مکتب حزب الله در خاطرات سیدعلی میرفتاح (1)
سیدعلی میرفتاح
گردآوري: به کوشش علی عبد
از بین ما هیچ کس بی هدف سراغ زندگی خود نرفت
سیدعلی میرفتاح، روزنامه نگار و گرافیست مشهور که امروز آرام آرام پای در وادی میان-سالی می گذارد، در سال های منتهی به پیروزی انقلاب کودکی حدوداً ده ساله بوده که در مکتب حزب الله شهرری با مبارزه آشنا و همراه شده است. این جمع مذهبی و مبارزاتی بعدها ده ها شهید، جانباز و آزاده را تقدیم انقلاب و دفاع مقدس کرد. وی در این روایت، خاطرات خویش را از این گروه انقلابی بیان می کند.
من متولد 1346 هستم یعنی در سال 57، یازده ساله بودم. منتها شرایط و وضعیت آن دوره و اتفاقی که افتاده بود به گونه ای بود که بچهها بیشتر از سن و سالشان میفهمیدند و رفتار میکردند و بیشتر از حد و اندازة خودشان، تجربه زندگی و دریافت از دور و برشان داشتند؛ مخصوصاً در محیطی که من در آن رشد کردم. به این دلیل که من کوچکتر از خواهران و برادرانم بودم و همه آنها یا در دانشگاه تحصیل میکردند یا در دبیرستان درس میخواندند و چون پدرم هم معلم بود، خیلی زود در کوران حوادث و اخبار قرار میگرفتم. در آن ایام یادم است که یک رساله امام خمینی در منزل داشتیم که برای ما مسأله شده بود و من تازه می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده و چه حوادثی پیش آمده است.
معلمی داشتم در مدرسه به نام آقای منصوبی- خداوند او را رحمت کند- که مردی بسیار وارسته و یک فرد مذهبی شریف بود. مدرسة ما در آن موقع از دختر و پسر مختلط بود. هر کسی که در شهرری زندگی میکرد، تمایلات مذهبی داشت ولی تمایلات مذهبی الزاما به معنای بروز مظاهر مذهبی نبود، یعنی بچههای خیلی از خانوادههای مذهبی ممکن بود که حجاب را رعایت نکنند و به اصطلاح با مدل همان روزگار زندگی کنند. یادم است روز اولی که آقای منصوبی به کلاس آمدند از دختران کلاس خواهش کردند که بهخاطر حرمت ایشان از فردا با روسری سر کلاس حاضر شوند. شخصیت بسیار گیرایی بود و ما هم بهخاطر شرایط سنی خیلی تحت تأثیر ایشان قرار میگرفتیم و من خودم شخصاً مجذوب او شدم. ایشان ساعتهای زیادی از مباحث و درسهای اسلام و از آیات قرآن و احادیث صحبت میکرد و گرایش عمیقی را در من بهوجود آورد که حتی اگر ایشان هم در مدرسه نبود، مرخصی بود یا هر علت دیگر، آن ضوابط اجرایی که دختران همچنان با روسری باشند، رعایت می شد.
در آن شرایط آدم دوست داشت مسؤولیتهایی را بهعهده بگیرد. در آن موقع گروههای پیشآهنگی هم خیلی مد بود و مسؤولیتهایی به آن گروهها میدادند و ردهبندی داشت و به هر کسی ردهای میدادند که ردة من در آن موقع کدیور یک بود که اسم ردة بالایی بود که میتوانست در مدرسه به مدیران و ناظمان کمک کند. سال 1357 بود که به مدرسه ای به نام «شمس» رفتم که نزدیک بازار شهرری بود و در آن موقع معلمهای بسیار انقلابی و مؤمن داشت که نام چند نفر از آنها را هیچ گاه فراموش نمی کنم، مثل معلم زبان انگلیسی ما به نام آقای عطارد که بسیار روحیه ای انقلابی داشت و همان روز اول مدرسه، حرفهایی راجع به بحث فلسطین و اسرائیل زد و آزاداندیشی میکرد که خیلی از بچههای کلاس متوجه این حرفها نمیشدند ولی من بهخاطر خانوادهام در جریان خیلی از اخبار بودم و از این بحثها خوشم میآمد. دیگری آقای عبداللهی، دبیر ریاضی ما بود که ایشان هم از انسانهای بسیار مؤمن و انقلابی بود که حتی گرفتار ساواک شد و ماجراهایی برای او پیش آمد.
