جنت آباد خرمشهر
زهرا حسینى
بریدهاى از خاطرات خانم زهرا حسینى
اشاره:
خانم زهرا حسینى از زنان خرمشهر است. او خاطرات خود را از دوران کودکىاش در این بندر زیبا تا روزهاى انقلاب و جنگ نوشته است. او و خواهر کوچکترش- لیلا - در روزهاى مقاومت خرمشهر در این شهر ماندند و هر کارى از دستشان مىآمد کردند. اما بیشترین تلاش آنان در این روزها در غسالخانه گورستان عمومى خرمشهر- جنتآباد- متمرکز بود.
بعد از ظهر هم اوضاع دست کمى از صبح نداشت. همه چیز با هم قاطى شده بود. کار مىکردیم و گریه مىکردیم. آن همه شهید، آن همه مصیبت واقعا سنگین بود. جنازه یکى از همسایههاى محلهمان را که زن سیاهپوستى بود، با دو بچهاش آوردند. شوهر این زن، جوان رعنا و سفید رویى بود با چهرهاى زیبا. او دلباخته دختر سیاهپوستى بود که از جهت ظاهرى نقطه مخالف خودش بود. این زن صورت قشنگى نداشت. زیبا نبود. با این اوصاف این دو تا عجیب همدیگر را دوست داشتند. با وجود مخالفتهاى شدید خانوادههایشان این دو با هم ازدواج کردند و بچهدار شدند. خانواده پسر با وجود دو بچه، باز از عروسشان ناراحت بودند. دائم پسرشان را تحریک مىکردند آنقدر زیر پاى پسر نشستند تا باعث شدند این مرد زنش را طلاق بدهد. اما اصلا نتوانست دوام بیاورد. براى همین دو سه هفته بعد رفت و زنش را برگرداند. از این قضیه مدت زیادى نمىگذشت که این اتفاق افتاد. گویا آن روز زن و بچههاى مرد در خانه کسى مهمان بودند که خانه مورد هدف گلولههاى عراقى واقع مىشود آنها به شهادت مىرسند. زمانى که مشغول شست و شوى این زن بودیم، من آن مرد را مىدیدم که چه کار مىکند. کارهایش، گریههایش همه برایم عجیب بود. احساس مىکردم دارد به آن موقعها فکر مىکند که چرا مجبو شد او را طلاق دهد. تا زمانى که ما جنازه را تحویل دادیم، پشت در نشسته بود. بعد از رفتن زن و بچههایش باز هم این آقا را دیدم، ولى دیگر عین مجنونها بود. مثل دیوانهاى بود که دیگر هوش و حواسش را از دست داده است. راه مىرفت، تنه مىزد، انگار نه انگار که در این دنیاست. راه خودش را مىرفت و توى حال خودش بود. به کسى کارى نداشت.
آن روز آخرین شهیدى را که آوردند فکر مىکنم بیژن نورى بود. خواهرش خانم نورى معلم من در مدرسه سالور بود. خانواده شهید نورى خصوصا خواهرهایش در جنت آباد غوغایى به پا کردند. تو سر و سینه مىزدند، جیغ مىکشیدند و گریه مىکردند. من چون اینها را مىشناختم رفتم کنارشان. دیدنشان خیلى برایم ناراحت کننده بود. شهید را که دفن کردند غروب شده بود، اما خانواده سر قبر شهیدشان بودند. خواهر کوچکتر بیژن که خیلى بىتابى مىکرد مىگفت:
-مىخواهم بمونم اینجا، پیش برادرم باشم.
گفتم:
-نمىشه. اجازه نمىدن شما اینجا بمونید.
دوباره گفت: مىخوام بمونم و نماز وحشت بخونم.
مىدانستم که غسالها نماز وحشت براى میت مىخوانند ولى در آن شرایط مطئمن نبودم. با این حال گفتم: غسالها این کار رو مىکنند.
گفت: قول مىدى؟
مانده بودم چه بگویم. شک داشتم غسالها نماز را بخوانند. گفتم:
-ان شاءالله مىخونن ولى مىبینى که سرشون خیلى شلوغه، شاید نتوانستن. من نمىتونم قول بدم.
گفت: ان شاءالله مىخونن براى من ملاک نیست. من اگر مطمئن باشم مىرم و گرنه همین جا مىمونم.
