ریههایم خلطهای تلخ و بدی ترشح میشد، دهانم زخم شده بود و صدایم گرفته بود.
با توجه به اینکه شما درجبهههای جنگ حضور داشتید و از شما درمورد خاطراتتان سؤالات زیادی پرسیده میشود، من میخواهم بدانم که اگر قرار باشد یک خاطره خیلی پررنگ داشته باشید،کدام را تعریف میکنید؟ چه چیزی در ذهن شما ماندگار شده و شما را به یاد جنگ میاندازد و آن روزها را برایتان تداعی میکند؟
روز 31 شهریور 59 وقتی فرودگاه را زدند و در اخبار، خبر آن را شنیدیم و پس از آن هم خبر گرفتن پاسگاهها یکی پس از دیگری و ورود لشکرهای دشمن ازجنوب وغرب، برای من خاطره خیلی بدی بود. خاطره تلخ دیگرم، مربوط به شبی است که آقای محمدجواد تندگویان، وزیرنفت آن روز را به اسارت بردند. ما همه در سوسنگرد جمع شده بودیم وآن شب برایمان سخت و سنگین گذشت.
البته یک خاطره خیلی خوب هم از آن دوران دارم. در عملیات فتحالمبین و آزادی شهر شوش بود که از شادی درپوست خود نمیگنجیدیم؛ وسعت زیادی از شهر آزاد شده و حدود15 هزارعراقی نیز به اسارت گرفته شده بودند. وقتی اینها را میآوردند، بعضیها حتی زیرپوش هم تنشان نبود ولباسهایشان پاره بود و وضع بدی داشتند. ما آن زمان خیلی خوشحال بودیم، مخصوصاً که روز دوم عید نوروز هم بود و با آن همه سختی که کشیده بودیم، خداوند عیدی خوبی به ما داده بود.
وقتی مجروحان عراقی را درمان میکردید چه حسی داشتید؟
شغل ما به گونهای است که به همه باید خدمت کنیم. آن طور نبود که کسی به آنها بیاحترامی یا اهانت کند. در دلمان ناراحت بودیم و از آنها بدمان میآمد، اما هرکاری که ازدستمان برمیآمد را برایشان انجام میدادیم. اسرای عراقی، برخلاف روحیه قوی رزمندگان و مجروحان ما،خیلی میترسیدند.
به عنوان سخن آخر، حرف دیگری دارید؟
سخن آخرم این است که از ارگانها ومسئولان امر میخواهم که در حد شعار از شهدا نگویند و فرهنگ مبتذل، بدحجابی و بیاخلاقی را در جامعه جمع کنند. سخت است. شهدا و امثال ما که این قدر برای حفظ این مملکت زحمت کشیدهایم و آسیب دیدهایم، از این وضع راضی نیستیم. شهدا، درتمام وصیتنامههایشان بر دوحرف تأکید داشتند. یکی اینکه پشتیبان ولایت باشیم و دیگری «چادر مشکی تو خواهر من، رنگینتر از خون من است»؛ از شما میخواهم این حرفها را بنویسید تا به گوش مسئولان برسد.
تعداد بازدید: 7033
http://oral-history.ir/?page=post&id=5705