ما غافلگیر شدیم؛ روزهای اول آمادگی چنین جنگی را نداشتیم
گفتوگو و تنظیم: سارا رشادیزاده
31 شهریور 1394
اشاره: مرزنشینان در طول زندگی خود، مرتب صداهایی از آن سوی مرز میشنوند، گاهی این صداها آنقدر تکراری میشود که کسی حتی حدس شروع جنگ را نمیزند. روزهای نخست جنگ از زبان زنی که در آبادان به دنیا آمد و بزرگ شد نیز اینگونه گذشت. در بهت و ناباوری، با چند صدای همیشگی از آن سوی مرز، جنگی آغاز شد و 8 سال ادامه یافت. سهیلا فرجامفر، دختری که در آبادان بزرگ شدو بعدها در پایگاه نیرو هوایی دزفول به عنوان پرستار حضور یافت، جنگ را در آبادان و دزفول به رشته تحریر کشیده است.
از موضوع کتاب «کفشهای سرگردان» شروع کنیم،چه شد که تصمیم گرفتید کتاب را بنویسید و چه مدت زمان صرف نوشتن آن کردید؟
از سال 79 تصمیم به نوشتن این کتاب گرفتم؛ دلیل اصلیام هم این بود که با خود فکر کردم با هر نوع دیدگاه مثبت یا منفی، در مقطعی این اتفاق مهم (جنگ) در کشور ما افتاده و ما ناچار به دفاع شدیم و به همین دلیل هم دفاع مقدس نام گرفت؛ باید درباره آن حرف بزنیم و بنویسیم.بالاخرهاین اثردر سال 81 به بازار آمد و در همان سال سه جایزه در سه جشنواره مختلف گرفت.
از سوی دیگر میخواستم نقش زنان در جنگ پررنگتردیده شود؛ بردران حاضر در جنگ همه زحمت کشیده بودند وزندگینامه، خاطرات و مجموعهایثار و از خودگذشتگی آنانچاپ شده بود، اما در مورد خانمها کمتر این اتفاق افتاده بود. در همین راستا، روزی یکی از دوستانم حرفی به من زد که برای من تلنگر بود.
ایشان گفت: «وقتی خودتان چیزی نمینویسید و فعالیتهایتان را نمیگویید، از دیگران چه توقعی دارید؟ ما همیشه شاهد این بودیم که خانمها فقط پشت جبهه در حال خدمات رسانی، بافتن و دوختن لباس و تهیه غذا با دیگهای بزرگ هستند یا کمپوت درست میکنند و به جبهه میفرستند. آیا واقعاً نقش شما در جنگ همین بود؟»
من در پاسخ ایشان گفتم: «خیر، ما در جاهای دیگر به خصوص بیمارستانها نقش فعالی داشتیم و پا به پای دکترها کار میکردیم.» واین جرقهای شد تا من شروع به نوشتن خاطراتم کنم.
در زندگینامه شما دیدم که متولد آبادان هستید و خانواده شما هم در روزهای نخست جنگ در آبادان ساکن بودند، از آن روزهای نخست بگویید، آغاز جنگ در آبادان چگونه بود؟
من و همسرم به اتفاق دو فرزندم که یکی یک سال و نیمه و یکی نوزاد بود، در پایگاه شکاری نیرو هوایی وحدتی در دزفول زندگی میکردیم. چند روز مانده به جنگ مادرم با من تماس گرفت و گفت عروسی دوست صمیمیدوران دبیرستانم است. گفت بیا و ما که نمیدانستیم چه اتفاقی در شرف وقوع است، همراه با فرزندانم به آبادان رفتیم و قرار شد همسرم نیزآخر هفته به ما ملحق شود؛ غافل از اینکه صدام نقشه دیگری کشیده است.
صداهایی میآمد، اما به دلیل اینکه مابچه لب مرز بودیم و هر از گاهی سر و صداهایی از لب مرز میشنیدیم؛ جدی نمیگرفتیم اما بعداًدیدیدم که این بار اوضاع فرق میکند.
منزل پدریمن پشت پالایشگاه آبادان بود؛ در همان روزهای نخست، وقتی پالایشگاه را زدند دود غلیظی به هوا برخاسته بود. به ما گفتند که خانهها را تخلیه کنید؛ عراق پالایشگاه را بمباران کرده است، اما ما مدتی ماندیم و گفتیم شاید این بار هم جدی نباشد و اوضاع درست شود، اما بعد با تصاویری که از تلویزیون عراق دیدیم، متوجه شدیم که دیگر آنجا جای ماندن نیست.