در همین شرایط، به لحاظ عقیدتی وارد نوعی از مذهب شدم که با مذهب خانوادهام فرق داشت، یعنی جنس آن اعتقاداتی که تحت تأثیر این معلمان پیدا کردم با آن وضعیت مذهبی که معمولاً خانواده به فرد القا میکند، فرق میکرد و به همین دلیل ممکن بود که مورد سرزنش هم قرار بگیرم و عتاب هم بشوم ولی الحمدلله این آزاداندیشی در خانواده ما بود که هر کسی هر طور که دوست داشت، میتوانست فکر کند.
اتفاقی که در آن موقع نزدیک منزل ما رخ داد این بود که ما با بزرگواری دوست و آشنا بودیم به نام حاج اصغر اکبری که البته آن زمان حاجی نبود و ایشان را «اصغرآقا» خطاب میکردند و آدم نازنینی بود؛ ورزشکار و بسیار تنومند بود و تحت تأثیر مرگ برادرش و اتفاقاتی که برایش پیش آمده بود بهشدت مذهبی شده بود که قبل از آن خیلی عادی و معمولی بود و روحیه لوطیمنشانه هم داشت با موهای فرفری. حاج اصغر اکبری دارای جوهر بسیار عالی، اسلامی و الهی بود و خیلی گوهر نابی داشت، منتها تمایلات و تظاهراتی که در بیرون ارائه میشد متداول این بود که جوانان آن روزگار موهای خود را فرفری میکردند، یقة پیراهن را باز میگذاشتند، دنبال خوشگذرانی میرفتند و این مسائل غیرطبیعی نبود و شرایط هم مساعد بود. حاج اصغر مردانگی بسیار عجیب و غریب و تمایلات لوطیمنشانهای داشت، منتها یکمرتبه توبه کرد که این حرکت او سر و صدای زیادی به پا کرد؛ موهای خود را کوتاه کرد و نوع لباس پوشیدن و رفتار و ادب خود را تغییر داد و انسان بسیار متینی شد. ایشان و مرد بزرگوار دیگری - مرحوم حاج آقا عبد شیرازی- که روحانی محله و از مردان بزرگ شهرری بودند، تصمیمی گرفتند. آن موقع حاج آقا منزل خود را خراب کرده و خانة جدیدی ساخته بود که زیرزمین آن جا را وقف حسینیه کردند، یعنی دارای شرایطی بود که بتواند هیات قرائت قرآن و مدرسه تدریس قرآن باشد و کلاس درسی برای این کارها در آن برپا شود.
اصغرآقا و آقای عبد شیرازی، متفقاً کاری کردند که بچههای محل را در آنجا جذب کنند و با توجه به این مسائل، من خیلی علاقهمند شدم که ببینم در آنجا چه میگذرد. تصوری که من از آن کلاس قرآن داشتم این بود که در این نوع کلاسها عمجزء و خیلی ابتدایی، اعرابگذاری و تجوید آموزش میدادند که عموماً حوصله بَر بود و آدم وقت زیادی برای شرکت در این کلاسها پیدا نمیکرد.
