دو نیم‌روز

مرتضی سرهنگی

31 شهریور 1394


نیم روز اول

گرماى تابستان از نفس افتاده بود. صبح که به اداره مى‌آمدم و ازدحام میدان توپخانه را به طرف خیابان فردوسى پشت سر مى‌گذاشتم، خنکاى اول صبح مى‌گفت که تیزى گرماى تابستان در غلاف پاییز فرو رفته است.

 آن روز، روزى بود مثل همه روزها و من هم آدمى مثل هم آدم‌ها، اما دلم مى‌خواست وقتى به روزنامه آمدم، چیزى هم درباره روز اول پاییز بنویسم. از باران‌ها و برگ‌ها بگویم، از بادها و سوزها و روزهایى که دُم‌شان قیچى مى‌شود، از شب‌هایى که از کشدارى‌اش حوصله آدم سر مى‌رود، از صداى زنگ مدرسه‌ها بنویسم که سال‌ها بود حتى از دور هم آن را نشنیده بودم. گفتم شاید روزىِ امروز این قلم کوچک نوشتن درباره همین پاییز باشد.

 تا بعدازظهر آن قدر با این نوشته پاییزى کلنجار رفتم که سردم شد! اما نمى‌دانستم این اتفاقى که وسط‌هاى نوشتن افتاد، یک روزى آن چنان بزرگ مى‌شود که حجم آن، همه این مملکت را مى‌گیرد. وقتى صداى انفجار بمباران هواپیماهاى عراق که فرودگاه تهران را نشانه رفته بودند، زیر پایم را در تحریریه لرزاند برایم فقط یک اتفاق بود که مى‌توانست تیتر اول روزنامه را مال خود کند؛ عقل من همین قدر قد مى‌داد و نه بیشتر.

 هم خبرهاى تلکس و هم اخبار ساعت دو رادیو کم‌کم طول و عرض این اتفاق را باز کردند و معلوم شد حسابى به دردسر افتاده‌ایم. در آن نیم روز همه بچه‌هاى تحریریه دور رادیو کوچک سرویس خبر حلقه زده بودند تا خبرهاى رسمى آغاز یک جنگ را بشنوند.

 آن روزها اصلاً فکر نمى‌کردم که ممکن است روزى برسد که حتى بعد از پایان جنگ، این جنگ براى من تمام نشده باشد. حالا درست یا نادرست، این قلم کوچک پاییزى‌نویس حالا براى خودش جنگ‌نویس شده است. گرچه چیزى از جنگ سرش نمى‌شود ولى دوست دارد بداند و بنویسد.

 شب که شد سالن تحریریه مثل یک امامزاده بود. در هر گوشه‌اى شمعى روشن بود. خبر بود که پشت سر هم در زیر همان نورهاى لرزان تنظیم مى‌شد و براى حروف‌چینى به روزنامه کیهان مى‌رفت. آن روزها تحریریه روزنامه جمهورى اسلامى برِ خیابان فردوسى بود، یعنى بین میدان توپخانه و روزنامه کیهان. شب که شد همه جا خاموشى بود. خیابان فردوسى که صبح آن قدر زنده بود حالا مثل یک لوله بخارى سیاه افتاده بود روى زمین. انگار این خیابان به فاصله صبح تا شب به صد سال پیش برگشته است.

 نه نورى بود و نه عابرى. صداى ضد هوایى‌ها هم گاه‌گدارى پوست سیاه شب را خطى از نور مى‌انداخت.

 در تاریک و روشن تحریریه، جنب و جوش زیادى بود. آن روزها شاید این روزنامه یکى از جوان‌ترین و باانگیزه‌ترین تحریریه‌هاى دنیا را داشت. آن شب همه فکر مى‌کردند و کاغذ و قلم به دست مى‌دویدند تا گلیم این اتفاقى که افتاده است از آب و گل خبرها و تحلیل‌ها بیرون بکشند. انگار همه تحریریه دور چند میز سرویس خبر خلاصه شده بود. همه خودشان را یک جورى از اعضاى این سرویس مى‌دیدند، بى آن‌که از آینده این اتفاق باخبر باشند. همان شب بود که یوسفعلى میرشکاک شاعرتر شد. شعرهایى براى صفحه اول روزنامه مى‌سرود. قطعه شعرهاى حماسى او تا مدت‌ها چاپ مى‌شد و تأثیرگذار هم بود. در همان تاریک و روشن تحریریه بود که غلامحسین افشردى (حسن باقرى) ناپدید شد. بى خبر از همه به جنوب رفت. بعدها فرماندهانى باتدبیر شد. همیشه از یادآورى او احساس غرور مى‌کنم. اما حیف که زود رفت. حتى بعضى معتقدند اگر افشردى بود. شاید جنگ پایانى دیگر مى‌داشت. در همان تاریک و روشن تحریریه ما هم فرمان صفحه ادب و هنر را چرخاندیم به طرف جنگ و هر چه بلد بودیم نوشتیم. روزنامه شد روزنامه جنگ.