لازم است اضافه کنم که آن زمان وقتی هوا شرجی میشد، ما میتوانستیم علاوه بر شبکههای داخلی، شبکههای خارجی را هم ببینیم و چیزهایی که در تلویزیون عراق میدیدیم واقعاً زجرآور بود. مامیدیدیم که عراقیها به خرمشهر آمدهاند و خانهها را غارت میکنند.
با توجه به فاصله نزدیک آبادان خرمشهر که فقط یک میدان است، پدرم، برادرم و شوهر خالههایم قرار گذاشتند که زن و بچههارا به جای امنی بفرستند و مردان همه در آبادان بمانند. ما به همراه مادر و فرزندانم سوار ماشین شدیم و از مهلکه دور شدیم. البته در آن روزها جاده اهواز خرمشهر زیر آتش بود و حتی ما شنیدیم که چند تا از ماشینهارا زدهاند و زن و بچهها را به اسارت بردهاند. به همین دلیل ما از جاده بهمنشیر رفتیم به بهبهان رفتیم. در ماههای نخست جنگ، هنوز شهرهای خوزستان امن بود. در بهبهان بچههایم را به خانوادهام سپردم و خودم که مترون (1)matron بیمارستان نیروهوایی دزفول بودم، به پایگاه برگشتم و همراه با همسرم مشغول مداوای مجروحان شدیم.
با توجه بهاینکه از روزهای قبل تحرکاتی در آبادان و خرمشهر وجود داشت،حدس و شایعهای از شروع جنگ بین مردم پیچیدهنشده بود؟
هر از گاهی سر و صدایی از پاسگاه یا لب مرز میآمد، اما واقعاً هیچ کس فکر نمیکردبا آن صدای تاپ و توپ، چنین جنگی با این خشونت و وسعت پیش بیابد و هشت سال هم طول بکشد و جدا از شهرهای خوزستان، شهرهای دیگر هم بمباران شود. بمباران شهرهای دیگر باشد و 8 سال طول بکشد. بعید بود کسی این فکر را کند، همه میگفتند مدتی میرویم از شهر خارج میشویم و بعد برمیگردیم.
از روزهای شروع مداوای مجروحان بگویید، روزهای اول روحیه مجروحان چطور بود؟ و همینطور حال و هوای خودتان؟ آیا ترسیده بودید؟
من فکر میکنم مردم غافلگیر شده بودند. هیچ کس آمادگی چنین جنگی را در روزهای اول نداشت. جنگ سالهای بعد نظم بهتری به خود گرفت؛ اما روزهای اول هیچکس آماده نبود و به خاطر همینهم بود که خرمشهر سقوط کرد. در روزهای نخست فقط نیروهای مردمیو محلی بودند که دفاع میکردند.
در تمام کتابهای آن دوره هم میخوانیم که روزهای اول همه شوکه و غالفگیر بودند و از یاد نبریم که در آن دوران هنوز بنیصدر رییس جمهور است و آن سازماندهی که باید باشد، نبود ولی در میان مردم همدلی و همدردی موج میزد.
به خاطر میآورم که روز دوم مهر که در اداره آموزش و پرورش آبادان جلسه برگزار شده بود که با شروع سال تحصیلی و این وضع پیش آمده چه باید کنند. همان موقع اداره آموزش و پرورش بمباران شد و بسیاری از خانمها و آقایان فرهنگی در آنجا به مشتی پوست و گوشت و استخوان تبدیل شدند ولی با همهاینها مردم همدردی میکردند و همه با هم برای کمک رفتند. همچنین آن روزها آمبولانسها در شهر راه افتاده بود و از مردم تقاضای کمک یا وسایلی مثل پتو و ملافهمیکرد. یادم است وقتی خودم برای کمک به بیمارستان شیرخورشید آبادان که بعداً شهید بهشتی نام گرفت، رفتم؛ دیدم که بیمارستان پر شده است و تمام حیاطش پر از مجروح است.
کی به دزفول برگشتید؟
من به محض اینکه از آبادان خارج شدم و به منزل خالهام در بهبهان رسیدیم، بچهها را به خانوادهامدر بهبهان سپردم و برگشتم. با بچهها نمیتوانستم به پایگاه نیروی هوایی برگردم. از همان روزهای نخست، پایگاه نیروی هوایی دزفول، جبهه اعلام شده بود و از تمام پرسنل خواسته بودند تا زنان و فرزندان را از پایگاه خارج کنند و به جای امن ببرند. زمانی که من برگشتم محیط پایگاه، کاملاً نظامیو ارتشی بود و تعداد محدودی خانم در آنجا حضور داشت و دیگر از محیط گرم و صمیمی پایگاه خبری نبود.