اولین شبی که وارد این کلاس شدم به شکل غریبی مرا تحویل گرفتند؛ بهقدری که برگشتم ببینم نکند با کسی دیگر باشند! دیدم که خیر با من چنین رفتاری دارند. یادم است حاج آقای شیرازی عادتی داشتند که هر کس به ایشان سلام میکرد، در جواب میگفتند، سلام علیکم، خدا حافظ شما. پسری وارد شد و سلام کرد و تا حاج آقا گفتند سلام علیکم، خدا حافظ شما، آن پسر رفت. گمان کرد دارد خداحافظی می کند. البته این طرز برخورد و تحویلگرفتنها بهدلیل جذب دیگران نبود، بلکه این افراد ذاتاً انسانهای متواضع و با ادبی بودند؛ گاهی اوقات تواضع دامی است برای جذب دیگران. این کار هرقدر هم دارای هدف مقدس باشد، یک نوع ریاکاری و رفتار غیراخلاقی است ولی آن برخوردی که من از این بزرگواران به یاد دارم به دلیل جذب من نبود بلکه ذاتاً انسانهای مؤدبی بودند چون رفتار آنان را نسبت به دیگران هم شاهد بودم. در آن مقطع حاج آقا پنجاه سال داشتند منتها چهره ایشان پیرتر نشان میداد و اصغرآقا هم حدوداً سی ساله بودند.
همان شب اول از روش تدریس قرآن آنان خوشم آمد؛ یک دفتر کوچک صد یا دویست برگ به ما دادند که ما صفحات آن را خطکشی میکردیم و کلمات قرآن را سمت راست مینوشتیم و سمت چپ معنی و ترجمة کلمات را یادداشت میکردیم و کاملاً معنی و مفهوم تکتک کلمات قرآن را یاد میگرفتیم. شاید بعدها هم جای دیگر و بیشتر از آنجا مطالعه کرده باشم ولی امروز هر آیهای را که میفهمم و ترجمة آن را میدانم از یادگارهای آن روزگار است. مثلاً حاج آقا از اول سورة بقره شروع کردند، کلمه به کلمه درس میدادند و بعد تفسیر مختصری هم ارائه میدادند؛ نه تفسیر لغوی حوصله بَر بلکه تفسیری که توأم با قصص قرآن بود. حاج آقا ارادت خاصی به امام خمینی داشتند و میگفتند در سالهایی محضر ایشان را درک کرده و شاگرد ایشان بوده اند و این را با عشق و علاقة خاصی تعریف می کردند. با این سخنان این کلاس به نسبت جنبه سیاسی هم پیدا میکرد و ما بعد از این در تظاهراتی که آن موقع برپا میشد، شرکت میکردیم که عمدتا تظاهرات آن موقع، حتماً سرنخی هم از این مکان داشت. خیلی کارهای دیگری هم صورت میگرفت و افرادی که از من بزرگتر بودند مثل اصغرآقا، فعالیت بیشتری میکردند. ایشان، در یک تریکوبافی کار می کرد و معتقد بود که نباید در دولت کار کرد و حقوق دولت را به دلایل خاص خودشان دارای اشکال میدانستند. البته نمیتوانستند بگویند حلال نیست زیرا خیلیها برای دولت کار میکردند و امام هم چنین فتوایی نداده بودند. حکومت جور بود ولی اینکه کارکردن در حکومت جور مصداق حرامبودن آن باشد، چنین چیزی وجود نداشت. منتها مرحوم اصغرآقا چون خیلی احتیاط میکرد و مقید به اصول بود ترجیحاً برای کارگری محلی را انتخاب کرده بود که ممر درآمدش بود و در آنجا خیلی فعالیتهای انقلابی میکرد. با دوستانی در آنجا آشنا شده بود و با آنها رفت و آمد می کرد و در همة اتفاقات و تظاهرات آن موقع نقش محوری و اساسی داشت و ما هم در دورههای پایین با تأثیر از بزرگترها فعالیت میکردیم.
بعد از آن کمکم اعتصاب و تعطیلی مدارس شروع شد و ما دیگر بیشتر وقتمان در همین زیرزمین میگذشت. یادم است که با عباس اکبری -برادر اصغرآقا- به زیرزمین رفتیم و مشغول شیطنت بودیم و عباس میلهای را گرفته بود و با آن بازی میکرد که مرتب این میله به زمین میافتاد و صدای بلندی میپیچید. بالا دعای ندبه تمام شده بود و در حال گپزدن بودند، اصغرآقا آمد پایین و کتک مفصلی به عباس زد و بهخاطر این که سید بودم و به من احترام میگذاشتند، کاری با من نداشت و چیزی به من نگفت.
