داستانی از جنگ به روایت یک استاد ایرانی در آمریکا
مهدی سمتی، استاد ارتباطات دانشگاه ایلینوی شمالی
تاریخ ایرانی: این داستان محمد. ج است. یکی از بهترین رفیقانم که در جنگ ایران و عراق کشته شد. سمت چپ در عکس، کنار آن آدم استخوانی (من)، که در این قصه حاضر است.
هفته گذشته در ایران سالگرد جنگ ایران و عراق (۱۹۸۸-۱۹۸۰) بود، رسانههای دولتی «دفاع مقدس» میخوانندش و آن را پوشش میدهند.
در ایران روایتهای دولتی از جنگ آغشته است به اسطورهسازی از آنچه در آن سالها گذشت، خارج از مرزها روایتها آغشته است به گفتار ژئوپولتیک، نظامی و آکادمیک. هر دوی اینها واقعیت جنگ را چنان که سربازان و خانوادهشان از سر گذراندند میبلعد. با آنکه ما مقدس بودن قهرمان را باور داریم، اما اسطورهسازی نوری درخشان میپراکند که چشم ما را در دیدن رنج، گسستن قلبها، درد، سینه سوختن و حتی داستانهای واقعی از قهرمانی و ایثار کور میکند.
داستان سربازان ارتش ایران، که از اجزای اصلی شکلدهنده تاریخ آن نزاع و تاریخ معاصر ایران است، از منظر آن سربازان بازگو نشده است. من یکی از آنها بودم، یکی از آن سربازان، خیلی از رفقایم زنده نماندند تا داستانشان را زمزمه کنند. در این روایت کوتاه، میخواهم یاد آنها را، ایثار آنها و خانوادههایشان را پاس بدارم.
این روایتی موجز است، روایتی شخصی، روایتی از تجسم کسی، درباره یکی از دوستانم که در جنگی خونبار جان داد.
به دبیرستان که پا گذاشتم با محمد آشنا شدم. هر دو عضو یک تیم فوتبال بودیم، آنجا بود که دیدمش. بسیار ورزیده بود، کمربند مشکی جودو داشت و فوتبالیست درجه یکی بود. جوانی قدرتمند بود. فوتبالی فیزیکی داشت، در نزاکت بیهمتا بود و به عنوان ورزشکاری توانا از نجیبترین آدمها بود. خندهاش مسری بود و شوخطبعی شریرانهای داشت و گهگاه شوخیهای عجیبی میکرد. با فکر و فروتن بود. اوقات زیادی را با هم سپری میکردیم، خانوادهاش را دیده بودم و میشناختم. مادرش، خواهرش، یکی از خالههایش و برادر کوچکش. گذرمان زیاد به اغذیهفروشیها میافتاد. با غذا حال میکرد. عشقاش میزی تمیز و بیلک، یا رستورانی چنین بود.
من و محمد به خدمت نظام وظیفه در ارتش ایران اعزام شدیم (خدمت اجباری نظامی به مدت دو سال)، اما در یگانهای متفاوت و جبهههای متفاوت خدمت میکردیم، هر یک ماه و اندی، هشت تا ده روز مرخصی داشتیم و به خانه میرفتیم. دوش و تخت تمیز و مرتب، دور بودن از غبار و حشرات (خمپاره و نارنجک و گلوله به جای خود) حظی گرانبها بود. وانگهی در روزهای دور از جبهه، پنجشنبهها روزی پر غم و تشویش برایمان بود چرا که در آن روز تشییع جنازه عمومی آنهایی که در جنگ کشته شده بودند، برگزار میشد.
در مدت مرخصی به خانه محمد سر میزدم تا ببینیم بازگشته است یا نه. همیشه پیش از آنکه زنگ خانه را بزنم دست نگه میداشتم. حسی لعنتی در حفره شکمم میآمد که روزی میآید که کسی به من میگوید او کشته شده است. میدانید، حسی همیشگی بود. هر بار که از مرخصی به جبهه باز میگشتم اولین سؤالم از همقطارانم در یگان این بود: «وقتی من رفته بودم چه کسی کشته شد؟» اما وقتی زنگ خانهاش به صدا در میآمد، معمولا مادرش در را باز میکرد و خبری از جای او و دلاوریهایش میداد.