خانمهای حاضر در پایگاه دو دسته بودند. یک گروه پرستار و یک گروه در رسته مخابرات بود و به غیر از ما هیچ خانمی آنجا نبود. دشمن هم از همان آغاز مرتب پایگاه را میزد، چونمیدانستند که هواپیمای فانتوم و اس 4 ایران از این پایگاه بر میخیزد و به همین دلیل به دنبال منهدم کردن پایگاه بودند.
ما از لشکر 21 حمزه پشتیبانی میکردیم و مرتب با هلیکوپتر و آمبولانس برای ما مجروح میآوردند. همه ما کار میکردیم و تنها زمانی برای استراحت میرفتیم که دیگر روی پا بند نبودیمو به نوبت چند ساعتی برای استراحت میرفتیم و دوباره به اتاق عمل و اورژانس بازمیگشتیم.
پایگاه دزفول درست در پنج کیلومتری شهر دزفول و پنج کیلومتری شهر اندیمشک بود و با توجه به اینکه شهر دزفول در آن روزها خیلی موشک میخورد، ما علاوه بر لشکر 21 حمزه، مجروحان شهر دزفول و اندیمشک را هم پشتیبانی میکردیم.
روحیۀ شما و خانمهای حاضر در پایگاه نیروی هوایی چطور بود؟
بیشتر ما، مادر بودیم و کمیدلتنگی بچههاآزارمان میداد؛ اما این مانع از کار ما نبود و خود را موظف میدانستیم که حالا کهایستادهایم و کار میکنیم،به همه از مجروح تا جراح و پرستار روحیه بدهیم و فکر میکنم در چنین شرایط بحرانی جنگ و خشونت، نقش زنان و لطفات و عطوفت خاصشان کمک بسیاری به بهبود شرایط میکرد.
این صفات زنانه، مثل لطافت و عطوفت یا ترس و نگرانیها، مانع از انجام کار شما نمیشد؟
ببینید، وقتی آدم در یک رودخانه شنا میکند، نمیتواند خلاف رودخانه حرکت کند و باید با موج همراه شود.
شما وقتی در یک رودخانه قرار میگیری که هستی ونیستیات در آن است و میبینی بیمار و رزمنده و مجروحی که از او پرستاری میکنی همه در یک مسیر حرکت میکنند، نمیتوانی جور دیگری باشی.
همهاینها شما را ضعیف نمیکند، بلکه قویتر میکند. در شرایط عادی، بیمار برایت همان بیمار است، اما وقتی نگاه میکنی و میبینی که آدمهای روی تخت همشهری و هموطن تو هستند و هر یک از شهری آمدهاند تا از آب و خاک تو دفاع کنند؛ دیگر نمیتوانی بیاحساس باشی.
اینجا دیگر به بیمار روی تخت، حس بیمار نداری، این بیمار شاید بتواند جای عموی تو یا پدر و برادر تو باشد و حتی میتواند جای خود تو باشد.
به نظرم این مسائل خیلی آدمها را به هم نزدیک میکند. هر یک از ما در حالت عادی به خاطر روزمرگی و مناسبات اجتماعی ناخودآگاه ماسکی به چهره داریم، اما وقتی در جنگ و خاک و خون هستیم و احتمال شهادت و مجروح شدن است؛ دیگر همه ماسکها کنار میرود و تنها چیزی که میماند خودت هستی.
ضمن اینکه ما پرستار بورسیه نیروی هوایی بودیم و با پول بیتالمال درس خوانده بودیم و نوع تربیت نیروی هوایی ما را برای این روزها آماده کرده بود. هرچند که آن روزها شاید فکر نمیکردیم این آموزشها روزی به درد بخورد اما پیش آمد و ما از آموختههایمان استفاده کردیم.
تا کی در بیمارستان نیروی هوایی حضور داشتید؟
من سال نخست جنگ در بیمارستان نیروی هوایی حضور داشتم؛ تا زمانی که بنی صدر عزل و آقای خامنهای رییس جمهور کشور شد. پس از آن گفتند که آنهایی که در جبهه حضور داشتند،میتوانند انتقالی بگیرند و به شهرهای دیگر بروند و با توجه بهاینکه من و همسرم هر دو در بیمارستان نیروی هوایی مشغول به کار بودیم، رییس بیمارستان گفت تو به همراه بچههایت برو، اما همسرت باید بماند.
من به بیمارستان نیروی هوایی تهران منتقل شدم و بعد از مدتی نیز با انتقالی همسرم موافقت شد و او هم به ما پیوست.