در مدرسه هم، آقای عطارد کلاس تشکیل داده بود و تحت تأثیر گروههای انقلابی صبحهای زود قبل از شروع کلاسها، آقایی را آورده بودند که به ما تعلیم دفاع شخصی و ورزش رزمی میداد که از همان ابتدا متوجه شدم به درد این کارها نمیخورم و در این زمینه استعدادی ندارم. آقای عطارد از من میخواست که مقاله بنویسم و مقاله نوشتن من از همانجا شروع شد. البته خیلی دید وسیعی نداشتم که بتوانم خیلی خوب وضعیت آن موقع را تجزیه و تحلیل کنم ولی تحت تأثیر آدمهای خوبی که دور و بر ما بودند الحمدلله نگاه خوبی در آن موقع حاکم شد.
حکومت نظامی که شد، ما باید شبها میرفتیم آموزش قرآن و تعطیلی کلاس هم مقارن میشد با ساعت حکومت نظامی و رفت و آمد ما خیلی سخت میشد؛ بچه هم بودیم هر چند حداقل جلوی دیگران وانمود نمیکردیم که میترسیم. یادم است که یک شب، نیم ساعتی از حکومت نظامی هم گذشته بود و ما نشسته بودیم و گرم صحبتکردن، البته حاج آقا شیرازی مراقبت میکرد و بچههای بزرگتر را سفارش میکرد که کوچک ترها را یکبهیک به منزلشان برسانند. یادم نیست که چه کسی مرا به منزل رساند ولی در منزل کتک مفصلی خوردم. بههرحال خیلی بعید نبود که مأموران حکومت نظامی به همان کلاس مکتب هجوم بیاورند و همه را دستگیر کنند. فضا ناامن بود و نگرانی خانواده دلیل کتک خوردنم نبود. به همین دلیل سه، چهار شب هم از کلاس رفتن من جلوگیری کردند. من بچة خیلی شری بودم بهخصوص با عباس اکبری هم رفیق شده بودم که یک بچه ده، یازده ساله و تقریباً یک سال از من بزرگتر بود که خیلی بهاصطلاح آن زمان شر بود و خیلی سر نترسی داشت؛ سربازان حکومت نظامی را اذیت کرده و فرار میکرد، سنگ پرتاب میکرد، شعار مینوشتیم، کارهایی در حد خودمان و بالاخره پدرم سخت از خارج شدن من از منزل جلوگیری میکرد تا این که یک شب سخت بیمار شد و من گفتم برای هیات قرائت قرآن نذر کنید و بعد که خوب شد، یک شب همة بچهها به منزل ما آمدند و شام عدس پلو خوردیم. یادم است که در منزل مبل داشتیم و یکی، دو پوستر که من در عالم بچگی از این مسأله خجالت میکشیدم که این تبلیغ زندگی مدرن نباشد و خیلی دوست داشتم که این وسایل را جمع کنیم، البته نه از روی ریاکاری ولی دوست نداشتم که بچهها بفهمند ما زندگی مدرن یا رویایی داریم و دوست نداشتم خواهرانم وارد اتاق شوند. بههرحال شب بهیادماندنی ای بود و عدس پلوی خوشمزهای خوردیم.
قبل از این که به این کلاس بیایم و با اصغرآقا آشنا شوم، تحت تأثیر آقای منصوبی، از خانوادهام خواهش کردم و چون سید هم هستم، اسمم را که در شناسنامه شهرام بود، به سیدعلی تغییر دادم. کمتر کسی مرا با اسم جدید صدا میکرد، بچه هم بودم و دیگران اعتنایی نمیکردند. اولین کسی که مرا با این نام خطاب کرد اصغرآقا و بچههای آن مکتب بودند که این نام باقی ماند و کلاّ به این نام نامیده شدم. یکی از دلایلی که اسمم را تغییر دادم این بود که علاقه عجیبی به روحانیت و این کسوت داشتم و علاقه شدیدی داشتم به حوزه بروم و درس طلبگی بخوانم، به همین خاطر فکر کردم این نام مناسبی برای یک روحانی نیست که مثلاً بگویید آیت الله شهرام.
