یک متر و هفتاد صدم از شعر این خانه منم
محمود فاضلی
24 شهریور 1394
کتاب دیگری از مجموعه «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران» راهی بازار کتاب شد. محمدهاشم اکبریانی - دبیر این مجموعه - با اعلام این خبرگفت: کتاب سیمین بهبهانی سیزدهمین کتاب از کتابهای مجموعه تاریخ شفاهی است که به تازگی مجوز انتشار گرفته و به چاپ رسیده است.
سیمین بهبهانی
تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران
گفتگو: محمدهاشم اکبریانی
نشر: ثالث
نوبت اول: 1393
قیمت: 8 هزار تومان
کتاب سیمین بهبهانی سیزدهمین کتاب از کتابهای «مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران» است که سال گذشته به چاپ رسید.
این کتاب حاصل شش گفتوگو با این شاعر است که با مساعدت فرزندش علی بهبهانی از سال 1380 تا 1385 به طول انجامید. به دلیل کهولت سن و بیماری سیمین بهبهانی تنها شش جلسه گفتوگو با او امکان تحقق یافت. این اثر در سال 85 آماده شد، اما انتشار آن تا سال 1393 توسط نشر ثالث به طول انجامید. این کتاب بیشتر به دنبال ارائه گزارشی از زندگی خصوصی، ادبی، اجتماعی و سیاسی سیمین بهبهانی از تولد تا سال 85 است. در این کتاب بخشی از زندگی این شاعر از زبان خودش بیان شده است.
محمدهاشم اکبریانی، دبیر مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران و شیوۀ کار او در این مجموعه، گفتوگو است. اگر شخصیتی در قید حیات بوده، گفتوگو صرفاً با وی (نه اطرافیان) انجام شده است و اگر شخصیت مورد نظر چشم از جهان فروبسته،گفتوگو با اعضای خانواده، دوستان و همکاران وی انجام گرفته است. هدف از این طرح ارائه گزارشی از زندگی خصوصی، اجتماعی و حرفهای شخصیتهاست. در این مجموعه تحلیل و نقد مورد نظر نبوده است. چارچوب اصلی طرح، پرداختن به دورههای مختلف زندگی فرد و بیان فعالیتهای ادبی، سیاسی و فرهنگی وی بوده است. بر این اساس 250 پرسش محوری از سوی دبیر مجموعه تهیه شده و در اختیار اعضای گروه قرار گرفته است. در روند طرح این پرسشهای محوری، با توجه به زندگی هر فرد، پرسشهای جزییتری نیزتوسط گفتوگو کننده مطرح شده است.
گفتوگو با سیمین بهبهانی به مانند بسیاری از گفتوگوها با تاریخ تولد، محل تولد و مسائل خانوادگی آغاز شده است که وی چنین میگوید: «تاریخ تولد من 1306 است. در محله همت آباد و در یک خانواده مرفه اصیل و شجره دار متولد شدهام. در خانه ما محفل شعر و اینها بود. پدرم روزنامه نویس بود، مادرم روزنامه نویس بود. هر دونفرشان روزنامه داشتند و خانه ما دائما محل تردد نویسندهها، شاعران و استادان بود.»
بهبهانی 9 ساله بود که شاهد مرگ یکی از فرزندان خانه خود بود، آن را خاطره تلخ دوران کودکی خود میداند: «من شاهد مرگ آن کوچکتره بودم. یکی از خاطرات تلخ زندگی من، مرگ همان بچه است. آن بچه، شبی که صبحش مُرد، آمد بغل من خوابید و پرپر میزد، ناراحت بود و صبح، تا آمدن دکتر مرده بود.» بهبهانی در این بخش از مادرش به عنوان فردی که تأثیر زیادی بر وی داشته نام میبرد: «مادر من زن خیلی معروفی بود در زمان خودش. هم شاعر بود، هم نویسنده بود، هم روزنامهنویس. دبیر بود. زبان فرانسه و انگلیسی را خیلی خوب میدانست. زن تقریباً اعجوبهای بود. یک زن کاملاً روشنفکر. من هم شاید هرچه دارم از تأثیر تربیت او دارم. از لحاظ مذهب هم مادر من فوقالعاده مذهبی بود... اصول مذهبی را اجرا میکرد. یعنی نمازش هیچگاه ترک نمیشد. از لحاظ روشنفکری هم خیلی ذهن بازی داشت.»
