تظاهرات خودجوش در 21 بهمن 1357
بهجت افراز
گفت و گو با خانم بهجت افراز
روز 21 بهمن، از صبح تا شب همه در خیابان بودیم. عصر آن روز میهمان داشتیم. خبر آوردند که مردم به پادگان جمشیدیه در خیابان فاطمی حمله کرده و اسلحهها را بردهاند. به مهمانانمان گفتیم برویم تماشا. وقتی که به پادگان رسیدیم، دیدیم که مردم از آنجا بیرون میآیند و تفنگ و فشنگ و تجهیزات نظامی در دست دارند. ما که چند خانم بودیم، میترسیدیم جلو برویم. به همین دلیل در خیابانها متوقف شدیم. و فکر کردیم حالا که نمیتوانیم جلو برویم، یک راهپیمایی راه بیندازیم. به همین دلیل شروع به شعار دادن کردیم و پشت سرمان جمعیت زیادی راه افتاد و از ساعت 9 تا 10 شب، این جمعیت به چند هزار نفر رسید و تظاهرات ما ادامه یافت.
بختیار دستور داده بود که روز 21 بهمن 1357، باید حکومت نظامی برقرار شود و مردم از منزل بیرون نیایند. امام نیز در مقابل این مسئله فرمودند که حکومت نظامی لغو است و همهی مردم از منازل بیرون بریزند. مردم پشتشان گرم بود که هیچکسی غلطی نمیتواند بکند. در آن روز دیدیم که کلانتریهای خیابان ستارخان تخلیه کرده بودند و پلیسها سوار ماشین شدند و فرار کردند و کلانتریها به دست مردم افتاد.
روز 21 بهمن، از صبح تا شب همه در خیابان بودیم. عصر آن روز میهمان داشتیم. خبر آوردند که مردم به پادگان جمشیدیه در خیابان فاطمی حمله کرده و اسلحهها را بردهاند. به مهمانانمان گفتیم برویم تماشا. وقتی که به پادگان رسیدیم، دیدیم که مردم از آنجا بیرون میآیند و تفنگ و فشنگ و تجهیزات نظامی در دست دارند. ما که چند خانم بودیم، میترسیدیم جلو برویم. به همین دلیل در خیابانها متوقف شدیم. و فکر کردیم حالا که نمیتوانیم جلو برویم، یک راهپیمایی راه بیندازیم. به همین دلیل شروع به شعار دادن کردیم و پشت سرمان جمعیت زیادی راه افتاد و از ساعت 9 تا 10 شب، این جمعیت به چند هزار نفر رسید و تظاهرات ما ادامه یافت و از خیابان ستارخان به خیابان بهبودی و شادمان رفتیم و تظاهرات تا ساعت 11 شب ادامه داشت و بعد به منزل آمدیم تا اینکه رادیو اعلام کرد: «این صدای انقلاب است». ما نیز پس از شنیدن این صدا همانند دیگر مردم خیلی خوشحال شدیم.
صبح روز بعد از پیروزی انقلاب، پسرعمهام از شهرستان جهرم زنگ زد تا پیروزی انقلاب را به من تبریک بگوید. در همان روز رادیو را روشن کرده بود شنیده بود که دارد موزیک پخش میکند. به همین دلیل پس از اینکه به من تبریک گفت، بلافاصله اضافه کرد این هنوز دلنگ دلنگش برجاست. او فکر میکرد به همان زودی باید موزیک از رادیو کاملاً حذف شود.
به او گفتم: «صبر کن. همه چیز درست میشود. حالا اول کار است. صبر کن تا صبح دولتت بدمد. این هنوز از نتایج سحر است». به هر حال مردم متوقع بودند که از همان لحظهی اول همه چیز اسلامی شود و حتی موزیک هم از رادیو وتلویزیون پخش نشود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مردم شروع به پاکسازی خیابانها کردند و با جان و دل، آثار آتشسوزیها و خرابیها را برطرف کردند.