چند ماه گذشت، هنوز به لحاظ بدنی سالم بودم و اوضاع روحیام روبهراه بود. تمام و کمال از زخمی که دوران خدمت ما به والدینمان وارد میکرد آگاه بودم. هر بار که با آنها وداع میگفتم تا به جبهه بازگردم غم و اندوه پدر و مادرم را به چشم میدیدم.
اما روزی آمد، بگذارید از نو بگویم، روزی آمد، روزی خوفناک، زنگ در را زدم. چند دقیقهای به انتظار ایستادم و باز زنگ در را زدم. مادرش در را باز کرد، تا مرا دید، هق هق به گریه افتاد، اشکها از گونهاش سرازیر بود و از من پرسید: «مهدی، محمد من کجاست؟ مگر رفیق جون جونی تو نبود؟ چرا با خودت به خانه نیاوردیش؟» اهمیتی ندارد چقدر سرسخت باشی. اما این چیزی است که هیچ ارتشی قادر نیست تو را مهیای روبرو شدن با آن کند. هیچ چیزی قادر نیست. تو را ترد میکند، شکننده، روحت را زخمی میکند.
نتوانستم خودم را جمع و جور کنم و با او واژهای رد و بدل کنم. باید میرفتم. بیآنکه خداحافظی کنم آنجا را ترک کردم، واژگان خاموش مانده بودند. خدمتم را به پایان رساندم. جان سالم به در بردم. روح و جانم برقرار مانده بود، بر عکس خیلی از همسنگرانم. ایران را ترک کردم و به ایالات متحده آمدم، در دوران جبهه که کند میگذشت انگلیسی میخواندم و خودم را مهیا کرده بودم که در ایالات متحده به دانشگاه بروم. راهی بود تا ملالت وخیم و کشنده را به حداقل برسانم. در گذر سالها هر بار که به ایران آمدم نتوانستم نیروی کافی جمع کنم تا دیگر بار سری به خانه محمد بزنم و خانوادهاش را ببینم. گمان میکنم توان کافی نداشتم تا با مادرش روبرو شوم.
ماه مه کنجکاو شدم دریابم کسی از اعضای خانواده محمد در فیسبوک هست؟ یکی از بستگانش را پیدا کردم، او ما را با برادر کوچک محمد که حالا وکیلی کارآزموده است در تماس گذاشت. ایمیلی به او زدم و گفتم اواخر مه راهی ایران هستم. در دوران اقامتم در ایران، شبی با ماشین به خانه والدین من آمد و با هم برای شام بیرون رفتیم. سخت بود، نه فقط برای آنکه با گذشتهای روبرو میشدم که مدام در آمد و شد بود، تاریخی که هنوز سنگینیاش روی شانههایمان است، اما به همین خاطر با گذشتهای انتزاعی مواجه نبودم، تاریخی انتزاعی، بلکه میدیدم که گذشت زمان با آن زندگیها که از نزدیک میشناختم چه کرده است؟
من محمد را در چشمان، لبخند و خندههای برادرش میدیدم. برای لحظهای خوشحال شدم و لحظهای دیگر دردآلود و غمین. هر کاری میتوانستم کردم تا اشکم جاری نشود. از مادرش پرسیدم، او از دنیا رفته بود، پدرش هم از دنیا رفته بود، همینطور خاله و خواهرش. انگار همهشان عجله داشتند تا بمیرند. آنچنان که میدانستم مرگ محمد فراتر از تحمل مادرش بوده است.
از دوستانی شنیده بودم که بعد از مرگ محمد مادرش برای او شعر سروده است. یکی از همین روزها میآید که آنقدر شجاع شوم تا درباره آن شعر بپرسم. شعر یک مادر برای پسر دردانهاش که در جنگی کشته شد با داستانهای بسیاری که توسط انتزاع بلعیده میشود.
یکی از این روزها برای آن شعر مهیا میشوم. حتی اگر دیگر بار روحم را زخمآگین کند.
میتوانیم به سوگ یک مرگ بنشینیم، یا به ضیافت یک زندگی بنشینیم که زیبا زیست. عزیزترین رفیقم دومی را میخواهد. من زندگی او را جشن میگیرم.
تاریخ ایرانی
تعداد بازدید: 7388
http://oral-history.ir/?page=post&id=3489