یک عزیزی هم آن موقع در شهرری سخنرانی میکرد به نام حاج آقای عبدوس که بعداً امام جمعة کرج شدند و الآن نمیدانم کجا هستند. سخنرانیهایشان خیلی انقلابی بود و گاهی اوقات هم در مسجد امیرالمؤمنین کار به درگیری میکشید. من خیلی شیفتة ایشان که سخنران بسیار قهار و انقلابی بود شده بودم، ضمن اینکه بیشتر از سطح سنی خودم کتابهایی در منزل داشتیم از جمله کتابهای شریعتی و آثار انقلابی از این دست را که خواهر و برادرانم مطالعه میکردند، من هم میخواندم و آن روحیة انقلابی و اسلامی را دوست داشتم و هر کسی را که میدیدم مصداق چنین روحیهای است، طرفدار و مریدش میشدم. پدرم اصولاً خیلی به کتاب علاقه داشت، کتابی قبل از انقلاب چاپ شده بود به نام «در ویتنام» که جلد سفیدی داشت و فقط همین نام روی آن نوشته شده بود که گروههای انقلابی آن را چاپ کرده بودند و ماجرای شکنجههای زندان بود و ماجرای شهادت رضاییها و شرایط چریکها در زندان را نوشته بود که مقداری گرایش چپی هم داشت. در آن موقع این کتاب خیلی پرآوازه شده بود و جرم بسیار سنگینی داشت و اعلام شده بود که این کتاب دست هر کسی دیده شود به زندان خواهد رفت. یادم است که پدرم این کتاب را آورد و من هم مخفیانه آن را خواندم و روحیه انقلابی من خیلی افزایش پیدا کرد. از این به بعد، کلاسهای قرآن دیگر فرع ماجرا شد، یعنی ابتدا هدف اصلی تجمع ما در آنجا قرآن بود، بعد مباحث انقلابی مطرح میشد. کمکم شرایط انقلابی بهگونهای شد که بعضی از بچهها که دقیقاً به یاد ندارم چه کسانی بودند، حاج آقای شیرازی را متهم به محافظهکاری میکردند. میگفتند که ما بهدنبال مسائل انقلابی هستیم ولی حاج آقا اصرار دارند که بنشینیم و درس بخوانیم.
نظر حاج آقا هم طبیعتاً مشخص بود، می گفتند این قرآن اصل است و این درسها مهم است و به مسائل سیاسی هم خواهیم رسید. ضمن اینکه خطری هم در آن حول و حوش بهوجود آمده بود و آن هم خطر نفوذ مجاهدین خلق بود که بعد به منافقین تعبیر شدند. آنها خیلی هوادار جذب کرده بودند و اتفاقاتی رخ میداد و نفوذ بسیاری در آن منطقه پیدا کرده بودند. من بعدها به این نتیجه رسیدم که شاید حاج آقای شیرازی از این مسأله خیلی بیم داشتند که نفوذ نیروهای انقلابی چپ روی بچهها زیاد شود، به همین دلیل اصرار بر آموزش مبانی اسلامی داشتند. البته نشانههایی هم داشت و این مسأله را بهکرات گوشزد میکرد. من اولین باری که ایشان را بعد از انقلاب یعنی صبح 23 یا 24 بهمن دیدم، ایشان نگرانی از سازمان مجاهدین خلق را اعلام میکردند و زودتر از همه متوجه این قضیه شدند. البته هنوز بحثهای التقاطی و اینگونه مسائل مطرح نمیشد چون ما نمیفهمیدیم التقاطی یعنی چه. حرفهایی از این دست که این افراد انقلاب را به انحراف میکشند و اینگونه مسائل