در سالهای 1356- 1357 که تظاهرات و راهپیماییها شروع شده بود، مدارس نیز همانند دیگر اماکن دولتی در اعتصابها و راهپیماییها شرکت میکردند. در این زمان، برنامهی اعتصاب مدرسهی محل کارم به عهدهی من بود و همهی همکارانم نیز از من حرفشنوی داشتند و مدیر مدرسه هم با اعتصاب مخالفتی نمیکرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، امام دستور دادند مدارس در روز اول اسفند 1357 بازگشایی شود. در آن زمان علاوه بر محیط کار، منزل ما هم در کرج بود. در هفتهی بازگشایی مدارس، بعدازظهر باید به مدرسه میرفتم. لحظهای که به کلاس وارد شدم، شیرینترین لحظهای بود که در طول تدریسم در آن همه سال دیده بودم. به این دلیل که تا آن موقع 27 سال کار کرده بودم و در این 27 سال گلوی ما را در کلاس فشرده بودند و نمیتوانستیم دربارهی اوضاع نظام شاهنشاهی برای دانشآموزان مطلبی بگوییم. امّا آن روز مثل اینکه گلویم باز شده بود و احساس میکردم از همهجا بوی عطر آزادی میآید.
خاطرهای درباره تدریسم در قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بگویم: در آن زمان «دینی» هم تدریس میکردم. یک روز دربارهی امام زمان (عج) صحبت میکردم، یکی از شاگردها گفت: «خانم بهائیها میگویند امام زمان (عج) ظهور کرده و دیگر کسی امام زمان نیست». من همان روز کتابی از کینیاز دالگورکی[1] سفیر روسیه در ایران خوانده بودم که در آن نوشته شده بود چگونه بهائیگری در ایران به وجود آمده، همهی مطالب آن را نیز از حفظ بودم. از همین رو داستان آن را برای بچهها گفتم که امام زمان (عج) ظهور نکرده و ایشان یکی از فرزندان امام حسین (ع) هستند. اسمش محمّد و نام مادرش نرگسخاتون است و باید این ویژگیها را داشته باشد و چنین کسی تا حالا ظهور نکرده است و بهائیها بیخود میگویند. این مسئله ساختهی انگلیس و روس است. روز بعد، مدیر مدرسه به من گفت: «دیروز در کلاس چی گفتی؟» گفتم: «دینی درس دادم». گفت: «دربارهی بهائیت چی گفتی؟» گفتم: «بچهها درباره بهائیت سؤال کردند، من هم جریان به وجود آمدن بهائیگری در ایران را که چند روز پیش خوانده بودم، برای آنها توضیح دادم و کار خلافی نکردهام». گفت: «از اداره دستور دادهاند به شما بگویم حق ندارید غیر از مطالبی که در کتاب درسی نوشته شده برای بچهها حرفی بزنید». من از خودم دفاع کردم و گفتم: «دستور دین است که وقتی شاگردی پرسشی میکند، باید جواب پرسشاش را بدهی و او را روشن کنی».
در آن روز پس از تعطیلی آموزشگاه وقتی که از مدرسه بیرون آمدم، در کوچه، خانمی جلو آمد و گفت: «شما خانم افراز هستید؟» گفتم: «بله». گفت: «چه حقی داشتی سر کلاس به دین ما توهین کردی؟» گفتم: «دینت چیه؟» گفت «بهائی». گفتم: «اولاً بهائیگری دین نیست. ثانیاً من جواب شاگردهای مسلمان را دادم». در آن زمان خفقان به حدی بود که در کلاس نمیتوانستیم دربارهی امام زمان و نفی بهائیگری صحبت کنیم.
در همان کلاس، روزی یکی از دانشآموزان گفت: «خانم میگویند شهبانو فرح که بیحجاب است، گناه نمیکند؟» جواب دادم: «کی کسی گفته گناه نمیکند؟» گفت: «خانم جلسهای گفته او مجبور است بیحجاب باشد». گفتم: «به هیچ وجه چنین نیست. او هم بندهای است مانند همهی بندهها و باید دستورهای خدا و اسلام را اطاعت کند».
