زندگینامه و خاطرات علی حاتمیه
علی حاتمیه
بسم الله الرحمن الرحیم
علی حاتمیه متولد 1331 هستم. در خانوادهای مذهبی تربیت شدم. از همان ابتدا با مسجد مأنوس بودم و در مجالس مذهبی شرکت میکردم و بهعنوان یک سخنران مذهبی مطرح شده بودم. این ویژگی من در دوران تحصیل در هنرستان بروز یافت: یک سال در ماه محرم، رژیم به قصد کمرنگ کردن عزاداری امام حسین(ع)تعطیلی تاسوعا را برداشته بود و ما ناچار در مدرسه بودیم. آن روز، در مدرسه یک سخنرانی کردم و با بچهها مدرسه را تعطیل کردیم. همه فرار کردند ولی من گیر رئیس هنرستان افتادم. پرسیدند: «چرا این کار را کردی؟» من به شکلی کاملاً مغلطهکارانه گفتم: «کار خاصی انجام ندادم. شما خودتان اینجا بودید و دیدید. من فقط حرف زدم.» بههرحال از آن زمان این گونه فعالیتها در ذهنم رشد پیدا کرد تا بهعنوان یکی از خدمتگزاران مردم، حرکتهایی جزیی را شکل بدهم.
در سال 1349 بهعنوان افزاربند در صنایع دفاع استخدام و در بخش جنگافزارسازی آنجا مشغول به کار شدم. در آن زمان، به علت تناقض آشکار اعمال شاه با احکام اسلامی، طبیعتاً افراد مذهبی با رژیم، دچار تضاد میشدند و همین تضاد، برای من دریچهای بود که در مسیر مبارزه قرار گرفته اسلام را تبلیغ و با مخالفین اسلام ازجمله رژیم طاغوت، مبارزه کنم.
اما آنچه که علیرغم این ذهنیت من را به سوی ارتش کشاند خالی از معانی هدفم نبود: در آن زمان، یک استاد تفسیر قرآن به نام دکتر محمدجواد شرافت داشتم که بعدها در واقعهی هفتم تیر، به درجهی شهادت رسیدند. من پس از صلاح و مشورت با ایشان، به این نتیجه رسیدم که بنابر اقتضای شرایط و با هدف نشر افکار دینی در ارتش، وارد تشکیلات شوم. این کار در آن محیط خفقانآور، بسیار مشکل بود. مخصوصاً اینکه ما اصولاً در آن محیط نمیتوانستیم بهصورت اجتماعی فعالیت کنیم و به این دلیل که نفوذیهای ضداطلاعات و ساواک، همه جا بودند کاملاً احساس خطر میکردیم و آنطور نبود که بتوان به سادگی به افراد اعتماد کرد و تشکیلاتی را سامان داد و ما ناچار در آن محیط، بهصورت انفرادی فعالیت میکردیم و ارتباطهایمان را در بیرون ادامه میدادیم. یکی از مشکلات من در ارتش این بود که ضد اطلاعات من را بهعنوان یک سخنران شناخته بود و یک بار عمداً از من خواست که به مناسبت سالگرد رد خطر از وجود شاه، مقالهای را در برابر پرسنل ارتش اجرا کنم و چون از این کار، طفره رفتم، شک بیشتری در آنها برانگیخته شد. با این حال، گذشت زمان باعث میشد که با افراد، صحبت کرده آنها را متوجه مسائل دینی و سیاسی روزگار کنم و با رهبری همچون امام – که به ایشان آقا میگفتیم – آشنا سازم. رفته رفته، افراد زیادی به جمع مقلدین امام اضافه میشدند و من نیز کتاب «حکومت اسلامی» امام (ره) را برای مطالعه به آنها میدادم. ناگفته نماند که یکی از فعالیتهای من در آنجا پخش رسالات و کتاب «حکومت اسلامی» حضرت امام (ره) بود. این کتابها و اعلامیهها را فردی بهنام آقا مرتضی در انتشارات آذر، واقع در جنب دانشگاه تهران در اختیار من میگذاشت و من هم در محیط صنایع دفاع، مخفیانه در میان افراد تقسیم میکردم. شهید شاهآبادی هم ازجمله کسانی بود که ما حضورشان شرفیاب میشدیم و نشریه، اعلامیه یا نوار دریافت میکردیم و در اختیار دوستان قرار میدادیم.
رفته رفته آشناییهای ما در ارتش منجر به اعتماد و در خارج از محیط کار و در جلسات مذهبی تبدیل به دوستی هایی هدفمند میشد. شهید شرافت (نماینده دور اول مجلس شورای اسلامی) که خود، استاد دانشگاه بودند و افراد زیادی، ازجمله خود بنده را تربیت کرده بودند، گروههای ما را نظم میبخشیدند و رفته رفته به جایی رسیدیم که هریک از افراد حاضر در جلسات، افراد جدیدی را برای پیروی از حضرت امام (ره) معرفی میکردند و ما نیز برای آگاهی دادن به آنها، کتابها و رسالات امام را در اختیارشان قرار میدادیم. تا این که ضد اطلاعات پی به فعالیت هایمان برد و اکثر افراد ما را دستگیر کرد.