مطرح میشد. اصغرآقا ارتباط خوبی با ردههای بالای انقلابی مثل هیات مؤئلفه پیدا کرده بود که ما به آنان دسترسی نداشتیم و آنان قطعاً اخبار و احادیث را به ایشان میگفتند که ما در جریان کامل آن نبودیم. به همین دلیل بود که حاج آقا اصرار زیادی داشت مدت کلاس و درسها را بیشتر کند ولی بههرحال حرفهای مجاهدین خلق هم حرفهایی جذاب و دهن پرکن بود و ممکن بود که هر کسی را شیفته کند. مرزبندیهایی که از سال 1360 شروع شد، خیلی باریک بود و بسیار مشکل بود که ما بتوانیم راه را تشخیص بدهیم مگر اینکه مرشدی، استادی یا راهنمایی میداشتیم. کسی که فاصلهاش با مکتب حزبالله بیشتر میشد، ممکن بود که به آنها گرایش پیدا کند، ولی هر کس که به آنجا نزدیکتر بود، سلامتتر بود. اما کمکم با اوج انقلاب، فعالیت مکتب سرد شد که فکر میکنم به این دلیل بود که بحث قرآن، بحث نادر و مهجوری بود و اینکه ما بهسراغ آن برویم، نشاندهندة این بود که ما خیلی افراد خاصی هستیم ولی در اوج انقلاب و پس از پیروزی، بحث قرآن آنقدر فراگیر شد که رونق آنجا کم شد و امتیاز تلقی نمیشد چون در هر جایی مثل خانه، مسجد، پایگاه، بسیج و... جلسات تدریس قرآن تشکیل داده بودند. در نظر بگیرد که کنار منزل حاج آقا شیرازی، مسجدی هم بود به نام مسجد صاحبالزمان، اما کسی به مسجد نمیرفت چون مسجد خیلی بیرمق و بیحالی بود که فقط در آنجا نماز میخواندند و مراسم ختم برگزار میکردند، ما هم به همین دلیل جذب مکتب حزبالله شدیم، اما کمکم آن مسجد هم تبدیل به پایگاه انقلابی شده بود.
یادم است نمایشگاهی برپا کردیم که من خودم هم خیلی کمک کردم و در آنجا میماندم و توضیح میدادم چون برای عام، آنقدر مفهوم نبود که بیایند و نمایشگاه عکس ببینند. بالاخره بهدلیل این اتفاقات فاصله ما با این مرکز زیاد شد تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و هر کسی بهسراغ کار خودش رفت؛ به این معنی که اصغرآقا جذب سپاه و جزو تیم محافظان امام انتخاب شد و بعد هم خیلی سریع پلههای ترقی را در سپاه طی کرد و فرماندة سپاه سردشت شد و بعد هم در سپاه سردشت به شهادت رسید.
البته ما هیچوقت از ماجرا و چرایی شهادت عباس- برادر اصغر آقا- باخبر نشدیم. حتی جنازة او هم قابل شناسایی نبود و تا مدتی در ابهام بود. از مادر ایشان شنیدیم که دو سال بعد، یک تلفن مشکوک شد که میگفت من عباسم. قطعاً عباس شهید شده است چون عباس را که من میشناختم با آن روحیه، تن به اسارت نمیداد و خیلی سرنترسی داشت. بههرحال خیلی دردناک بود چون مادر این شهیدان، یک فرزند خود را قبل از انقلاب در حادثه تصادف از دست داده بود و دو فرزند دیگر او هم بعد از انقلاب در کردستان به شهادت رسیدند و پسر دیگر ایشان هم در آخرین روزهای جنگ در مرصاد به شهادت رسید.
