نخستین عکسهایم از بهشت زهرا(س) بود
سارا رشادیزاده
24 شهریور 1394
محمدحسین خالدی، مردی که در میان اطرافیان خود به «حسین عکاس» شهرت یافته، یکی از افرادی است که خاطرات خود را از روزهای پیروزی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در آلبوم شخصیاشو با عکسهایش به تصویر کشیده است.
اشاره:روزهای پرشور انقلاب اسلامی از دریچه دوربین بسیاری از عکاسان ایران و جهان به تصویر کشیده شد و در لابهلای آلبومها و صفحههای کتابها و روزنامهها به یادگار مانده است. در کنار عکاسان رسانهای، افراد بسیاری نیز بودند که تنها به دلیل علاقه شخصی و برای ثبت خاطرات روزهای انقلاب و جنگ، با دوربین کوچک خانگی به خیابانها میآمدند تادقایق پرهیاهوی آستانه و طول دهه 1360 را به قاب خاطرهها بسپارند.
محمدحسین خالدی، مردی که در میان اطرافیان خود به «حسین عکاس» شهرت یافته، یکی از افرادی است که خاطرات خود را از روزهای انقلاب در آلبومی شخصی به تصویر کشیده است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی است که خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران به بهانه بازبینی عکسها و مروری بر خاطرات روزهای پیروزی انقلاب اسلامی با وی انجام داد.
در ابتدا از خودتان بگویید.
من محمدحسین خالدی، متولد سال 1322 در شهر تهران هستم. نخستین فرزند خانواده بودم وبه دلیل علاقه مادرم به نام حسین، در میان اطرافیانم به نام حسین معروف شدم.
وضع مالی پدرتان چگونه بود و کجا زندگی میکردید؟
پدرم طواف [کاسبدورهگرد]بود و ما در آن دوران از وضع مالی بسیار بدی رنج می بردیم. منزل ما در آن زمان در نزدیکی میدان مولوی قرار داشت. پشت کاروانسرای خانات کوچههایی قرار داشت که در هرکدام از خانههای آن، چندین خانواده زندگی میکردند. ما نیز در آن دوران و با حداقل امکانات و رسیدگی بزرگ شدیم و تنها دلخوشیمان بوی کاهگل آبپاشی شده و مزه آبگوشت شام بود.
نام مدرسه دوران کودکیتان چه بود؟
دوره دبستان را تا ششم ابتدایی در مدرسه شرف محمدی واقع در خیابان اسماعیل بزاز گذراندم. این خیابان الآن بخشی از خیابان مولوی به شمار میآید. پس از آن برای ادامه تحصیل به دبیرستانی در خیابان باغ فردوس رفتم. در آن مدرسه بیشتر دانش آموزان قد بلند و تنومند بودند، در عوض من بسیار ریز نقش و بازیگوش بودم و آن قدر بین من و سایر هممدرسهایها دعوا و زد و خورد شکل میگرفت که در کلاس دوم دبیرستان تصمیم به ترک تحصیل گرفتم. در نتیجه از مدرسه بیرون آمدم و وارد بازار کار شدم.
به چه کاری مشغول شدید؟
پس از اینکه مدرسه را کنار گذاشتم به قصابی داییام رفتم و در آنجا مشغول به کار شدم، اما همیشه دوست داشتم راننده تاکسی شوم. سربازی سد راهم بود و به همین دلیل به سربازی رفتم تا بتوانم زودتر راننده تاکسی شوم. البته دوران سربازی و ماجراهای آن هم داستانی دارد.
شما در دوران نخست وزیری مصدق، کودک بودید؛ از آن روزها چه خاطرهای دارید؟
شاید سال 1326یا 27 بود؛ یادم میآید در میدان مولوی یک دایره درست کرده بودند، یک مجسمه آنجا بود و یک فواره هم داشت. زمستان بود و مصدق برای افتتاح میدان آمد، مردم به استقبال او رفتند و این تنها خاطره من از مصدق بود.
در میان اطرافیانتان، افرادی که در تاریخ معاصر شناخته شده باشند، هم وجود داشت؟
بچه محلهای ما اکثرا عضو گروه فداییان اسلام بودند. در میان این افراد، فردی مثل خلیل طهماسبی هم وجود داشت که بعدها اعدام [و شهید] شد؛ در آن دوران من کودک بودم و خاطره خاصی از ایشان یادم نیست. آن روزها خلیل طهماسبی و دوستانش برایم آدمهایی عادی بودند، اما خیلی از اعضای فداییان اسلام همسایه ما بودند که حالا اسمشان را به یاد نمیآورم.یکی دیگر از افرادی که از بچگی دیده بودم و کاملاً میشناختم، طیب حاجرضایی بود. وی یک سوله بزرگ در محله ما داشت که در آن بار خالی میکرد و یک باسکول بزرگ هم ته میدان داشت که البته تنها باسکول میدان مولوی بود و ماشینها روی آن بار را وزن میکردند و سپس در سوله بار را تحویل میدادند. طیب حاجرضایی همیشه کلاه شاپو بر سر میگذاشت و همیشه زمستانها لباسهایی میپوشید که به اصطلاح به آن لباس جاهلی میگفتند.