در آن زمان گفتن این جمله و اینکه کسی بخواهد فرح را با بقیهی مردم یکسان کند، خیلی مشکل بود. به همین دلیل است که میگویم روز اول اسفند 1357 که وارد کلاس شدم، دیگر آزاد بودم و هر آنچه دلم میخواست، میگفتم و این مسئله واقعاً برای من شیرین و لذتبخش بود. شاید لذتبخشترین و شیرینترین لحظات دوران تدریس من اولین جلسهای بود که پس از انقلاب به بچهها درس دادم.
بعد از تعطیلات نوروز 1358 که به مدرسه رفتم، از طرف آموزش و پرورش کرج به من پیشنهاد شد که مدیریت مجتمع آموزشی در مهرشهر کرج را به عهده بگیرم. در زمان آقای پرستو که قبل از انقلاب، مدتی مدیر مجتمع امیر و از افراد متدین بودند، معاون آموزش و پرورش کرج شده بود، لذا به من چنین پیشنهادی دادند. از آنجا که هدفم خدمت بود، قبل از اینکه مدیریت را قبول کنم، نرفتم مجتمع را از نزدیک ببینم و با فضا و مشکلات آن آشنا شوم. گفتم هر جا باشد، قبول میکنم. مجتمع امیر که جنابان پرستو و رافقوند مدیریت آن را داشتند قبل از پیروزی انقلاب، توسط عدهای از متدینین به صورت غیرانتفاعی تأسیس شده بود و برای انتخاب نام حضرت امیر(ع) در زمان طاغوت خیلی مصیبت کشیده بودند. چون رژیم شاه به مؤسسان آن فشار آورده بود که چرا اسم مدرسه را امیر گذاشتهاید و آنها مقاومت کرده بودند.
به هر حال، از طرف ادارهی آموزش و پرورش شهرستان کرج به من حکم مدیریت مجتمع آموزشی مهرشهر را دادند و صبح آن روز که قرار بود به مجتمع بروم، چند تن از مسئولان آموزش و پرورش و دو سه نفر از خانمهای بازرس اداره به همراه من آمدند و مرا به مدرسه بردند تا معرفی کنند. وقتی که به آنجا رفتیم، دیدم در مهرشهر کرج، دو ساختمان بزرگ آموزشی در کنار یکدیگر و در محوطهای حدود 17 هزار متر مربع ساخته شده و نه دور آن دو ساختمان دیوار و نه کف محوطه و حیاط آسفالت است. زمین مدرسه پر از بوتههای تیغ بود و فقط دو ساختمان ساخته شده بود و دیگر هیچ امکاناتی نداشت. حتی در دفتر مدرسه چند صندلی برای نشستن معلمها نبود تا جایی که برای نشستن همراهان من، چند صندلی از کلاسها جمع کردند و به دفتر آوردند. در کلاسها فقط تعدادی نیمکت، یک تختهسیاه، یک میز و صندلی چوبی برای معلم بود.
وضعیت کارکنان مدرسه هم به این صورت بود؛ به گفتهی افراد مدیر مدرسه بهائی بود؛ معلمها و اعضای انجمن اولیا و مربیان بعضاً از خانوادههای امرای آن زمان ارتش و ساواکی بودند که اجازهی ویلاسازی در مهرشهر داشتند و چون تعداد بچههای آنها برای تحصیل در مجتمع زیاد نبود، از روستاهای کنار مهرشهر مثل حسینآباد و شعبانآباد، دانشآموزانی را ثبتنام کرده بودند. مدرسه هم مختلط بود و دانشآموزان دختر و پسر در یک کلاس درس میخواندند. در کلاس دختر و پسر کنار هم مینشستند. همهی معلمها هم یکدست و بیحجاب بودند. عدهای دبیر مرد هم در آنجا تدریس میکردند.
مجتمع، یک دبستان مختلط، یک دبستان پسرانه، یک راهنمایی دخترانه و یک دبیرستان مختلط در دو رشتهی اقتصاد و تجربی و کارکنان و دانشآموزان زیادی داشت ولی از نظر امکانات صفر بود. حالا میخواستند مدیر را بردارند و مرا به جای او بگذارند.