من را در سه مرحله دستگیر کردند که مرحلهی اول آن در محیط کارم یعنی همان جنگافزارسازی بود.در آنجا بهنظر من یک حرکت ساختگی بهوجود آوردند بهاین صورت که یک ضبط صورت را نزد من آوردند که در آن نواری حاوی سخنان انتقادی مرحوم کافی از رژیم وجود داشت. در همان لحظه من را از بلندگو به دفتر احضار کردند. جایی که در آنجا عامل ضداطلاعات منتظرم بود. من را بازرسی بدنی کرد، کمد و تمام وسایلم نیز تفتیش شد. سپس خودم نیز برای بازجویی، 48 ساعت در ضداطلاعات بازداشت شدم. ابتدا قصد داشتند که من را تحویل ساواک بدهند ولی بعداً منصرف شدند. مرحلهی بعد دستگیری من در ارتباط با جلسات بیرون از سازمان و تشکیلات بود. همانطور که اشاره کردم ما کلاسهایی داشتیم که در آنها درضمن تبلیغ قرآن و اعتقادات برای جوانها ، مسائل سیاسی را نیز بیان میکردیم. روزی یکی از جوانهایی که در جلسات ما شرکت میکرد توسط ساواک دستگیر شد و او راجع به جلسات ما اطلاعاتی به آنها داد و سپس ساواک به سراغ ما آمد و دستگیرمان کرد.
من دوسال و اندی در زندان بودم. معمولاً در مراحل اولیهی دستگیری، بلافاصله با اتاق شکنجه، تخت و دستگاه آپالو، آویزان کردن و شکنجههایی از این دست روبهرو بودیم و اتفاقاً من توفیق تحمل همهی این شکنجهها را داشتم تا بلکه انشاءا... باعث آمرزش گناهانم شود و البته قصد فخرفروشی و خودستایی ندارم. زیرا در همان زمان کسانی مانند شهید رجایی و آقای مطهری بودند که از مبارزین رده بالا محسوب میشدند و شدیدترین شکنجهها را تحمل میکردند. چنانکه در خاطرات آقای مطهری چاپ شده است ایشان در طول دو سال زندانی، هر روز بهطور مداوم، جیرهی شکنجه داشتند.
در بعضی مواقع، بخاطر گرفتن برخی اعترافات با بعضی از خانوادهها برخوردهای زشتی میشد. مثلاً دختر خانواده یا زن خانواده یا پدر و مادرها را میگرفتند و درمقابل چشمان مبارزین اذیت و آزار میکردند. البته خدا را شکر درمورد من هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتاد ولی افراد بسیاری بودند که با خانوادههایشان برخوردهای خیلی زنندهای شده بود.
یکی از خاطرات من در مورد شکنجه شدن خاطره ایست که همیشه باعث خندهی دوستان هم میشود. داستان از این قرار بود که: در زندان یک روحانی بهنام علی خاتمی بودند که نامشان با نام بنده تشابه داشت. روزی نگهبانی آمد و به دنبال «علی خاتمی» میگشت – ایشان، اکنون، امام جماعت یکی از مساجد تهران هستند – بنده به نگهبان گفتم «من علی حاتمی هستم» نگهبان، من را با خود به اتاق بازجویی برد .در آنجا من را بستند و با شلاق به جان پاهایم افتادند. در همان حال، یک نوار سخنرانی هم پخش میشد و آنها به من میگفتند: «حالا برای من سخنرانی میکنی؟» ظاهراً آقای حاتمی در سخنرانیشان گفته بودند که «میگویند دیوار موش دارد موش هم گوش دارد ما که نباید از گوش و موش بترسیم.» بهخاطر همین قضیه، داشتند من را شلاق میزدند و میگفتند: «حالا ما شدیم موش؟» من گفتم: «این که سخنرانی من نیست. من اصلاً سخنرانی نکردهام.» من را برگرداندند و نگهبان این بار رفت و «علی حاتمی» را پیدا کرده آورد و معلوم شد این نوار متعلق به ایشان است. این نشان میدهد با اینکه ساواک، خودش را مقتدر میدانست، بههمین سادگی یک نفر را بهجای شخص دیگری شکنجه میکرد و این، تنها ناشی از عدم تسلط آنها به کارشان بود.
از موضوعاتی که حضرت امام (ره) بر روی آن فعالیت و پافشاری زیادی داشتند، روشن کردن افکار جوانان بود. بهطوری که برای هر موضوع جدیدی که پیش میآمد بلافاصله از طرف امام اعلامیهای چاپ میشد تا مردم در رابطه با آن هشیار شوند. وجود همین اعلامیهها سبب میشد که گروههایی بهطور مخفیانه برای چاپ و تکثیرشان بوجود بیایند. من هم تا آنجا که میتوانستم این اعلامیهها را در ارتش توزیع میکردم.