وی از پدرش نیز چنین یاد کرده است: «مقالات پدرم غالباً خیلی برد داشت. در میان مردم یعنی هرچه مینوشت خیلی طرفدار داشت. به مناسبت بعضی از (کارها) غالباً زندان بود یا تبعید و اصلاً جداییاش از مادر من به همین سبب بود. چون مادرم پانزده روز عروس بوده که پدرم را تبعید میکنند به کرمانشاه.» وی دوره مدرسه خود را چنین بازگو کرده است: «تمام دوران دبستان را در پنج سال خواندم. یعنی از پنج سالگی خواندم. من کلاس چهارم و پنجم را با هم خواندم.... مجبور شدم دیپلم فنی بگیرم. یعنی تحصیلاتم تا همین جا ماند. بقیه تحصیل را در خانه شوهرم ادامه دادم. یعنی بعد از اینکه دو تا بچه داشتم تازه شروع کردم به درس خواندن و بعد رفتم دانشکده حقوق. بعد لیسانس حقوق قضایی گرفتم و این مربوط به موقعی بود که شاعر معروفی شده بودم.»
سیمین بهبهانی، اولین جلسات شعر را که در خانه آنها شکل گرفته بود، چنین به خاطر میآورد: «از چهارده سالگی حضور پیدا میکردم در آنجا، شعر میخواندم، حتی با شهریار خیلی اخت بودم. مثل بچهاش مرا میدانست تا همین زمان مرگش. در این جلسات من با شهریار، سعید نفیسی، ملکالشعرا بهار و این تیپ شعرا آشنا شدم و آنها مرا خیلی تشویق میکردند. مثل حالا نبود که بچهها خودشان استاد باشند و احتیاج نداشته باشند به استاد. حرفهای آنها را گوش میکردم. مثلاً اگر قافیهای را نمیتوانستم از آب در بیاورم یا عیبی در شعرم بود به من یاد میدادند و من گوش میکردم و برای آنها احترام قائل بودم. همهشان را دوست دارم. هرچه دارم از تربیت استادانی است که روی من نفوذ داشتند و از برکت مادر فرهیختهای است که داشتم و از برکت خانهای است که مرکز تجمع ادب بود.»
وی آشنایی خود با شاعران ایرانی را چنین توضیح میدهد: «گلستان را تقریباً حفظ بودم. با خاقانی آشنا بودم. سیزده سالم بود که مادرم درویشی را صدا کرد خانه ما، درویشی بود به نام «رهیک» که تقریباً چهل سالش بود. گیس بلندی هم داشت. روی یک پتو مینشست و هیچ وقت هم به من نگاه نمیکرد. آن درویش به من «نظامی» درس میداد و خوب نظامی را میشناخت و بعد مولوی را به من درس میداد.» بهبهانی در خصوص مضمون شعرهایش میگوید: «همیشه در شعرم واقعاً راستگو بودهام و حرف حق زدم و آنچه به نظرم حقیقت بوده است و در دلم بوده، نوشتهام و هیچ کس هم نتوانسته جلویش را بگیرد.» وی ارتباط شعر خود با شرایط حاد سیاسی و جریان چپ را چنین بازگو کرده است: «بیشتر اشعار اجتماعی من طرفدارای از چپ است، طرفداری از جامعه محروم است. باید در شعرهایم ببینید، خودم که نمیتوانم بگویم.» او همچنین از نویسندگان مطرح همدوره خود چنین یاد میکند: «حجازی آنوقتها خیلی طرفدار داشت. سه نویسنده بودند که خیلی طرفدار داشتند. یکیاش صادق هدایت بود که فوقالعاده در مردم طرفدار داشت، البته دشمن هم زیاد داشت و دیگری علی دشتی که داستان مینوشت. به نظر من کتابهای دشتی همان تحقیقاتی است که بعدها روی حافظ، صائب و خیام به عمل آورد.»
بهبهانی که پس از ازدواج فعالیت سیاسی خود را کنار میگذارد دلایل این اقدام را در خاطراتش چنین توضیح میدهد:«تا هنگام شکست مصدق پایبند عقاید مارکسیستی بودم و هرجا که فعالیتی بود. من هم بودم، یواش یواش زده شدم و با یک حالت گشودگی عرفانی از همه چیز یأس داشتم. مثل اینکه از یک فریب بزرگ آگاه شده بودم و طرف این جور چیزها نرفتم.بعد از 28 مرداد به خصوص بعد از اعدام تودهایهایی که چهار دسته دوازده نفری بودند که یکیشان مرتضی کیوان بود که با من مکاتبه داشت، این اعدامها خیلی بر من تاثیر گذاشت. حال عصبی شدیدی به من دست داده بود که دائماً دکتر میرفتم.»