پس از عید، مدارس باز شده بود؛ در مدت دوماه باید به دانشآموزان درس یک سال را میدادیم. مدرسه دیوار نداشت، آسفالت نداشت، کف حیاط تیغ بود و بچهها وقتی که راه میرفتند تیغ به پایشان میرفت. وضع بسیار ناجوری بود. به محض اینکه به شاگردها به خصوص به پسرها امر و نهی میکردیم، میگفتند، خانم ما انقلاب کردیم که آزاد باشیم. چون مدرسه دیوار نداشت، هر وقت دوست داشتند، از مدرسه بیرون میرفتند. واقعاً کنترل یک مدرسهی بیدیوار و مختلط بودن شاگردان پسر و دختر و به قول خودشان انقلاب کرده و همچنین گروهکهای ضد انقلاب که آنها را تحریک میکردند تا در مدرسه شلوغی به راه بیندازند، کار بسیار سختی بود. تصادفاً آن سال کرمهایی که در فصل بهار در طبیعت زیاد بود، در منطقهی مهرشهر به خصوص در مدرسه و در میان علفها و تیغهای حیاط زیاد شده بود و از در و دیوار بالا میرفتند و این هم وسیلهی اذیت معلمها توسط دانشآموزان پسر شده بود. کرمها را میگرفتند و در جیب معلمها میانداختند یا وقتی دبیر در حال درس دادن بود، به صورت او پرتاب میکردند و به این ترتیب در ذهن آنها اغتشاش ایجاد شده بود و حالا باید اینها را هم کنترل میکردیم. این دو ماه به هر سختی بود گذشت؛ امتحانات را برگزار و مدرسه را تعطیل کردیم.
آن موقع، پسرخالهام، شهید سلیمیجهرمی، مدیرکل آموزش و پرورش استان تهران شده بود. به دیدن او رفتم و گفتم: «مدرسهی بیدیوار را هیچکس نمیتواند کنترل کند. من باید چه کار کنم؟ اگر مدرسه اینطور باشد، برای سال بعد نمیتوانم آن را اداره کنم». گفت: «کشیدن دیوار به دور مدرسه چقدر میشود؟» یک بنا آوردم، مدرسه را دید و قیمت را پرسیدم گفت اگر بخواهی دور 17 هزار متر مربع زمین دیواری به ارتفاع سه متر احداث کنی، 200 هزار تومان میشود. به شهید سلیمی اطلاع دادم. قبول کرد و دویستهزار تومان برای آموزش و پرورش کرج حواله کرد که برای ما دیوارکشی کنند. با تعطیلی مدرسه، دیوارکشی شروع شد.
چون مهرشهر کرج بر اساس روش شهرسازی امروزی دنیا ساخته شده بود، خانهها به جای دیوار نرده داشتند، دیوارکشی که شروع شد، مردم به شهرداری شکایت کردند که ما نمیگذاریم مدرسه دیوار داشته باشد؛ مدرسه باید نرده داشته باشد، شهردار مرا خواست و به من گفت، مردم اینطور میگویند. گفتم: «آیا میشود مدرسهی دخترانه نرده داشته باشد و پسرها پشت نرده جمع شوند و مزاحمت ایجاد کنند و دخترها نتوانند با آرامش کامل درس بخوانند؟ به هیچ وجه نمیگذارم مدرسه بدون دیوار باشد». شهردار آدم خوبی بود. به کارگرهایی که آمده بودند تا جلوی دیوارکشی را بگیرند، دستور داد که محل را ترک کنند.
خلاصه، توانستیم اولین دیوار را در مهرشهر کرج بالا ببریم. هر آجری که بالا میرفت، قلب من آرامش بیشتری میگرفت که دیگر میتوانم مدرسه را کنترل کنم. در طول تابستان دیوارکشی مدرسه تمام و در ورودی مدرسه هم نصب شد. خیال من از این بابت راحت شد.