هر کسی که در آن کانون و مرکزی که حاج آقای شیرازی بودند، پرورش یافته بود، بدون هدف و بیتفاوت سراغ زندگی خود نرفت، حتماً یک اتفاقی برایش افتاد؛ یا به شهادت رسید یا به اسارت رفتند یا جانباز شدند و شاید هم یکی، دو نفر جذب جریانات سیاسی چپ شدند. علت این امر هم این بود که نفس حق آن دو بزرگوار باعث میشد که آدم قادر به ادامة زندگی طبیعی نباشد و فکر میکرد که حتماً باید مسؤولیتی بهعهده بگیرد و کاری انجام دهد و سراغ مسائل خاصی باید رفت که دیگران نمیروند.
گاهی اوقات آدمی در زندگی خود با افرادی برخورد میکند که مسیر و مدار زندگی اش تغییر میکند و سراغ چیزهایی دیگر میرود. همة آدمها اینگونه هستند که در زندگی خود بالاخره کسی را دیدهاند. بعضی وقتها هم هست که افرادی بر اثر غفلت یا وجود حجابهایی، چنین افرادی را درک نکنند. بههرحال یک درویش و صاحب نفسی چراغی را جلوی راه قرار داده و مسیری را نشان میدهد که آدم قبل از آن چنین چیزی را ندیده و متوجه آن نبوده است. در این مکتب، سهم حاج آقای شیرازی و اصغرآقا به یک میزان بود؛ چون یکی از آنان مقام معلمی داشت و دیگری تحت تأثیر چنین مربیای، به این مرحله از کرامت اخلاقی و نفسانی رسیده بود. اگر حاج آقا که پیرمردی بود، برای ما دور از دسترس بود و فکر میکردیم ممکن است این حرفها مؤید فاصلهای باشد که ما نمیتوانیم به آن برسیم، امّا اصغرآقا به ما نزدیک تر بود و با او راحتتر بودیم و حرفهایی را که میتوانستیم به اصغرآقا بگوییم به حاج آقا نمیشد گفت یا آن فاصلهای که عرض کردم خیلی زیاد بود. این است که به نظر من آن دو بزرگوار، همه را تحت تأثیر زیادی قرار دادند که این تأثیر موجب شد که دیگر مانند عوام زندگی نکنند و حتماً باید کاری میکردند که کارستان بود و نمیتوانستند نسبت به جو حاکم، انقلاب، کشور، محله و خانواده بیتفاوت باشند. هر کسی میخواست وظیفهای را که بر دوشش احساس میکرد، به انجام برساند و در حد بضاعت خودش این کار را میکرد.
ماجرایی که بعد از انقلاب بهوجود آمد این بود که مراکز آموزش قرآن زیاد شد، طبیعی هم بود که مکتب رونق سابق را نداشته باشد و دلیلی هم نداشت که رونق داشته باشد چون آنان به هدف کامل خود که هدف الهی و آموزش قرآن بود، رسیده بودند.
مطلب دیگر دربارة حاج آقای شیرازی این است که ایشان مردی دارای وارستگیهای اخلاقی بود که بهدنبال سهمخواهی از انقلاب نبود. یادم است که روز اول ورود امام، به دیدن ایشان رفتند و برای ما هم تعریف کردند که بعد از سالها امام را دیده و بوسیده اند و امام هم با ایشان خوش و بشی کرده است، اما دنبال سهمخواهی نبودند که به ایشان مسؤولیتی بدهند، یعنی کسی که دوازدهم بهمن به دیدار امام میرود و گفتوگو میکند، قطعاً باید در تلویزیون یا جایی دیگر مطرح میشد ولی این اتفاق رخ نداد، چون فکر میکنم که خودشان علاقهای به این مسأله نداشتند و خیلی سریع خودشان را از همة جریانها عقب کشیدند و به کار خودشان پرداختند.