هر سال در دهه محرم، در سوله خود مراسم عزاداری به راه میانداخت و از بقیه محلهها هم شبها، پس از عزاداری به دسته حاج طیب میپیوستند و تا به میدان شوش و میدان قیام که در آن زمان میدان شاه گفته میشد، برسند دسته بزرگی تشکیل میشد که دسته طیب نامیده میشد. به همه عزاداران شام میداد. حاج طیب برادری داشت به نام طاهر.طیب در 15 خرداد 42 دسته عزاداری راه انداخت و به همین دلیل در همان سالها زندانی و اعدام [و شهید] شد.
از 15 خرداد 42 خاطرهای به یاد دارید؟
15 خرداد سال 42 هنوز شاگرد قصاب بودم و در مغازه قصابی داییام کار میکردم که در خیابان شاهپور، گذر وزیر دفتر قرار داشت. صبح حوالی ساعت 10 صداهایی را میشنیدم که مانند صدای ترکیدن ترقه بود. همان موقعها، یکی از دوستان داییام با عجله وارد مغازه شد و خطاب به داییام که تیمور نام داشت، گفت: تیمور خان، از سر بوذرجمهری تا سه راه سیروس، بانفس را بینفس میکنند. این صداها، صدای تیراندازی ارتشیهاست که دارند مردم را میکشند.دوست داییام تعریف میکرد که دو سه نفر از بازاریها در مسجد شاه تیر خورده و کشته شدهاند و بازار تهران هم به اعتراض بازار را تعطیل کرده و به صورت دسته به خیابان آمدهاند. در همان موقع من پنهانی دوچرخهام را برداشتم و از مغازه بیرون زدم و رفتم ببینم چه اتفاقی افتاده. تا [محله] درخونگاه رفتم و کشتهها و مجروحانی را دیدم. تفنگ ارتش در آن زمان امیک(M1)بود که وقتی به شخص برخورد میکرد مانند مته وارد میشد و از آن طرف بیرون میآمد. وقتی برگشتم داییام در اولین حرکت، کشیدهای در گوشم خواباند وگفت کجا بودی؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. آن روز شنیدیم که تا بعد از ظهر جنازهها را جمع کردند و به مسگرآباد، روبهروی خیابان اتابک بردند و بسیاری از افراد سر به نیست شدند.در آن روز، در مکانی مانند چهار راه گلوبندک بامردم بسیار خشن برخورد شد. به طوری که شنیدم حتی کسانی که بالای پشت بام بودند یا از پنجره باز خانه در حال نگاه کردن به بیرون بودند نیز مورد اصابت گلوله قرار گرفتند. ما تحولات را از رادیو میشنیدیم و حتی مردم نمیدانستند کجا به دنبال جنازهها بگردند.
داستان سربازیتان را برایمان تعریف کنید.
با دو تن از دوستانم برای گذراندن دوره آموزشی به مدت چهار ماه به پادگان باغشاه رفتیم. من از کودکی به کماندوها علاقه داشتم. هر وقت فیلمهای کماندوها و جنگ جهانی میآمد، بلافاصله به سینما میرفتم تا آنها را تماشا کنم. به همین دلیل وقتی لباس سربازی را به تن کردم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. در یکی از همان روزهای دوره آموزشی، روزی در حین قدم زدن در پادگان متوجه دوره کماندوها در بخش دیگری از پادگان شدم. هر روز به صورت پنهانی به تماشای تمرینات کماندوها میرفتم و تخیلات خود را به صورت زنده در حرکات آنان مشاهده میکردم. علاقه به کماندو شدن به حدی در وجودم افزایش یافت که علاقه به رانندگی را از دست دادم.تا بالاخره یک روز دژبان من را گرفت و نزد مافوقم برد. با اصرار زیاد توانستم مافوقم را راضی کنم که روزانه یک ساعت، خارج از زمان نظام جمع در این تمرینات حضور بیابم و تا حدودی الفبای کماندویی را بیاموزم.