قطع حمایت حزب توده از سیمین بهبهانی تأثیر منفی بر وی گذاشته است: «دو نکته مرا به شدت آزار میداد، یکی این که اصلاً دوست نداشتم آذربایجان از ایران جدا شود و نوعی خودمختاری اعلام کند. این موضوع همیشه علامت سوال برای من بود که چرا حزب توده از این جریانات دفاع میکند و خود مختاری برای آذربایجان را قبول میکند. من به یاد دارم که یکی از داییهایم را که در تبریز افسر بود در غائله آذربایجان تکه تکه کردند و حتی جسدش را هم به ما تحویل ندادند. رابطه ما با آذربایجان به کلی قطع شده بود و هیچ خبری نداشتیم تا این که خبر مرگش را برای ما آوردند.موضوع دیگر این که پدر من را گرفته بودند، به دلیل فعالیتها و زدو خوردهایی خیابانی و جلسات. او را در جریان برخورد با حزبها و دستههای سیاسی خیابانی دستگیر کرده بودند. پدرم هیچ گونه وابستگی به هیچ دستهای نداشت... پدر من در یکی از نطقهایش مورد حمله قرار میگیرد، جوان روزنامه فروشی به اسم شبستری کشته میشود. تودهایها قتل این جوان را به پدر من نسبت داده بودند.»
بهبهانی دوره انفعال بعد از 1332 و بیاعتمادی به حزب توده را چنین بازگو کرده است: «خانهمان در تهران نو بود و نیمهساز. هرگاه باد میآمد صدای عجیبی در دریچههای خانه میپیچید و صدایی در آن هو میکشید. هرگاه این صدای هوهوی باد میآمد، می دویدم بالای بام و فکر میکردم اعضای حزب توده ریختهاند در خیابانها و دارد انقلاب میشود و میدیدم که به جز صدای باد، صدایی از چیزی بلند نمیشود. مدتها منتظر بودیم که فعالیتی از طرف حزب توده انجام شود، در حالی که هرگاه میپرسیدم چه میشود؟ میگفتند که دستور نیامده؛ حالا این دستور میباید از کرملین میآمد. به همین دلیل بود که من یکدفعه فهمیدم تمام آن آرزوهایی که داشتم بر خلاف میل پدر و مادرم (من و برادرهایم یکدفعه طرفدار حزب توده شده بودیم) یکدفعه برباد رفته است. ما تشکیلاتی را حمایت میکردیم و به آن دل بسته بودیم که پوچ بود و با یک سازش بین دو دولت بزرگ همه چیز خاتمه پیدا کرد. این شد که من از آن موقع نسبت به همه چیز بیاعتماد شده بودم.»
وی در خاطرات خود از شخصیت نیما چنین یاد کرده است: «نیما از آن دسته از شاعرانی بود که در زمان حیاتش خیلی کم تظاهر بود. واقعاً یک جور شهید راه ادبیات نو بود. باید این استقبالی که پس از مرگش از او و آثارش شد، در زمان حیاتش میشد، ولی در آن زمان آن قدر آمادگی ذهنی برای مردم نبود که به او ارج بگذارند. این ارجی که امروز دارد، عکسالعمل نامهربانیهایی است که در زمان حیاتش کردند. حتی همین انجمنهای ادبی به او بی حرمتی میکردند، چون تصور میکردند که نیما از عروض سنتی تخطی کرده و قافیهها را مثل آنها به کار نبرده و گناه بزرگی مرتکب شده است. تا جایی که خود نیما اغلب به وحشت میافتاد از این نامهربانیها. البته خودش جایی گفته بود که من صدای کف زدن مردم آینده را، اکنون میشنوم.»
بهبهانی در خاطرهای از خسرو گلسرخی از او چنین یاد میکند: «گلسرخی زیاد به منزل ما میآمد، چون عاطفه گرگین مثل بچهام بود، هم همسایه بودیم و هم برادرش با من دوست بود. گلسرخی خیلی مرا دوست داشت (به خاطر اشعار اجتماعیام) و احترام زیاد برایم قائل بود. بهترین نقد را برای شعرم نوشته بود.گلسرخی خیلی دگم بود. به اصطلاح خیلی اصالتگرا بود و پافشاری میکرد. هرچه زنش میگفت: «بروکارکن!» خب، به غیر از روزنامه کیهان یا اطلاعات جای دیگری برای کار کردن نمیرفت. زندگیشان در مضیقه بود. اوایل ازدواجشان بود و خب بچه داشت. میگفت: «نه نمیروم کار کنم چون چهرهام - چهره سیاسیام- با کار کردن برای دولت خراب میشود.» خب، در عین حال ما همه جا کار میکردیم! مثلاً من در دبیرستان کار میکردم. به من میگفت: «نه، نمیروم کار کنم!» میگفتم: «خب من هم کار میکنم، کار من تدریس است، من با شاگردانم حرف می زنم و آنها را روشن میکنم، اشکالی ندارد! تو هم برو جایی کار کن، خدمت است!» میگفت: «نه کار شما با من فرق میکند! اگر معلمی بود، میرفتم! اما کار اداری نمیکنم!»
کتاب سیمین بهبهانی که در 120 صفحه با شمارگان 1000 نسخه به چاپ رسیده، دوم بهمنماه سال گذشته در انتشارات ثالث رونمایی شد.
تعداد بازدید: 5412
http://oral-history.ir/?page=post&id=5670