دکتر شریعتی؛ آن طور که ما شناختیم

رضا کیانیان


متن ویراسته شده خاطره شفاهی رضا کیانیان

آن سال‌هایی که در مشهد زندگی می‌کردیم و کارمان را هم شروع کرده بودیم، دکتر علی شریعتی هم در دانشگاه فردوسی مشهد تاریخ و جامعه‌شناسی درس می‌داد و چون پدر دکتر، یعنی مرحوم محمدتقی شریعتی از قبیل جلسه‌های هفتگی و ماهانه کانون نشر حقایق اسلام را داشت، وقتی دکتر از پاریس برگشت، طیفی از مذهبی‌های روشنفکر سخنرانی‌های او را گوش کردند و طرفدارش شدند. طیفی از دانشجوهای دانشگاه فردوسی هم که در کلاس‌های او شرکت می‌کردند، با شنیدن حرف‌هایش طرفدار او شدند. آن روزها من در دبیرستان درس می‌خواندم. به دکتر شریعتی و حرف‌هایش هم علاقه داشتم. حالا که به آن روزهای گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم به دو دلیل طرفدار دکتر شریعتی بوده‌ام؛ یکی انقلابی بودنش و یکی هم شاعر بودن و شوریده بودنش. خب، حالا اینکه دیگر آن ویژگی اوّلش را دوست ندارم. همین حالا هم بعضی از شعرها و کویریاتش را خیلی دوست دارم. من فکر می‌کنم دکتر شریعتی بیشتر از آنکه جامعه‌شناس باشد، شاعر است. به هر حال درس جامعه‌شناسی را خوانده بود،‌ اسلام و مارکسیسم را کنار هم می‌نشاند، ‌درباره هربرت مارکوزه و رژی دبره حرف می‌زد و می‌خواست آنها را با هم مخلوط کند و خیلی چیزهای دیگر هم می‌گفت. ولی هیچ‌کدام از این چیزها برای من جالب و جذاب نبود. بارها دکتر شریعتی را دیده بودم و خب، مثل خیلی‌های دیگر مطمئنم که روی شخصیت من هم اثر گذاشته است. راستش را بگویم؛ دکتر شریعتی به شدّت آدمی کاریزماتیک بود. حرف‌هایش شاعرانه بود و لحن صدایش هم ساحرانه. وقتی در جلسه‌ها حرف می‌زد، هر کسی آنجا نشسته بود محو حرف‌هایش می‌شد. در سال‌هایی که مشهد بودم تقریباً هیچ کدام از سخنرانی‌هایش را از دست نمی‌دادم. وقتی هم به تهران آمدم تا در دانشگاه تهران درس بخوانم، بارها به حسینیه ارشاد می‌رفتم تا سخنرانی‌هایش را گوش کنم. این است که فکر می‌کنم کمتر کسی را می‌شود پیدا کرد که در مقابل لحن صدای دکتر شریعتی مقاومت کرده باشد. در مقابل نوشته‌هایش می‌شد مقاومت کرد، ولی در مقابل لحن صدایش نه. وقتی در چشم‌های تو نگاه می‌کرد و حرف می‌زد، حسی را به وجود می‌آورد که آدم با شنیدن این صدا و آن لحنی که در صدایش بود، واقعاً سحر می‌شد. در مشهد آن سال‌ها دو گروه تئاتر بود؛ یکی گروهی بود که برادر بزرگ من، داوود کیانیان سرپرستش بود و یکی هم گروهی که داریوش ارجمند سرپرستی‌اش را به عهده داشت. دکتر شریعتی به هر دو گروه سر می‌زد خود ما هم از او می‌خواستیم که حتماً به ما سربزند. آن وقت‌ها هر تئاتری که اجرا می‌کردیم، یکی از شب‌ها را هم به بحث وانتقاد از کار اختصاص می‌دادیم. تماشاچی‌ها می‌آمدند و درباره کار بحث می‌کردند و خیلی از وقت‌ها سعی می‌کردیم دکتر شریعتی هم در آن شب به خصوص آنجا باشد یادم هست یکبار، چند سال پیش، یادداشت کوتاهی درباره دکتر شریعتی نوشتم و گفتم بودن شریعتی واقعاً مهم نیست؛ چون اصلاً انقلابی نبود. اگر نظر من را می‌خواهید، من فکر می‌کنم سهراب سپهری خیلی انقلابی‌تر از دکتر شریعتی بوده است. چرا؟ به دلیل اینکه در زمانی که سهراب سپهری زندگی می‌کرد، جوّ روشنفکری جامعه ظاهر انقلابی بودند، ولی انقلابی واقعی سهراب سپهری بود که راه خودش را رفت. دلاکروا، نقاش مشهور فرانسوی، تابلوی مشهوری درباره انقلاب فرانسه دارد به اسم «آزادی هدایت‌گر مردم» که خانمی پرچم فرانسه را در یک دست گرفته و در دست دیگرش یک اسلحه است. این خانم ظاهراً نماد آزادی است و خیلی‌ها هم فکر می‌کنند این تابلو یک نقاشی انقلابی است. بله، تم این تابلو انقلابی است، به انقلاب فرانسه هم ربط دارد، ولی واقعاً انقلابی نیست؛ چون نوع تکنیک نقاشی‌اش به شدت سنّتی و شاید هم کمی عقب‌مانده است. ولی «گل آفتابگردان» ون گوگ سوژه‌ای واقعاً معمولی دارد، اما تکنیک نقاشی‌اش به شدت انقلابی است که واقعاً همه چیز را در آن دوره به هم ریخت. حالا اگر انقلابی بودن یعنی بنیان‌کن بودن و علیه سنّت‌ها عمل کردن، کسانی مثل سهراب سپهری و ون‌گوگ انقلاب هستند، نه کسی مثل دکتر شریعتی. خلاصه کنم، چیزی که آن‌وقت‌ها برای ما جذاب بود، رهنمودهای انقلابی نبود. چه در دوره دبیرستان و چه در دوره دانشگاه از این چیزها زیاد شنیده بودیم. دکتر شریعتی هم هر وقت چیزی در این مورد می‌گفت، می‌گفتیم بله، چشم، قربان. ولی جذابیتش برای ما که عضو گروه تئاتر بودیم در این بود که تئاتر را می‌فهمید، خوب هم می‌فهمید. آن حسّ شاعرانه‌اش باعث می‌شد که تئاتر را خوب بفهمد. همین حالا هم اگر بعضی شعرهایش را بدون اسم منتشر کنیم، بعید است کسی بفهمد اینها احساسات دکتر شریعتی است. این بود که وقتی درباره نمایش‌نامه حرف می‌زد، یا درباره خود تئاتر چیزی می‌گفت، برای ما واقعاً جالب به نظر می‌رسید. البته در آن دوره بعضی کارها هم کاملاً تحت‌تأثیر طرز فکر دکتر شریعتی انجام می‌شد. مثلاً آقای محمدعلی نجفی، سال‌ها قبل از اینکه سریال تلویزیونی «سربداران» را بسازد، آن را در قالب یک تئاتر در حسینیه ارشاد روی صحنه برد. خب، من هم طراح پوستر آن تئاتر بودم. آن پوستر یک طناب‌ دار بود که درهم پیچیده شده و یک لکه خون هم آن وسط بود. معنایش هم این بود که شاه حتماً نابود است.


مهرنامه، شماره 12، خرداد 1390، ص 66
 
تعداد بازدید: 5819



http://oral-history.ir/?page=post&id=3391