ویژگی دیگر ایشان این بود که جزو معدود روحانیانی بود که از قبل کارهای دینی و اسلامی نان نمیخوردند، یعنی زندگی خود را تفکیک کرده بودند و ممر درآمد و معاش ایشان کاملاً از جنبة دیگری تأمین میشد؛ باغ و کارخانة موزائیکسازی داشتند و بابت سخنرانی، ارشاد و درس قرآن ریالی از کسی پول نمیگرفتند و حتی صراحتاً میگفتند که چنین کاری برای ما جایز نیست و کسی حق دریافت پول بابت سخنرانی و ارشاد ندارد، حال اگر مردم پول بدهند، بحثی دیگر است.
ایرادی در فضای بعد از انقلاب وجود داشت که حاج آقا را کمی منزوی کرد و آن وجود آدمهایی بود که تازه به قدرت رسیده بودند و به هر دلیلی بر مسندی تکیه داده و برو و بیایی پیدا کرده بودند و دستشان در امور باز بود که این موجب شده بود افراد صاحب حق خودشان را کنار بکشند و برای حفظ وحدت سکوت کنند و به زندگی خودشان ادامه دهند. بههرحال حقی که آقای شیرازی به گردن جریانهای انقلابی در آن روزگار داشت، خیلی زیاد بود. منظورم این نیست که نیت ایشان این بود که بعد طلب مزد کنند، چون ایشان با خدا معامله کرده بود ولی در عین حال کسی هم پیشنهاد مزد هم نکرد و نپرداخت.
یک دلیل هم این بود که حاج اصغر شهید شد و به اعلی درجه پیوست، مرحوم شیرازی مثل امام حسین بود که در شب آخر میفرماید هر کس برای غنیمت آمده است، بازگردد چون در اینجا خبری از سهم و غنیمت نیست. آدمها به دو نیت به سمت کارهای انقلابی رفتند که بعد جهاد سازندگی و جنگ هم پیش آمد؛ یا بهخاطر آن آرمانگراییها میرفتند یا بهخاطر سهمخواهی و بعضی هم بین این دو بودند. یک دست جام باده و یک دست زلف یار، ولی یک عده دیدند که این بندة خدا آدم سادهای است و بهدنبال مادیات هم نیست، تلویزیون هم ایشان را نشان نداد، یک ماه، دو ماه گذشت و روزنامهها هم چیزی ننوشتند، قطعاً این اتفاق همیشه و در همه جا رخ میدهد، همیشه جریانهای انقلابی به این شکل میرسد و افراد اصیل، طبیعتاً خودشان را کنار میکشند و به حاشیه رانده میشوند. یک بخش آن طبیعی است و منکر آن نیستم ولی در کنار همه این حرفها، با شناختی که من از حاج آقای شیرازی داشتم و به یاد دارم، خود ایشان هم تمایلی نداشت، چهبسا ترجیح میداد که زندگیاش به همان شکل بگذرد تا اینکه به او پیشنهادی بدهند و جلوهای دیگر از او بسازند، دوست داشت روحانی سادهای بماند که همچنان خودش به کارهای زندگیاش برسد و چاه آب را خودش تعمیر کند. یعنی روحانیای نبود که- خدای نکرده قصد اهانت ندارم- به پر قبایش بربخورد و کنار بکشد بلکه نظیر خیلی از علمای دیگر زندگی سالم و آرام را میخواست. من سراغ دارم که روحانی ای در قم تعمیرگاه ماشین دارد یعنی زندگی و معاش خود را کاملاً از لباس خود جدا کرده است. بزرگان و ائمه ما هم این روش را به ما آموختهاند. در روایات داریم که در کنار کارهای بزرگ دینی مثلا حضرت امیر(ع) چاه میکند و باغبانی می کرد و دیگر ائمه نیز از دسترنج خودشان امرار معاش میکردند. این صفت پسندیدهای است و ممکن است عام نباشد و برای همه مصداق نداشته باشد و نتوان آن را بهعنوان یک اصل محسوب کرد ولی کسانی که اینگونه زندگی میکنند، دارای وارستگی اخلاقی هستند و حاج آقای شیرازی از این نوع افراد بود.
ادامه دارد...
تعداد بازدید: 10883
http://oral-history.ir/?page=post&id=3363