زیتون سرخ (50)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۵۰)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
رفتم و براي اولين بار در عمرم پشت فرمان پيكان نشستم. مثل حرفهايها اول آيينهها را ميزان كردم. بعد صندليام را تنظيم كردم و ترمزدستي را هم خواباندم و راه افتادم. خودم هم نميدانستم كه چطور ماشين را به راه انداختهام. كمي كه رفتيم، افسر پليس گفت: «برو دنده سه.»
ـ نميروم. اصلاً.
ـ چرا؟
ـ اينجا ممنوع است دنده سه بروي.
ـ من به تو ميگويم برو.
ـ شما بگو! قانون ميگويد ممنوع است!
ـ خانم بزن كنار قبولي!
ـ قبولم؟
ـ بله قبولي!
ناگهان به ياد آوردم كه بلد نيستم ماشين را نگه دارم! آن دختر هم چيزي در اينباره به من نگفته بود. خودم را بسيار خوشحال نشان دادم و بدون آنكه ماشين را نگه دارم يا خاموش كنم، از ماشين بيرون پريدم! شروع كردم به هوا پريدن؛ يعني كه خيلي خوشحالم. افسر گفت: «چرا ماشين را ول كردي؟»
ـ قبولم ... قبولم...
افسر به شدت خندهاش گرفت و متوجه بازي من نشد. به خانه برگشتم. پدرم گفت: «شيري يا روباه!»
ـ قبول شدم.
ـ ميدانستم قبول ميشوي. تو دختر باهوشي هستي.
مدتي بعد هم گواهينامهام را گرفتم.
لاله كه به دنيا آمد، سختيهاي من بيشتر شد. بايد روزبه را مرتب به هلالاحمر ميبردم. پاهاي او دائم رشد ميكرد و لازم بود مرتب پروتز او را عوض كنند. بر اثر هول و هراس، شيرم خشك شده بود و بايد براي لاله شير گاو ميخريدم. جنگ بود و همه چيز هم كوپني و صفي. سر كوچه ما يك بقالي بود كه صبحها ساعت پنج صبح شير شيشهاي ميآورد و به هر نفر يك شيشه ميداد. بقال ضد انقلاب بود و از وقتي شنيده بود من همسر شهيد هستم، با من بد شده بود و خيلي اذيتم ميكرد. صبح زود مجبور بودم روزبه و لاله را، كه خواب بودند، تنها بگذارم و در صف طولاني شير بايستم و پس از يك ساعت صبر و انتظار، يك شيشه شير بگيرم. در زمستان و در آن هواي سرد تهران، واقعاً برايم سخت بود. چند بار به بقال گفتم: «آقا! بچههاي من كوچكاند و كسي هم نيست صبح زود نزد آنها بماند. شما لطف كنيد يك شيشه شير براي من نگاه داريد.»
ـ خانم نميشود. غيرقانوني است.
فاطمه خانم به بقال گفت: «من جاي اين خانم ميآيم در صف ميايستم.» اما آن بقال لجوج پاسخ داد: «نه نميشود! هركسي بايد خودش بيايد در صف بايستد تا بتواند شير بگيرد.»
ـ شوهر اين خانم شهيد شده!
ـ به من چه ربطي دارد. خواست به جبهه نرود. من بايد تاوان او را بدهم!
حرفهاي بقال خيلي برايم سنگين بود. با خودم ميگفتم: «ناهيد! كارت به جايي رسيده كه بايد براي يك شيشه شير التماس كني.» هر اندازه من و فاطمه خانم التماس كرديم فايده نداشت و من مجبور بودم هر روز صبح بعد از نماز، در صف شير بايستم.
روزبه نميتوانست دوري مرا تحمل كند. يك روز براي خريد شير رفته بودم. وقتي برگشتم ديدم دختر فاطمه خانم منزل ماست و روزبه را بغل كرده است.
ـ نميروم. اصلاً.
ـ چرا؟
ـ اينجا ممنوع است دنده سه بروي.
ـ من به تو ميگويم برو.
ـ شما بگو! قانون ميگويد ممنوع است!
ـ خانم بزن كنار قبولي!
ـ قبولم؟
ـ بله قبولي!
ناگهان به ياد آوردم كه بلد نيستم ماشين را نگه دارم! آن دختر هم چيزي در اينباره به من نگفته بود. خودم را بسيار خوشحال نشان دادم و بدون آنكه ماشين را نگه دارم يا خاموش كنم، از ماشين بيرون پريدم! شروع كردم به هوا پريدن؛ يعني كه خيلي خوشحالم. افسر گفت: «چرا ماشين را ول كردي؟»
ـ قبولم ... قبولم...
افسر به شدت خندهاش گرفت و متوجه بازي من نشد. به خانه برگشتم. پدرم گفت: «شيري يا روباه!»
ـ قبول شدم.
ـ ميدانستم قبول ميشوي. تو دختر باهوشي هستي.
مدتي بعد هم گواهينامهام را گرفتم.
لاله كه به دنيا آمد، سختيهاي من بيشتر شد. بايد روزبه را مرتب به هلالاحمر ميبردم. پاهاي او دائم رشد ميكرد و لازم بود مرتب پروتز او را عوض كنند. بر اثر هول و هراس، شيرم خشك شده بود و بايد براي لاله شير گاو ميخريدم. جنگ بود و همه چيز هم كوپني و صفي. سر كوچه ما يك بقالي بود كه صبحها ساعت پنج صبح شير شيشهاي ميآورد و به هر نفر يك شيشه ميداد. بقال ضد انقلاب بود و از وقتي شنيده بود من همسر شهيد هستم، با من بد شده بود و خيلي اذيتم ميكرد. صبح زود مجبور بودم روزبه و لاله را، كه خواب بودند، تنها بگذارم و در صف طولاني شير بايستم و پس از يك ساعت صبر و انتظار، يك شيشه شير بگيرم. در زمستان و در آن هواي سرد تهران، واقعاً برايم سخت بود. چند بار به بقال گفتم: «آقا! بچههاي من كوچكاند و كسي هم نيست صبح زود نزد آنها بماند. شما لطف كنيد يك شيشه شير براي من نگاه داريد.»
ـ خانم نميشود. غيرقانوني است.
فاطمه خانم به بقال گفت: «من جاي اين خانم ميآيم در صف ميايستم.» اما آن بقال لجوج پاسخ داد: «نه نميشود! هركسي بايد خودش بيايد در صف بايستد تا بتواند شير بگيرد.»
ـ شوهر اين خانم شهيد شده!
ـ به من چه ربطي دارد. خواست به جبهه نرود. من بايد تاوان او را بدهم!
حرفهاي بقال خيلي برايم سنگين بود. با خودم ميگفتم: «ناهيد! كارت به جايي رسيده كه بايد براي يك شيشه شير التماس كني.» هر اندازه من و فاطمه خانم التماس كرديم فايده نداشت و من مجبور بودم هر روز صبح بعد از نماز، در صف شير بايستم.
روزبه نميتوانست دوري مرا تحمل كند. يك روز براي خريد شير رفته بودم. وقتي برگشتم ديدم دختر فاطمه خانم منزل ماست و روزبه را بغل كرده است.
تعداد بازدید: 4398
http://oral-history.ir/?page=post&id=5050