مطمئناً در آن دوران، افرادی برای مداوا به بیمارستان شما میآمدند که خاطراتشان در ذهن شما پررنگتر مانده باشد، از آن افراد بگویید.
یادم هست در روزهای آغازین جنگ، ما هنوز نمیدانستیم جنگ چیست و شکستن دیوار صوتی به چه معنایی است و بسیاری اصطلاحات دیگر هم بود که نمیدانستیم.
همان روزهای نخست که نیروهای عراقی میآمدند و آبادان را مورد هدف قرار میدادند، میدیدیم که به راحتی و در ارتفاع خیلی پایین حرکت میکنند و آتش بار میگیرند. میدیدیم که با بمبارانهایشان، چطور در محله و شهر ما مردم را به خاک و خون میکشند.
زمانی که در بیمارستان پایگاه نیروی هواییدزفول بودم، هر روز باید تک تک بخشها را چک و نیازهای بیماران را بررسی میکردم و آمار میگرفتم.
روزی در یکی از بخشها، به من گفتند که دیشب یک اسیر عراقی را که خلبان است، آوردهاند. وقتی من وارد اتاق این اسیرعراقی شدم حس خیلی بدی داشتم طوری که یک آن میخواستم او را خفه کنم و بگویم چقدر بچهها و زنان را بی سرپرست کردی.
اما بعد از مدتی با خودم گفتم من پرستارم و روزی که در این رشته قبول شدم، سوگند پرستاری خوردم؛ همینطور وقتی بچه بودیم در کتاب میخواندم که پیامبر اسلام (ص) فرمودهاند کهباید با اسرا مهربان باشیم.
خلاصه به طرف اسیر عراقی رفتم؛ دیدم که سرم در دستش ورم کرده، برایش رگ گرفتم و با توجه به اینکه صورتش زرد شده بود، آب کمپوتی را به او دادم تا بخورد. در همین حین متوجه شدم که به عربی چیزی میگوید؛ به او گفتم که «عربی نمیدانم.»
خلبان عراقی از من پرسید: «انگلیسی بلدی؟» من هم که به خاطر درسهای پرستاری، چند واحدی زبان پاس کرده بودم، گفتم: «بله.» خلبان عراقی با زبان انگلیسی به من گفت: «من دشمن تو هستم، چرا ازمن پرستاری میکنی؟»
من پاسخ دادم:« من پرستارم و در حرفه من فرقی ندارد که تو چه کسی هستی.» خلبان در پاسخ من به عربی گفت: «مرحبا!»اما هیچوقت نگاه آن خلبان را از یاد نمیبرم.
بعدها که صلح برقرار شد و روابط ما با عراق بهتر شد، همیشه به خود میگفتم که چقدر خوب شد، با آن اسیر عراقی خوب برخورد کردم و حداقل خاطرات خوبی به جای ماند.
ما واقعاً بین مجروحان ایرانی و عراقی فرق نمیگذاشتیم.
با توجه به اینکه شما یکی از زنان حاضر در جنگ بودید؛ به نظر شماچرا خیلی از خانمها چیزی از زمان جنگ نمیگویند؟
به نظرم ما در این زمینه کم کار کردهایم. حتی درباره خانمهایی که در خط مقدم جبهه بودند یا خانمهایی که در بیمارستانها کار کردند، شاید جوانان این دوره خیلی اهل کتاب خواندن نباشند، اما فیلم را دوست دارند و به نظرم اگر ما در فیلم و سریالها به نقش این زنان بیشتر بپردازیم بهتر است.
در فیلم و سریالهایی که میبینیم، نقش زنان در دوران جنگ خیلی پررنگ نیست، یا به آب و قرآنی که در دست گرفته و رزمندگان خانواده از جمله فرزندانو پدرانشان را بدرقه میکنند و یا کمکهای پشت جبهه خلاصه میشود.
امروزه ما فیلمهایی را نمی بینیم که نقش زنان را به خوبی در خط مقدم جبهه نشان دهد.بعضی از زنان بودند که غذا میپختند و سنگر به سنگر برای پدران و برادران وفرزندانشان میبردند. ما این تصویر را نمیبینیم، پس چطور انتظار داشته باشیم که فرزندان نسل سوم و چهارم ما این چیزها را بدانند.
به عقیده من در پرداختن به نقش زنان در جنگ و به خصوص کارهای تصویری، کم لطفی شده است.
از زنانی که در جنگ صدمه میدیدند و برای مداوا به بیمارستان شما میآمدند، خاطرهای دارید؟
بله، ما از شهر اندیمشک و دزفول پشتیبانی میکردیم و مرتب برای ما زائو میآمد و یا مجروحانی میآوردند که در اثر اصابت موشکهای 9 متری در کوچههای قدیمی و باریک هفت متری دزفول زخمی شده بودند. کوچههای دزفول به حدی باریک بود که گاهی موشک از دو طرف کوچه بیرون زده بود.
