زیتون سرخ (35)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۳۵)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
فصل يازدهم
انقلاب كه پيروز شد، ادارات دولتي هم مجدداً باز شدند. علي به بندرعباس رفت و من هم به محل كارم در وزارت نيرو و انرژي اتمي رفتم.
نوروز سال 1358 من و علي به زاهدان و نزد خواهر علي رفتيم. آنجا خيلي به ما خوش گذشت. همه شهرهاي استان سيستان و بلوچستان مثل چابهار، ايرانشهر و ... را گشتيم. رژيم شاه واقعاً در حق مردم اين نواحي ظلم كرده بود و آنان را از طبيعيترين حقوقشان محروم نگاه داشته بود. فقر، نبود بهداشت و سوءتغذيه بيداد ميكرد. قاچاق كالا از پاكستان و خصوصاً مواد مخدر، جاي خاص خودش را داشت. تعداد زيادي از مردم معتاد بودند. علي از ديدن اين صحنهها خيلي ناراحت شد.
در بهار و تابستان 1358 علي در بندرعباس بود و من هرازگاهي با هواپيما به آنجا ميرفتم و سري به او ميزدم. خانه بزرگي در بندرعباس اجاره كرده بودند و به اتفاق چند نفر از دوستانش در آن خانه زندگي ميكردند. حسن آعبدالله يا به قول ما حسن آقا، دوست صميمي علي، هم با او بود. مردي مذهبي بود و علي را خيلي دوست داشت. علي نيز او را خيلي دوست داشت. در آن خانه يك نفر ديگر هم زندگي ميكرد كه خود را مبارز و انقلابي ميدانست. از اعضاي سازمان چريكهاي فدايي خلق بود. چند باري كه براي ديدن علي به بندرعباس رفتم متوجه شدم كه او با زن يكي از دوستانش روابط نامشروع برقرار كرده است! از او و گروهش بدم آمد. وقتي ماجرا را به علي گفتم، او گفت: «همه اينها همينطور هستند. ميان آنها يكي، دو نفر آدم سالم است.»
در بازگشت به بندرعباس، دربارة فساد اخلاقي اين عده خيلي فكر كردم و به شدت از آنان منزجر شدم. در سال 1358 كم و بيش با تشكيلات ارتباط داشتم، اما با مشاهده برخي رفتارها يك نوع دلزدگي در من ايجاد شد. دريافتم آدمهاي دورويي هستند و ميان حرف و عمل آنها خيلي فاصله وجود دارد. كمكم رابطة تشكيلاتيام را با اين عده قطع كردم. البته گاهگاه كمكهاي مالي به آنها ميكردم اما حادثهاي رخ داد كه ديگر كمك مالي هم نكردم و به كل رابطهام را با آنها قطع كردم.
خانمي اهل دزفول بود كه من از دوران دانشجويي در اهواز او را ميشناختم. ديپلمه بود. خود را خيلي انقلابي و طرفدار خلق ميدانست. انقلاب كه پيروز شد به تهران آمد و مسئول مالي تشكيلات شد. روزي به ديدنش رفتم. متوجه شدم با كمكهاي مالي امثال ما زندگي مجلل و مرفهي براي خود ساخته است؛ خانهاي بزرگ و شيك، مبلمان خوب و غذاهاي عالي. درحاليكه مردم عادي به دليل انقلاب و نبود كالاهاي مورد نياز مجبور بودند ساعتها در صف بايستند، آن خانم و شوهرش هر روز غذا مرغ و گوشت سرخكرده داشتند. از آن خانم پرسيدم: «اينهمه مرغ را از كجا ميآوري؟»
ـ شوهرم در يك مرغفروشي كار ميكند كه وابسته به تشكيلات است.
ـ اما اين مرغها را بايد به مردم فقير و گرسنه داد.
ـ نه! ما اول خودمان بايد بخوريم و سير شويم بعد به ديگران كمك كنيم!
بعد هم با خنده گفت: «بايد به خودمان برسيم تا توان كمك به خلق را داشته باشيم.»
