تاریخ شفاهی جنگ؛ عراقیهایی که به رزمندگان اسلام پیوستند
گزارش مصاحبه:
... اکنون بسیاری از آنها در ایران زندگی میکنند، خانواده و زندگی تشکیل دادهاند و خاطرات آن سالها را برای فرزندان و نوههایشان بازگو میکنند. افسر دیروز ارتش مغرور عراق اکنون یک ساندویچی دارد و دیگری که 3 سال در استخبارات عراق بوده، اکنون راننده تاکسی است و آن دیگری که فرمانده یگان لجستیک ارتش چهارم عراق بوده، بیش از 18 سال است که در دبیرستانهای قم و آموزشگاه زبان قم و ساوه به تدریس زبان مشغول است و چنان با لهجه قمی صحبت میکند که فراموش میکند او اهل سماوه عراق است و دفع مقدس از این حماسهها فراوان دارد و این گزارش حکایت شفاهی سرنوشت کسانی است که از خودیها بریدند و به ناخودیها پیوستند و اکنون خودی شدهاند.
دفاع مقدس برگ زرینی است در تاریخ پرفراز و نشیت انقلاب اسلامی در سرزمین جوانمردان و عزتآفرینان ایران اسلامی. در 8 سال دفاع مقدس از آرمانهای انقلاب اسلامی حماسههایی در ایران خلق شد که به جرأت میتوان گفت تاریخ چنین حماسههایی را در چنین گسترهای در حافظه خود ندارد.
پناه آوردیم
یکی از این رویدادهای شگرفت دفاع مقدس پناهندهشدن افسران و سربازان عراق به ارتش اسلام و قرار گرفتن در صف رزمندگان است. ابوعقیل یکی از این جوانمردان است که پناهنده شدن خود را اینگونه توصیف میکند. من در یگان پزشکی ستاد منطقهای فرماندهی جهات جنوب مستقر بودم. مأموریت و کار من ایجاب میکرد که مدتها در ستاد مستقر باشم تا به مداوای افسران ارشد مجروح به صورت سرپایی بپردازم. در یکی از عملیاتها پس از آن که 18 روز مداوم مشغول کار بودم از فرماندهی دستوری رسید که باید برای مداوای یک افسر ایرانی به خط مقدم اعزام شوم. پس از آماده شدن و برداشتن دو جعبه کمکهای اولیه به خط مقدم اعزام و با پیکر پاک آن افسر ایرانی مواجه شدم. آرامشی که در صورت آن شهید ایرانی بود، به شدت تکانم داد و احساس کردم که در آن سوی جبهههای عراق باید فضایی کاملاً متفاوت حکمفرما باشد. وی ادامه میدهد: اگرچه دستور بازگشت به ستاد نیز ابلاغ شد، اما من داوطلبانه در خط مقدم ماندم و در پی فرصت برای پناهنده شدن به ایران بودم. این فرصت در ساعات اولیه یک صبح پاییزی فراهم شد.
در آن روز ارتش سنگین ایران خاکریزهای ما را هدف قرار داده بود وامان سربازان و افسران عراقی را بریده بود. در این شرایط معمولاً امدادگران فعالترین نیروها هستند و من نیز با برداشتن یک جعبه خالی کمکهای اولیه و پوشیدن روپوش از فرصت استفاده کردم و بلافاصله حدود دوکیلومتری بین دو خاکریز را با خواندن آیهالکرسی طی کردم و خود را تسلیم نیروهای ایرانی کردم. ابوعقیل پس از آن که 13 ماه را در اردوگاه اسرای عراقی به سر برد، داوطلبانه به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد و 7 ماه و 11 روز نیز در جبههها حضور داشت تا این که قطعنامه 598 از سوی ایران پذیرفته شد و ابوعقیل پیش از آن که موضوع تبادل اسرا مطرح شود، داوطلبانه ایران را برای زندگی برگزید و هماکنون در قم به سر میبرد.
راننده نفربر
سمیر ابواحمد الغامدی راننده نفربر سنگین گردان 181 از یگان 2 سپاه چهارم بازسازی شده ارتش عراق بود. او اصرار دارد که بگوید از اولین روزهای اعزام اجباری به جبهه، قصد پناهنده شدن به ایران را داشته است و خاطره خود از پناهنده شدن به ایران را این گونه توضیح میدهد، وقتی به اجبار به جبههها اعزام شدم، در فکر بودم اما به دلیل این که در مسیر اعزام اتوبوس همیشه مملو از افسران و سربازان بود، امکان فرار نبود. در مسیر بازگشت نیز حداقل یک مأمور استخبارات همراهم بود یا این که اتوبوس پر بود از سربازان و افسران به مرخصی آمده؛ اما حادثهای اتفاق افتاد که زمینه را برای پناهنده شدنم را هم کرد. «سمیر» ادامه میدهد: دقیقاً در روزی که 300 روز اعزام به جبههها گذشته بود و بیش از 100 مورد سرویسدهی اعزام سربازان و افسران را انجام داده بودم، در مسیر بازگشت و در حالی که چند مجروح نیز در بین سربازان به مرخصی آمده دیده میشدند، ناگهان چندین گلوله توپ به اطراف اتوبوس اصابت کرد، در این حالت معمولاً سرنشینان از اتوبوس خارج میشدند و پناه میگرفتند. در این شرایط اتوبوس خالی شد و من با انحراف مسیر اتوبوس خود را به پشت یک تپه رساندم. پس از آرام شدن اوضاع و در حالی که چندین نفر از مسافران اتوبوس کشته شده بودند، اتوبوس را به سوی جبهههای مقابل حرکت دادم.