شما در کتاب خاطراتتان به موضوعات متعددی از جمله ازدواج جوانان در هتل جنگزدهها اشاره کردهاید. درباره این هتل بگویید، هتل جنگزدهها کجا بود؟
یکی از دوستان دوران دبیرستانم در هتل جنگزدهها بود در همان هتل ازدواج کرد. این هتل الآن خراب شده، اما در آن زمان نزدیک پل سید خندان و در ضلع جنوب شرقی این پل قرار داشت. این ساختمان قبل از جنگ هتل بینالمللی بود، اما بعد از شروع جنگ تبدیل به اقامتگاه آنان شده بود.
در اتاقهای این هتل، جنگزدهها به خصوص جنگزدههای شهرهای آبادان و خرمشهر اسکان داده شده بودند.
در مورد وضعیت جنگزدهها بعد از ورود به تهران بگویید. در چه وضعی به سر میبردند و آیا رسیدگی مناسبی داشتند؟
ماههای نخست، هتل برای این افراد برای جنگزدهها پخت و پز میکرد و به آنان بن غذا میداد، اما بعداً از سوی ستاد جنگزدهها به خانوادههایی که دختران دم بخت داشتند، وسایل ضروری زندگی از جمله گاز و یخچال را به آنان اهدا میکرد.
حتی یادم است که یکبار در یکی از طبقات جشن عروسی برپا شد و راهروها را با کاغذ رنگی تزیین کرده بودند.
آیا برایتان پیش آمده بود که از جنگ خسته شوید و آرزو کنید جنگ پایان بیابد و یا شایعهای درباره پایان جنگ شنیده بودید؟
آزادسازی خرمشهر را به خوبی به یاد میآورم. در آن روز ما در هتل جنگزدهها با همشهریهایم جشن گرفتیم. آن زمان ما دو حالت داشتیم. یکی اینکه میدیدیم شهرمان آزاد شده و دوباره به میهن پیوند یافته است، از سوی دیگر میدیدیم که برای این آزادی خیلی از جوانان ما خون دادند و جانفشانی کردند تا این شهر را پس بگیرند.
من شخصاً همیشه دعا میکردم که جنگ تمام شود و دوباره صلح و آرامش به کشور بازگردد و فکر میکنم بسیاری از افراد هم مثل من بودند؛ اما شرایط جنگی طور دیگری است و شامل موارد استراتژیکی است که از درک ما خارج است.
به عنوان آخرین سؤال، سختترین لحظات جنگبرای شما در مقام یک زن و یک مادر چه بود؟
بدترین خاطره من مربوط به موشک باران دزفول است.
یادم است خانمی با یک پسر بچه آمد. پسرک از نظر چهره و جثه و سن و سال خیلی شبیه فرزند اول من «هومن» بود. بچه ترکش خورده بود و در یک دست شیشه شیر و در دست دیگرش پفک بود.
مادر کودک خیلی گریه میکرد و بیتاب بود، تا من را دید، بچه را به آغوشم سپرد و گفت: «چه کار کنیم؟» من سریع بچه را به اورژانس و پزشک کشیک رساندم که پزشک هم تا من را دید گفت بچه را به اتاق عمل برسان.
خلاصه بچه را به اتاق عمل رساندم و به سرکارم برگشتم، کارهایم را که انجام دادم بازگشتم تا ببینم بچه چه شده است که دیدم مادرش همچنان چهار زانو پشت در اتاق عمل نشسته و گریه و دعا میکند.
به اتاق عمل رفتم تا خبری بگیرم و آنجا فهمیدم که نتوانستهاند برای بچه کاری کنند؛ در آن لحظات به کودک حس خاصی داشتم و نمیدانستم چطور این خبر را به مادر برسانم.
بیرون آمده بودم و لال شده بودم و یادم است تنها او را در بغل گرفتم و بی هیچ کلامی هر دو گریه کردیم و مادر آنجا فهمید کودکش فوت کرده.
آن روز بدترین روز من بود، تا مدتها فکر میکردم که اگر هومن، فرزند من جای این کودک بود، چه میشد و شبهای بسیاری را با کابوس آن روز از خواب میپریدم.
- مترون بیمارستان سرپرست تمامی افراد شاغل در کار پرستاری است؛ سرپرستار.
تعداد بازدید: 4841
http://oral-history.ir/?page=post&id=5702