با تمام حرفهایى که مىزدم تا این دختر راضى به رفتن شود حریف او نمىشدم. حتى خانوادهاش هم نمىتوانستند او را از قبر جدا کنند. اینها که رفتند جنتآباد دیگر خلوت شد. رفتم از غسالها پرسیدم: شما نماز وحشت مىخونید؟
گفتند: ما وظیفه مونه، نماز رو مىخونیم. خصوصا اونهایى رو که به عهده مون گذاشتند حتما مىخونیم.
خیالم از این بابت راحت شد.
ساعت تقریبا هشت شب بود. با این که اجازه گرفته بودم، ولى پدرم مىگفت که سعى کنید هیچ وقت غروبها بیرون نباشید و برگردید خانه. دوست داشتم قبل از پدرم خانه باشم. برگشتم. پدرم خانه نبود. سراغش را از مادرم گرفتم. گفت: -ظهر موقع رفتن گفت منتظر من نمانید، به ما آماده باش دادن.
لیلا که انگار خیلى منتظر من بود از لحظهاى که وارد خانه شدم شروع کرد به سوال کردن. دوست داشت بداند چه اتفاقهایى افتاده و جنت آباد چه خبر بوده است. من که هم ناراحت و پکر بودم و هم براى اولین بار آن همه کار سنگین انجام داده بودم و خیلى خسته بودم، حوصله نداشتم. مختصر توضیح مىدادم، اما لیلا دوست داشت بیشتر بداند. آخر سر هم قول گرفت او را فردا حتما با خودم ببرم.
بعد شروع کردم به کارهاى خانه تا صبح آمادگى بیشترى داشته باشم، البته همیشه چون کارها روى دوش من بود دیرتر از همه مىخوابیدم. صبح هم یک بار بلند مىشدم صبحانه را آماده مىکردم، دوباره مىخوابیدم. آن شب داشتم رختوابها را مىانداختم که پدرم آمد و یکسره رفت و خوابید. لیلا موقع خواب توى رختخواب هم دست بردار نبود و از من حرف مىکشید. تا دیروقت بیدار بودیم. خوابم که برد همهاش کابوس مىدیدم؛ خوابهاى در هم بر هم که صحنههاى شلوغى داشت. صبح که براى نماز پا شدم دیگر نخوابیدم. صبحانه درست کردم، رختخوابها را جمع کردم و با لیلا از خانه زدیم بیرون.
«دا» (1) موقع رفتن گفت:
-حالا شما دو تا چرا با هم مىرید؟ یکىتون بمونه.
منکه شوق کار داشتم و خوشحال بودم مىتوانم کار کنم و مثمر ثمرباشم، گفتم:
-من نمىتونم بمونم.
لیلا هم گفت: من هم مىخوام برم.
توى راه که مىرفتیم به لیلا گفتم:
- مىریم جنت آباد. باید سریع مشغول کار بشىها، دیگر معطل نمىکنى که من نمىتونم، من مىترسم؛ این حرفها رو نداریم. دارى مىآى، باید هر کارى بود انجام بدى.
بیچاره به خاطر این که با من بیاید، مىگفت: باشه!
لحظهاى که وارد غسال خانه شدیم و مشغول کار، لیلا بهت زده بود، اما انگار حرفهاى من توى گوشش بود. آن روز به نظرم اوضاع بهتر از روز اول مىآمد. شاید هم به خاطر این که روز اول را دیده بودم آن روز برایم راحت بود. به هر شکل مشغول کار شدیم و دیگر من توجه نکردم ببینم حال و هواى لیلا چطور است، ولى گاه چشمم که مىافتاد مىشنیدم زیر لب مىگوید: الهى بمیرم، الهى فلان و...
بیشتر هم کفن مىداد و آب مىآورد. زیاد طرف شهدا نمىرفت.
زینب خانم یکى از زنان همسایهمان که خانهاش یک لاین(2) جلوتر از خانه ما بود. جزء غسالهاى قبرستان بود و کارگر شهردارى به شمار مىآمد. توى همان روزهاى اول شروع جنگ تنها دخترش، مریم را که یکى دو سالى از من بزرگتر بود به همراه شوهرش از شهر بیرون فرستاد و دیگر خودش شبانه روز در جنت آباد مىماند و کار مىکرد. زینب خانم با دیدن هر شهیدى مىزد تو سینهاش. گریه مىکرد و دائم مىگفت:
-الهى بمیرم ببین چه جوانى. الهى بمیرم چه بچه کوچکى.