در آن زمان بعضی از اشخاصی که در زندان حضور داشتند توسط ضداطلاعات دستگیر شده بودند و اصولاً در اختیار سلولهای مخصوص به خود ارتش بودند.این کار به این دلیل بود که رژیم نمیخواست ارتباط زندانیان ارتش با یکدیگر خیلی گسترده باشد تا مبادا مخالفت ارتش با رژیم آشکار گردد. در این قضیه مخصوصاً هدف ساواک و ارتش این بود که پرسنل ارتش را وفادار به شاه نشان دهند. بنابراین نمیگذاشتند مخالفان ارتشی در بین دیگران شاخص باشند و آنها را در جاهای خیلی دورافتاده و پرت نگاهداری میکردند. آنها به ما میگفتند: «شما که نانخور اعلیحضرت هستید چرا مخالفت میکنید؟» و جواب ما مشخص بود. ما میگفتیم:« ما پول نفت خودمان را میخوریم. پول اعلیحضرت شما را نمیخوریم.» و همین باعث میشد که برخوردها شدیدتر شود و گاهی به اذیت و آزار شکنجههای شدید هم برسد.
از آنجا که من در زمان طاغوت هنوز ازدواج نکرده بودم ،مشکلی از بابت همسر و فرزند و مسشکلات اقتصادی آنها نداشتم. مادر و پدر من هم خیلی طرفدار روحانیت و انسانهایی کاملاً مذهبی بودند و مخالفتی با این قضیه نداشتند.
یکی از مسائلی که اهمیت زیادی دارد و در تحلیلهای دشمنان انقلاب از جمله سازمان منافقین هم به آن اشاره شد این بود که میگفتند حرکتی که امام (ره) شروع کرد با خونریزی و قتلعام فراوان مردم همراه خواهد بود و ثمر دادنش حدوداً 20 تا 30 سال طول خواهد کشید و این تحلیلها آنچنان هم غیر مستدل نبودند. زیرا آنها مثلاً اطلاع داشتند که انقلاب در کشورهای دیگر که ارتش مقابل مردم ایستادگی میکند به سادگی امکانپذیر نیست. ولی ارتش ایران، متفاوت با جاهای دیگر بود. بههرحال، ارتشیهای ایران انسانهایی معتقد و مذهبی بودند. با اینکه به ظاهر نمیتوانستند مخالفت خود را با رژیم اعلام کنند ولی قلباً با اصول شیعی و اسلامی انس داشتند و آمادهی دریافت پیامی دینی مثل پیام های امام بودند تا خود را با آن وفق دهند و دیدیم که اولین حرکتها توسط ارتش، مخصوصاً همافرها انجام شد که به نزد امام آمدند و رسماً بیعت کردند و این حرکت بسیار عالی ، مردمی بودن ارتش را به اثبات رساند. اگر ارتش میخواست با سلاحهای پیشرفتهی خود در برابر مردم بیسلاح مقاومت کند داستانی مانند قضیهی فلسطین و رژیم صهیونیستی پیش میآمد که چندین سال است مبارزه میکنند و نمیتوانند پیروز شوند. ولی ارتش ما حتی در بسیاری مواقع در شعارهای مردم تقدیر میشد. آنجا که میگفتند: «ارتش برادر ماست» و درواقع، ارتش نیز برادریاش را ثابت کرد و به انقلاب کمک کرد و باعث پیروزی آن شد.
زمانی که جیمی کارتر مسئلهی آزادی را مطرح کرده بود ساواک تصمیم گرفت یعنی درواقع از طرف مقامات آمریکایی مأمور شد که زندانیان سیاسی را آزاد کند. این فضا به نفع عدهای از زندانیان سیاسی ازجمله خود من شد. آنها هنگام آزادی از ما تعهد میگرفتند که وقتی از زندان خارج شدیم گرد مسائل سیاسی نرویم. و ما برای اینکه حضور خود را در فضای بیرون مفیدتر میدیدیم تعهد را امضا میکردیم و در عوض با برادران زندانی جدیدی که آشنا و ضمیمی شده بودیم تشکیلات بهتر و محکمتری را برای اجرای مقاصد سیاسیمان سامان میدادیم.
از آنجا که در آن زمان، دموکراتها در آمریکا روی کار بودند، در تحلیلها و مشورتهایی که بین سران آمریکا و رژیم شاه صورت گرفته بود. به این نتیجه رسیده بودند که یک فضای باز سیاسی در ایران موجب میشود عقدههای مردم بیرون بریزد و مخالفان شناخته شوند. در ضمن با این کار، این احساس در بین مردم بهوجود میآمد که خبری از اختناق نیست و مبارزه را تعطیل میکردند. غافل از این که به اینترتیب انقلابیون یک فرجهی مناسب بهدست آوردند تا حرکت گستردهتری را آغاز کنند.
سازمان عقیدتی سیاسی ارتش ایران
تعداد بازدید: 7165
http://oral-history.ir/?page=post&id=3328