زیتون سرخ (2)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ(۲)
خاطراتناهيديوسفيان
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري)
دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازة رسمي از ناشر است.
...كمي بعد باز صداي علمدار بلند شد: نصرت ... نصرت! دوباره بلند شدم و در اتاق را باز كردم. باز ديدم كسي نيست. اين عمل چند بار تكرار شد. در آن تاريكي شب ترس وجودم را گرفت و يقين كردم كه اجنّه يا
اهل اونها دارند اذيتم ميكنند. هراسان پوران را كنار خودم خواباندم و تا صبح از جايم تكان نخوردم.»
فاصله پدر تا خانه چند كيلومتر بود و محال بود صدايش به مادرم برسد. توارد عجيبي آن شب اتفاق افتاده بود.
پدرم واقعاً مرد زحمتكشي بود. ما هرچه داريم، از او داريم. شبكار بود. يعني شبها قطار را از اراک به اهواز يا تهران ميبرد و بازميگرداند. يك شب كار و شب ديگر استراحت ميكرد. خوب به ياد دارم اگر ساعت دوازده شب يا يك بامداد به خانه ميرسيد و ميديد من هنوز بيدارم و درس ميخوانم، كنارم مينشست و تشويقم ميكرد. برخي شبها براي حل مسئله رياضي خواهرانم، پس از اينكه آنها ميخوابيدند، تا ساعت دو يا سه بامداد بيدار ميماندم و رياضي ميخواندم و مسئله حل ميكردم. گاهي پدرم شبها پابهپاي من بيدار ميماند. ميگفتم: «آقا جون! برو بخواب.» ميگفت: «نه. من هم با تو نشستهام. ميخواهم ببينم چه ميخواني تا من هم ياد بگيرم!» ذهنش براي يادگيري رياضي فوقالعاده بود و اگر در اين رشته تحصيل ميكرد، حتماً به مقام بالايي ميرسيد. يادم هست كلاس نهم دبيرستان بودم. روزي دبير رياضي يك مسئله مشكل به ما داد و گفت: «اين مسئله را در خانه حل كنيد.» هرچه فكر كردم نفهميدم در خانه از چه كسي بايد كمك بگيرم. پدرم وقتي از سر كار شبانه برگشت و مرا در فكر ديد، پرسيد: «چه شده؟» موضوع حل مسئله رياضي را به او گفتم. با پدرم بسيار صميمي بودم. آنطور كه با او صميمي بودم با مادرم نبودم. گفت: «كتابت را بده ببينم.» با ترديد كتاب رياضيام را به او دادم. اطمينان داشتم كه نميتواند مسئله را حل كند. او كمي كتاب را خواند، سپس گفت: «بيا با هم مسئله را حل كنيم.»
ـ بابا من بلد نيستم.
ـ با هم يك راهي پيدا ميكنيم.
با كمك پدرم آن مسئله دشوار رياضي را حل كردم. صبح كه به مدرسه رفتم. دبير رياضي نگاهي به حل مسئله انداخت و گفت: «درست حل شده!» بعد پرسيد: «چه كسي مسئله را حل كرده؟ كدام معلم رياضي بوده؟»
ـ پدرم!
ـ پدرت؟
ـ بله!
ـ مگر پدرت معلم رياضي است؟
ـ نه. راننده قطار است!
ـ تحصيلاتش چيست؟
ـ ششم ابتدايي!
ـ دروغ نگو. غيرممكن است كسي با اين تحصيلات بتواند اين مسئله را حل كند.
ـ پدرم خيلي به رياضيات علاقه دارد.
ولي معلم باور نكرد كه پدرم در حل آن مسئله به من كمك كرده است. پدرم حتي تا سالهاي يازده و دوازده در حل مسائل رياضي كمكم ميكرد. او چندان اهل مطالعه نبود اما به رباعيات عمر خيام خيلي علاقه داشت و اغلب اوقات رباعيات خيام را زير لب زمزمه ميكرد. حتي وقتي در سال 1383 در ايالات كاليفرنياي آمريكا، در شهر «فرز نو» فوت كرد، به مادرم سفارش داد يک رباعي از خيام روي سنگ قبرش حك كنند.
پدرم در جواني جذب حزب توده شده بود. حزب توده در فاصله سالهاي 1320 تا 1332 ميان كارگران و از جمله كارگران راهآهن، نفوذ زيادي داشت و عدهاي را جذب خود كرده بود. پدرم از آنجا كه به خاطر مسائل ايلي و عشايري با شاه مخالف بود، هوادار اين حزب شد. بعد از كودتاي 28 مرداد 1332 و مخفي شدن حزب، يكي از همحزبيهاي پدرم، او را به شهرباني لو داد و دردسرهاي زيادي برايش به وجود آورد. پدرم بارها ميگفت: «من چوب حزب توده را خوردهام.» از آن زمان ديگر به مسائل سياسي و مبارزاتي نپرداخت و به زندگي شخصي و خانوادگياش سرگرم شد.
مادرم متولد 1314 است؛ اما سال تولدش در شناسنامه، 1310 درج شده است. قبل از او در سال 1310، دختري در خانواده متولد شده بود به نام نصرت كه در كودكي ميميرد. پدربزرگم، شناسنامه آن دختر را براي مادرم نگه ميدارد. پدرِ مادرم كارمند شهرباني و راننده ماشين زندانيان بود. مادرم از طريق مادرش، با پدرم نسبت فاميلي داشت. هر دو بختياري بودند.
تعداد بازدید: 5071
http://oral-history.ir/?page=post&id=5002