او زن مهربانى بود. ما از قبل با او آشنا بودیم ولى نمىدانستیم او را چى صدا بزنیم تا این که خودش به من و لیلا گفت:
-منو مامان صدا کنید، راحت باشید.
ما هم از آن به بعد مامان صدایش مىزدیم. او آن قدر قربان صدقه ما مىرفت که انگار ما حقیقتا دخترهایش هستیم، طورى که حتى بعضىها فکر مىکردند ما واقعا مادر و دختریم. یک بار یکى از نیروهاى مردمى به اسم داریوش(3) به لیلا و زینب خانم گفته بود: »ماشاءالله به شما مادر و دختر! رحمت به شیرى که خوردید.« بعد رو به لیلا گفته بود: »از این زن باید همچنین دخترى به وجود بیاید.« لیلا هم گفته بود: »دختر زینب خانم نیستم. ما به خاطر انسى که به هم گرفتیم همدیگر را مادر و دختر صدا مىزنیم.«
روزهاى بعد، لیلا را به زینب خانم سپردم و گفتم وقتى من نیستم شما مواظب او باش. او هم آدم مسوولیتشناسى بود و چهار چشمى مراقب لیلا بود. من مرتب در حال رفت و آمد بودم. توى سطح شهر با چند نفر دیگر مىگشتیم، مجروحان را منتقل مىکردیم بیمارستان و شهدا را مىآوردیم جنت آباد. تا آن جا که امکان داشت دفن مىکردیم. شبها هواپیماهاى شناسایى عراق مىآمدند شناسایى مىکردند و توپخانههاى شان کار مىکرد و بر سرمان آتش مىریخت. روزها هم به شدت مىکوبیدند و هواپیماها در ارتفاع خیلى پایین بمباران مىکردند و دیوار صوتى را مىشکستند. چون پادگان نظامى دژ نزدیک قبرستان جنت آباد بود هواپیماهاکه به هواى پادگان دژ مىآمدند تا آن را بمباران کنند جنت آباد را هم به شدت مىکوبیدند.
بارها پیش آمده بود که قبرستان را که به گلوله مىبستند جنازههاى شهدا از قبر بیرون مىریختند. ما مىخواستیم شهید را دفن کنیم، خودمان مىرفتیم توى قبر مىخوابیدم تا از حملات هواپیماها در امان باشیم. یک روز که مشغول دفن شهدا بودیم سر و کله هواپیماها پیدا شد. ارتفاعشان آن قدر پایین بود که من کمک خلبانى که پشت مسلسل تیربار نشسته بود و قبرستان را زیر رگبار گرفته بود دیدم. براى این که از گلولهها در امان بمانیم شیرجه رفتیم توى قبرها و به جاى شهدا توى قبرها خوابیدیم.
فکر مىکنم بعد از ظهر روز سوم بود که وضعیت جنت آباد به هم ریخت. شهدا همین طور مانده بودند. هر کسى دل آن نداشت که دفنشان کند. از طرفى بمبارانها اجازه نمىداد و از همه مهمتر آب نبود که آنها را غسل بدهند. رفتم مسجد جامع. چون اولین بار بود که بعد از این اوضاع جنگى مىرفتم آن جا نمىدانستم کى به کیست...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- مادر، بعدها شنیدم او در روزهاى مقاومت 45 روزه خرمشهر به شهادت رسیده است.
2- ردیف
3- داریوش که نام خانوادهاش را به خاطر ندارم قبل از جنگ سربازیش را در خرمشهر گذرانده بود. بعد که فهمیده بود جنگ شده از شمال حرکت کرده بود تا به خرمشهر بیاید. به اهواز که رسیده بود، گفته بودند: کجا مىخواهى بروى؟ تو چه کارهاى؟ جلویش را گرفته بودند. داریوش گفته بود: من مىخواهم برم جبهه بجنگم. گفته بودند: روى چه حسابى؟ جواب داده بود: من دوران خدمت سربازىام را خرمشهر گذراندهام؛ الان مىخواهم دینم را به خرمشهر ادا کنم. به خاطر مساله ستون پنجم و منافقین حرفش را قبول نکرده، به او مظنون شده بودند، تا این که اسم و آدرس یکى از بچههاى خرمشهر را داده بود و از طریق همان شخص توانسته بود به خرمشهر باید. داریوش با این که شمالى بود ولى صورتى سبزه رو داشت. چون راننده بود مرتب زخمىها و شهدا را جا به جا مىکرد.
کمان، شماره 185
تعداد بازدید: 8886
http://oral-history.ir/?page=post&id=3385