یعنی در آن دوره به همین راحتی وارد جمع کماندوها شدید؟
خیر، با راهنمایی یکی از گروهبانها، تصمیم گرفتم پس از پایان چهار ماه دوره آموزشی، به جمع کماندوها بپیوندم و درجهدار شوم. اما پس از وزنکشی مشخص شد به دلیل وزن بسیار پایین و جثه ریزم، در این دوره پذیرفته نخواهم شد. برای تغییر نظر مافوقم، حتی به گریه و التماس هم روی آوردم اما بی فایده بود. در نهایت یکی از درجهداران به من پیشنهاد داد تا به شیراز بروم و در آنجا علاوه بر گذراندن خدمت سربازی، پس از پایان دوره ستوان سوم شوم.به من گفته بودند که حقوق سربازان در شیراز ماهی 125 تومان است در حالی که حقوق سربازی در تهران 17 هزار و 10 شاهی بود، وقتی این موضوع را شنیدم در ابتدا باور نکردم، اما پس از تحقیق و مطمئن شدن با اصرار زیاد درخواست انتقال به شیراز را عنوان کردم.
از خاطرات خود در شیراز بگویید، بالاخره به آرزوی خود رسیدید و به جمع کماندوها پیوستید؟
در آن زمان شیراز درگیر جنگهای عشایری و بین قبیلهای بود.در همان روزها مادرم یک گرامافون خرید و آهنگی از عباس منتجم شیرازی را که در آن روزها بسیار محبوب شده و درباره شیراز بود را گوش میکرد. من در راهِ رفتن به شیراز که 24 ساعت طول کشید، با دیدن مسافت زیاد پشیمان شدم، اما دیگر چارهای نبود.پس از رسیدن به شیراز، سربازان قدیمی به ما گفتند که هر لحظه ممکن است جنگ قبیلهای شروع شود و کشته شوید و این کمی ما را ترساند. در آنجا دورههای کماندویی را آغاز کردیم و آموزش دیدیم. چهار پنج ماه بعد ما را به برج پرش بردند که بیشباهت به برج ایفل نبود و در آنجا یک کابل و سه سرباز برای گرفتن ما بود. وقتی در ارتفاع قرار گرفتیم، با آنکه سیم را به کمرم بسته بودند اما کمی ترسیدم و نتوانستم بپرم. به همین دلیل فرمانده به پایین هلم داد.مدتی بعد فرم و کارت شناسایی کماندویی را گرفتم و از نگاههای مردم شیراز لذت میبردم. هرچند لباسهایمان شبیه به لباس پیشاهنگی بود و دیگران را به اشتباه میانداخت، اما تفاوت در نوع کلاه ما پیدا بود. از آن به بعد مدام در درگیریها و جنگهای عشایر شیراز ما را به عنوان نیروی ویژه به میانه میدان میفرستادند و با شناختی که از خودم داشتم فهمیدم مرد چنین شرایطی نیستم. به همین دلیل به محض تمام شدن سربازی به تهران برگشتم و رویای کماندو شدن را فراموش کردم.
پس از آن همه سختی، رویای کماندو بودن را کنار گذاشتید. برنامه کاری آیندهتان چه بود؟
به دنبال رؤیای پیش از سربازی رفتم و گواهینامهام را دریافت کردم و راننده تاکسی شدم؛ اما با تمام علاقهام به رانندگی، چند سال بعد از این شغل هم خسته شدم و به سراغ شغلی تازه رفتم. آن زمان تقریباً هر روز درگیر دعوا و کلانتری بودم، به طوری که در محله به عنوان فردی خشن و اهل کتککاری اسم و رسم یافته بودم. یک روز دایی مرحومم به دنبالم آمد، برای اینکه به اصطلاح سر به راه شوم.خودم نیز از این وضع خسته شده بودم. در نهایت دایی مرحومم با پیدا کردن یک رابطه، من را به اداره تعاون فرستاد.اداره کل تعاون در آن زمان روبهروی سینما آتلانتیک بود که حالا به نام سینما آفریقا شناخته میشود. در آن دوره [عبدالعظیم] ولیان، وزیر تعاون وقت بود و من در آنجا سمت راننده اداره را بر عهده داشتم و در آنجا ادب و آداب معاشرت را آموختم.
شما بیشتر مشاغل از قصابی گرفته تا کارمند اداره را تجربه کردید، چه شد که رفتید به سراغ عکاسی؟ اصلاً از چه زمانی به عکاسی علاقهمند شدید؟
همچنان کارمند اداره تعاون بودم تا اینکه انقلاب شروع شد، من هم گاهی به محل تجمعات مانند بازار و مسجد شاه میرفتم. در این تجمعات که از سوی افراد مذهبی برگزار میشد حرفهایی درباره سیاست و دین میزدند که تا آن موقع نشنیده بودم.