 در همان تاریک و روشن تحریریه بود که پاى این قلم لاغر مردنى به میدان نوشتن در جنگ باز شد. حالا این نوشتن روزىِ این قلم است حتى بعد از آن نیم روز دوم.

 

نیم روز دوم:

 گرماى آخرهاى تیر ماه بود. بعدازظهرى رنگ پریده که آدم دلش مى‌خواست در سایه خنکى به این همه چرت و خمیازه جواب مثبت بدهد اما کار روزنامه بى‌رحم‌تر از این حرف‌هاست. در همین ساعت‌هاست که یک تحریریه روزنامه صبح خودش را براى کار جدى آماده مى‌کند. حتى بعضى تیترها و خبرهاى قابل چاپ خودشان را هم کنار گذاشته‌اند. اما تا لحظه‌هاى آخر که صفحه‌هاى روزنامه به ماشین چاپ بچسبد، براى هیچ تیتر و خبرى تضمین چاپ وجود ندارد چون ممکن است خبرهاى مهم‌ترى از راه برسد.

 آن بعدازظهر هم مثل همه بعدازظهرهایى بود که تحریریه به خودش مى‌دید. شنیدن اخبار ساعت دو یک جورى در تحریریه سنت شده بود بعضى‌ها به این اخبار دسر بعد از ناهار هم مى‌گفتند.

 رادیو کوچک سرویس خبر میان کاغذها و تلفن‌هاى روى میز گم‌شده بود، اما صدا مى‌آمد.

 همین صدا بود که از آن بعدازظهر رنگ پریده قبول قطعنامه را اعلام کرد.

 احساس کردم تحریریه زیر پایم لرزید، اما صداى انفجارى نیامد. شاید هم آمد اما من نشنیدم. اگر کسى در آن لحظه به تحریریه مى‌آمد یک لحظه تصور مى‌کرد وارد سالن موزه مردم‌شناسى شده است. کلکسیونى از آدم‌هاى جورواجور با لباس‌هاى رنگارنگ با حالت‌هاى مختلف که همه‌شان سنگ شده‌اند.

 صداى گوینده خبر انگار چند برابر شده بود و در دهلیزى خالى طنین مى‌انداخت.

 آمدم به اتاق صفحه «جبهه و جنگ». روى میزها پر بود از خبرها و عکس‌هاى جنگ که باید براى چاپ آماده‌شان مى‌کردیم. براى لحظه‌اى خیال کردم این عکس‌هاى سیاه و سفید قهوه‌اى شدند. چقدر کهنه و قدیمى به نظر مى‌آیند. انگار این نوشته‌ها و عکس‌ها را از هشتاد سال پیش کسانى روى این میز ریخته و رفته‌اند و دستى نبود آنها را جمع و جور کند. انگار سال‌هاست کسى پا تو این اتاق نگذاشته است. پس بر و بچه‌هاى صفحه جبهه و جنگ که همین امروز صبح صداى خنده‌شان مزاحم کار دیگران بود، کجا هستند؟ شاید براى تشییع جنازه خیابان فردوسى رفته‌اند. سعید علامیان، سعید صادقى، هدایت الله بهبودى حتى حسین میرپور که تازه آمده بود و جوان بود. مثل خودم که در آن نیم روز اول خبر شروع جنگ را شنیده بودم و در این نیم روز هم خبر پایان آن را. نمى‌دانم شاید صفحه‌هاى تاریخ را به خاطر یک چنین حادثه‌ها و آدم‌هایى باز مى‌گذارند تا بیایند بروند و جا پایى در تاریخ بگذارند. اما این رد پاهایى که ما دیدیم بزرگتر از صفحه‌هاى تاریخ است. لابد باید فکرى به حال کوچکى صفحه‌هاى تاریخ کرد!

 

 از نیم روز اول تا امروز بیست سال است که مى‌گذرد. نمى‌دانم هنوز اخبار ساعت دو رادیو جزء دسر بعدازظهر ناهار بچه‌هاى تحریریه هست یا نه؟ اما از نیم روز دوم تا امروز دوازده سال است که مى‌گذرد و من در تمام این سال‌ها اخبار ساعت دو رادیو را گوش نکرده‌ام. مى‌بخشید!

 

دو هفته نامه کمان، سال پنجم، شماره 103، صص 3-2



 
تعداد بازدید: 7458



http://oral-history.ir/?page=post&id=5700