چیزی نگذشت که با یک گلوله توپ اتوبوس منهدم شد و من خود را تسلیم نیروهای ایرانی کردم. در همان ساعات اولیه احساس کردم برخورد رزمندگان اسلام با من همانند اسرا نیست. زیرا آنها دیده بودند که من با اتوبوس به سوی ایرانیها حرکت میکردم، در نتیجه به عنوان پناهنده به اهواز منتقل شدم و در بخش تعمیرات ماشینهای سنگین کار کردم. سمیر پس از آن که 8 ماه در اهواز به عنوان تعمیرکار ماشینهای سنگین کار کرد، نامش در فهرست اسرای عراقی ثبت شد و با کفالت برخی از اعضای خانواده مادری که در ایران به سر میبردند، از اردگاه اسرای عراقی خارج شد و تا پایان جنگ در اصفهان زندگی کرد پس از پایان جنگ به بصره بازگشت و از بصره به یکی از کشورهای اروپایی پناهنده شد. او پس از 4 سال زندگی در آن کشور به ایران آمد و در محلات اختیار وطن کرد.
افسر توپخانه
علی الصمدانی افسر توپخانه در غرب بود. او در سال چهارم جنگ مأموریت مییابد که گلولههای توپ حاوی مواد شیمیایی را به سوی ایران شلیک کند. وی پس از آن که اولین گلولههای شیمیایی را به سوی ایران شلیک میکند، دچار عذاب وجدان میشود و آن شب پس از آن که حاصل کار خود را از تلویزیون ایران مشاهده میکند، دچار انقلاب روحی میشود و موضوع پناهنده شدن به ایران را با دوست خود مطرح میکند. این دو نفر در فرصت مناسب تسلیم رزمندگان اسلامی میشوند. علی چگونگی تسلیم شدن خود را شرح میدهد: پس از شلیک گلولههای توپ باید واحد توپخانه را در اختیار سربازان تدارکات آتش قرار میدادیم تا توپخانه را برای شلیکهای بعدی آماده کنند. این کار حدود 2 سال طول میکشید و در واقع موقع استراحت من بود. محل استراحت در سنگرهایی بود که حدود 500 متر از محل استقرار توپخانه فاصله داشت. در این هنگام من با تظاهر به این که به سوی سنگر استراحت حرکت میکنم، خود را به خاکریزهای دورتر رساندم و با پناه گرفتن در تپههای طبیعی در حالی که پیراهن خود را به نشانه تسلیم بالا گرفته بودم، تسلیم ایرانیها شدم.
علی در جبهههای ایرانی باقی نماند اما داوطلبانه در بیمارستانهای خطوط میانی و پشت جبههها به عنوان امدادگر خدمت کرد و به قول خود، دین خود را به برادران ایرانیاش ادا کرد و پس از پایان جنگ 11 سال در ایران زندگی کرد و پس از آن به یکی از کشورهای عربی رفت و چند ماه پس از سقوط صدام به خانواده خود در شهر المساوه پیوست.
فرار از جبهه
«شاهین محمد المحمدی» نیز تحتتأثیر سخنان و مصاحبههای اسرای عراقی میگیرد و پس از حضور بیش از 43 ماه در جبهههای عراق تصمیم میگیرد از جبههها فرار کند خاطره این فرار از زبان خود او خواندنی است: فرار از جبهه عراق یعنی «خود را به دست جوخه آتش سپردن»؛ پس بهترین راهی که میتوانستم از شر جبهه عراق رهایی یابم، پناهنده شدن به ایرانیها بود. از سوی دیگر شنیده بودم چنان چه نیمهشب پناهنده یا اسیر شوم زنده نخواهم ماند لذا تصمیم گرفتم شیوهای را که برخی از سربازان انجام داده بودند، اجرا کنم. وی ادامه داد: یک دست لباس بسیجی تهیه کردم و با گذاشتن محاسن بلند ایرانی شدم! در اولین فرصت خود را به دکل دیدهبانی ایرانی رساندم و با بالا رفتن از دکل به نزد سرباز دکل رفتم. از آنجا که فارسی نمیدانستم، تصمیم گرفتم با زبان اشاره همه چیز را به نگاهبان دکل بگویم. آن سرباز ایرانی دستهایم را بست وبا خود به نیروهای ایرانی رساند البته او به دلیل ترک پست مورد توبیخ قرار گرفت. شاهین بنا به گفته خود هیچگاه نتوانست جنگ عراق و ایران را تحلیل کند و در کمپ اسرای عراقی تا زمان تبادل اسرا باقی ماند و پس از تبادل با اسرای ایرانی چند سالی را در عراق به سر برد و پس از آن در زمان جنگ اول خلیج فارس، بار دیگر به ایران هجرت کرد و هماکنون در یکی از شهرهای ایران (که مایل به اعلام آن نیست) زندگی میکند.
سیدمحمود معلمی
اوج عزت «ویژهنامه خراسان به مناسبت سیامین سالگشت هفته دفاع مقدس، 31 شهریور 1389»
تعداد بازدید: 6959
http://oral-history.ir/?page=post&id=3507