شما کتابها و شبنامههای گروههای انقلابی را هم میخواندید؟
بعدها و نزدیک به پیروزی انقلاب، بروشورها، اعلامیهها و شبنامهها را خواندم. وقتی وارد گروهی میشدیم و سخنرانیها را میشنیدیم، آنقدر صحبتها روی ما اثر میگذاشت که تشویق میشدیم تا نظام پهلوی را براندازیم. کمکم برایم سؤال پیش آمد که سیاست چیست و چرا از آن بی خبرم و حضور درنشستها، به خصوص در مراسمهای عزاداری ادامه داشت.
پس از استخدام در اداره تعاون چه کردید؟ زندگیتان به کجا رسید؟
پس از اینکه در اداره تعاون استخدام شدم و آداب معاشرت آموختم، تصمیم گرفتم ازدواج کنم. در آن روزها ما مستأجر بودیم و در هر خانهای چند خانواده دیگر هم زندگی میکرد. در همین میان مادرمدختران زیادی را معرفی کرد، اما نمیپسندیدم تا اینکه به خانهای در خیابان خراسان رفتیم و در اتاقی در آنجا ساکن شدیم. در آنجا دختری بود که زیاد به اتاق ما میآمد و بین ما دلبستگی به وجود آمد ودر نهایت ازدواج کردیم.
نگفتید که چه شد به سراغ عکاسی رفتید و از چه چیزهایی عکاسی میکردید؟
در اداره تعاون زیاد به بخش روابط عمومی میرفتم. در آن واحد خطاط و عکاس وجود داشت. از خطاط روابط عمومی، خوشنویسی آموختم اما همیشه عکاس روابط عمومی را میدیدم که مدام از وزارتخانه به او زنگ میزدند که برای عکاسی برود و تاریکخانه مخصوصی نیز در اداره داشت. همه اداره به او احترام میگذاشتند و برای کارهای مختلف با عکاس اداره مشورت میکردند. علاوه بر احترام، وضع مالی خوبی هم داشت. عکاس اداره تعاونپیرمردی از اهالی دامغان بود که یک پایش کمی میلنگید، نامش دانش بود و در همه جا به دانش عکاس معروف شده بود.سال 57 بود کهتصمیم گرفتم عکاسی را از او بیاموزم، اما قبول نکرد و گفت:«بهتر است به کلاس عکاسی بروی.» این ماجرا دقیقاً همزمان با ماجرای میدان شهدا شد. آن زمان یک ماشین ژیان داشتم و در روز حادثه که روز جمعه [17 شهریور 1357] بود، داشتم از میدان فوزیه یا همان میدان امام حسین(ع) به سمت پایین میرفتم که صدای تیراندازی شنیدم و یاد ماجرای 15 خرداد افتادم!رفتم به سمت میدان و به محض دیدن شلوغیها، فرار کردم و به سمت میدان خراسان که محل زندگیام بود، رفتم. در آنجا به همسایگان گفتم در میدان ژاله درگیری شده، چرا نشستهاید؟ یک عده به سمت میدان ژاله رفتند و من هم به خانه خودم رفتم، کمی نشستم و بعد تصمیم گرفتم خودم به محل درگیری بروم. سوار موتورم شدم و به سمت میدان ژاله رفتم. در آنجا در و دیوارها همه خونین بود، با خودم فکر کردم کاش عکاس اداره به من عکاسی را یاد داده بود تا چند عکس از این صحنهها میگرفتم. بعد از بازگشت، جریان را برای باقی همسایگان تعریف کردم، یکی از همسایهها گفت یک دوربین بخرم و از این صحنهها عکاسی کنم. من هم صبح روز بعد به خیابان باب همایون رفتم و یک دوربین 110 خریدم. فروشنده گفت:«کار با این دوربین بسیار آسان است. حلقه فیلم را میگذاری درون دوربین، دسته آن را میکشی و عکس میگیری.» من هم دو روز بعد با همان دوربین به بهشت زهرا(س) رفتم و پنهانی از جنازهها عکس گرفتم. این عکسها، نخستین عکسهای من و دروازه ورود من به دنیای عکاسی بود.همسرم پس از دیدن عکسها کمی ناراحت شد و ترسید و گفت:«تو شغل آرامی داری، این عکسها دردسرساز است و ممکن است به خاطر آنها اعدام شوی.» اما آنقدر علاقهمند شده بودم که توجهی نکردم.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 5905
http://oral-history.ir/?page=post&id=5682