ثبتنام سال بعد که شروع شد، به آموزش و پرورش گفتم به هیچ وجه برای سال بعد پسرها را ثبتنام نمیکنم. جمهوری اسلامی مستقر شده و دختر و پسر باید جدا باشند. در مهرشهر کرج ساختمانی متعلق به انصاری، پیشکار شمس پهلوی بود، انصاری بعد از انقلاب فرار کرده و ساختمان خالی بود. به آموزش و پرورش پیشنهاد کردم که آن ساختمان را مدرسهی پسرانه کنند و این ساختمان که در دست ماست، دخترانه باشد. قبول کردند و به این ترتیب ثبتنام از دانشآموزان دختر را شروع کردیم.
وقتی والدین برای ثبتنام فرزندانشان به مدرسه مراجعه میکردند، به آنها میگفتیم کف حیاط 17 هزارمترمربع آسفالت نشده و به همین دلیل دائماً پای بچههای شما تیغ فرو میرود. اگر میخواهید بچههایتان آرام باشند، کمک کنید تا آن را آسفالت کنیم. آنها هم قبول میکردند و هر مقدار که تمایل داشتند کمک میکردند. کمکها اجباری نبود. هر کس هر چقدر از یک تومان تا بیشتر به حساب مدرسه واریز میکرد و فیشاش را برای من میآورد. هیچکس هم معترض نبود. هر کس داشت کمک میکرد و هر کس هم نداشت کمک نمیکرد. آن سال پول قابل توجهی جمع کردیم و در شهریور ماه آسفالت مدرسه را شروع کردیم. تصادفاً آن سال نخستین باری که بعد از انقلاب اسلامی برای حج تمتع ثبتنام میکردند و اسم من هم در قرعه درآمده بود. مهر آن سال به مکه رفتم. سفر ما 32 روز طول کشید. آبان ماه که از مکه برگشتم دیدم حیاط مدرسه برای آسفالت شدن آماده است. 4600 متر از حیاط مدرسه را آسفالت کردیم. باغچهبندی هم کردیم و از طرف شهرداری درخت و گل به ما دادند و گلکاری مدرسه هم شروع شد و مدرسه شکل خوبی به خود گرفت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشتها:
[1] - وزیر مختار دولت روسیه در زمان فتحعلیشاه پس از انعقاد عهدنامهی ترکمانچای بین ایران و روسیه در سال 1243ق، دولت روسیه گریبایدوف را به عنوان وزیرمختار به ایران فرستاد. از آنجا که بر اساس عهدنامهی ترکمانچای ایالت گرجستان از ایران جدا و به روسیه واگذار شده بود، گریبایدوف از دولت ایران خواست کلیهی زنان گرجی و ارمنی مقیم تهران را به سفارت روسیه تسلیم نماید تا معلوم شود کدام یک مایلند به وطنشان مراجعت کنند. نظر به اینکه زنان مزبور مدتها در ایران اقامت داشتند و همسر ایرانیان بودند و دارای فرزندانی هم شده بودند، هیچیک به سفارت نرفتند. گریبایدوف به نوکرانش دستور داد به زور به خانهی آصفالدوله وارد شوند و دو زن گرجی را که مدتها بود به قید زناشویی در ایران به سر میبردند، بیرون بکشند و به سفارت ببرند. این امر باعث هیجان عمومی و تحریک احساسات مذهبی مردم تهران شد. آنها به سفارت روسیه حمله و گریبایدوف را به قتل رساندند. پس از قتل گریبایدوف در سال 1244م، تزار روسیه، ژنرال دالگورکی را به عنوان سفیرمختار روسیه به ایران فرستاد. (عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تاریخ روابط خارجی ایران، تهران، امیرکبیر، چ چهارم، 1369، صص 240ـ241)
(منبع: خاطرات خانم بهجت افراز، تدوین حکیمه امیری، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1378، صص 127-118)
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
تعداد بازدید: 6273
http://oral-history.ir/?page=post&id=3365