همانجا متوجه شدم، پولهايي را كه هواداران صادق و ساده با مشقت جمعآوري ميكنند و به تشكيلات ميدهند، صرف چه كارهايي ميشود. از اين رفتار خيلي سرخورده شدم و هر رابطهاي را با تشكيلات قطع كردم و ديگر يك ريال هم به آنها كمك مالي نكردم. از اينكه از احساسات پاك و صادقانه من سوءاستفاده شده بود، خيلي ناراحت شدم و به خاطر اينكه در اين مدت آنها را درست نشناخته بودم و با آنان همكاري ميكردم، خودم را سرزنش كردم.
ارديبهشتماه 1358 بود كه متوجه شدم باردار هستم. كارخانه فولاد بندرعباس تعطيل شده بود و قرار شد علي و آعبدالله به اهواز بروند. يعني او را بين رفتن به اصفهان و اهواز مخيّر كرده بودند. اما علي پس از مشورت با من قبول كرد كه به اهواز برود. تابستان سال 1358 بود كه به شركت صنايع فولاد اهواز منتقل شد. هنوز در خانه پدري زندگي ميكردم. علي خواست مرا هم با خود به اهواز ببرد، اما پدرم مخالفت كرد و گفت: «اين زن باردار است. طاقت هواي گرم اهواز را ندارد.»
ناچار علي تنها راهي اهواز شد و من در تهران ماندم و به كارم در وزارت نيرو و انرژي اتمي ادامه دادم.
روز نوزدهم شهريورماه بود كه راديو اعلام كرد: آيتالله سيد محمود طالقاني ديشب بر اثر سكته قلبي وفات كرده است. من هرگز ايشان را نديده بودم اما از حرفها و موضعگيريهايش معلوم بود روحاني دموكرات و آزاديخواهي است. انحصارطلب نبود. به همه گروهها توجه ميكرد و همه را فرزند خود ميدانست. آيتالله طالقاني علاوه بر مردم مذهبي حتي در ميان ماركسيستها و گروههاي چپ نيز طرفدار و هوادار داشت. من هم علاقه خاصي به ايشان داشتم. خبر فوت آيتالله طالقاني مثل پتك بر سرم فرود آمد.
آن روز من بيخبر از همه جا از خانه بيرون آمدم و سوار مينيبوس شدم تا به محل كار بروم. مردم را طور ديگري ديدم. عدهاي هم گريه ميكردند. از يكي پرسيدم: «خبري شده؟»
ـ مگر نميداني؟
ـ نه!
ـ آقاي طالقاني فوت كرده.
ـ طالقاني!
ـ بله. راديو گفت كه ديشب فوت كرده است.
گريه كردم. از مينيبوس پايين پريدم و از همانجا تا در منزل آيتالله طالقاني دويدم. جلوي منزل ايشان محشر كبري بود و جمعيت عزادار موج ميزد. طالقاني مرد بزرگي بود. چند جزوه و كتاب از او خوانده بودم و ايده و مرامش را دوست داشتم.
كمكم شكمم بزرگ و بزرگتر ميشد و بيش از اين صلاح نبود كه در خانه پدري بمانم. جلوي پدرم خجالت ميكشيدم. تصميم گرفتم به اهواز بروم و براي خودم خانه و زندگي تشكيل دهم. به همين دليل، از وزارت نيرو تقاضا كردم مرا به شركت صنايع فولاد خوزستان يا شركت آب و برق اهواز و يا دانشگاه جنديشاپور اهواز منتقل كند. نامهنگاريهايي انجام شد و من براي پيگيري كارم چند بار به اهواز رفتم؛ اما فايدهاي نداشت و موفق به انتقال نشدم. اواخر شهريورماه 1358 بود كه از آنهمه نامهنگاري و رفت و آمدهاي بينتيجه خسته شدم. كارم را در تهران رها كردم و براي زندگي با علي به اهواز رفتم. هر اندازه هم پدرم اصرار كرد كه در تهران بمانم و به اهواز نروم، به حرفهايش گوش ندادم. ماندن در آن خانه بيش از آن به صلاح نبود.
تعداد بازدید: 5005
http://oral-history.ir/?page=post&id=5035