زندگینامه و خاطرات سید حسین احمدیان

سید حسین احمدیان


بسم الله الرحمن الرحیم
من در شهرستان ورامین در یک خانواده‌ی روحانی متولد شدم و تحصیلات ابتدایی را تا سوم راهنمایی در شهرستان ادامه دادم. در سال 1342 که نهضت امام خمینی (ره) شروع شد. من دوازده ساله بودم به تبع اینکه پدرم از روحانیون بود. طبیعتاً با نظریات 15 خرداد امام خمینی بیشتر آشنا شدم. ورامین، نهضت مشخصی را آغاز کرده بود. همه‌ی دوستان و بستگان ما در آن زمان، فعالیت‌های سیاسی خود را از این نهضت آغاز کردند. و من به جرأت می‌توانم بگویم شروع آگاهی و مطالعه‌ام در زمینه‌ی مسائل سیاسی از آنجا بود و بعدها به علت علاقه‌ام به حرفه‌ای که توأماً تحصیل هم محسوب شود به واسطه‌ی بعضی از دوستان و آشنایان به هنرستان صنایع دفاع (نظامی) واقع در جنگ‌افزارهای میدان ژاله آن زمان (شهدا) رفتم و 3 سال دوره‌های هنرستان آنجا را گذراندم.
در آن‌جا با بعضی از دوستان که سابقه مذهبی داشتند. دست به کار اجرای مراسم مذهبی مانند عزاداری تاسوعا و عاشورا می‌شدیم. در هنرستان، هیئت‌های سینه‌زنی برپا می‌کردیم که موسوم بودند به هیئت سال اولی‌ها، سال دومی‌ها و سال سومی‌ها. به این‌صورت بود که مثلاً هیئتی از سال اولی‌ها تشکیل می‌دادیم و به سمت آسایشگاه سال دومی‌ها می‌رفتیم و از آنجا هم به سمت آسایشگاه سال سومی‌ها. در آن آسایشگاه محفلی مذهبی ایجاد کرده بودیم. که با تمام مقدورات و محذورات بتوانیم بچه‌ها را تاحدی با مسائل مذهبی آشنا کنیم. فعالیت‌هایمان در همین حد بود.
بعد از دوران هنرستان که تقسیمات دانشجویان انجام شد و من به صنایع پارچین رفتم. آنجا فضای باز بیشتری بود. هم از لحاظ مطالعه و هم این لحاظ که آنجا دوستان مذهبی بیشتری داشتیم. در آنجا فعالیت‌های من در زمینه‌های آگاهی و اطلاع‌رسانی بیشتر شد و خودم در مطالعه‌ی کتاب‌های شهید مطهری و استفاده از کلاس‌های ایشان در حسینیه‌ی ارشاد، چیزهای زیادی آموختم. و همینطور کلاس‌های آقای فخرالدین حجازی نیز آموزه‌های فراوانی برای نسل ما و مخصوصاً من داشت.
یکی دیگر از کارهای من، توزیع کتاب‌های دکتر شریعتی و شهید مطهری نیز بود. چند بار هم از طرف ضد اطلاعات صنایع شیمیایی من را برای بازجویی بردند حتی یک بار، تیمسار نعمتی نامی بود که برای بازدید از صنایع دفاع آمده بود و من را با یک تعداد از این کتاب‌ها دید و از دستم گرفت. کتاب‌هایی بود از مرحوم مطهری و شریعتی. تیمسار ابتدا از فرمانده بازخواست کرد که «چرا اجازه می‌دهید اینها کتاب بیاورند؟» و قضیه تمام شد. ولی بعد از آن از طرف ضد اطلاعات دو بار آمدند و خانه ما را گشتند و از خود من هم تا نیمه‌های شب بازجویی کردند. یک بار در زمان فرماندهی سروان امینی در ضد اطلاعات پارچین، من را احضار کردند و با سواری به اداره اطلاعات سلطنت آباد بردند. تقریباً از صبح تا عصر توسط چند افسر بازجویی شدم سپس رفتند و خانه‌ی من را بازرسی کردند. البته از آنجا که خانواده از دستگیری من مطلع بودند. قبلاً به کمک تعدادی از بستگان، خانه را پاکسازی کرده بودند، بنابراین آنها هم چیزی پیدا نکردند.
من در خارج از اداره هم فعالیت‌های زیادی داشتم. مثلاً در مسجد قبا، حسینیه‌ی ارشاد و مسجد هدایت که حالا معروف‌تر است در محضر علما، تحصیل علم می‌کردیم و در مسجد محله‌مان، مسجد الزهرا واقع در اتابک، خیابان 15 متری نفیس کلاس‌های قرآن، تجوید و زبان عربی برگزار می‌کردیم. مثلاً مسجد فاطمه کرمانی با امامت آقای میردامادی، مسجد امام رضا (ع)، مسجدی بود در خیابان صفا پشت باغ شاه سابق یا مسجدی در میدان امام حسین (ع) که همه‌ی آنها در جلساتشان از ما برای سخنرانی و مداحی و . . . دعوت می‌کردند. به هرحال من با عده‌ای از دوستان و آشنایان، چنین گروهی را راه‌اندازی کرده بودیم که به هیچ گروه سیاسی وابستگی نداشت و فقط از همان خطی پیروی می‌کرد که حضرت امام (ره) در سال 1342 ترسیم کرده بودند. طرز فکر و کتاب‌های حضرت امام (ره) را سرلوحه‌ی کار خود قرار داده بودیم و خواندن کتاب‌هایی نظیر حکومت اسلامی یا ولایت فقیه را به دیگران توصیه و در جلسات راجع به آنها بحث می‌کردیم.
در اسفند سال 55 دونفر از اعضای جلسات ما که زن و شوهر بودند در خیابان ولیعصر، سر عباس‌آباد توسط ساواک دستگیر شده بودند. ظاهراً قرار ملاقات یک گروه چپی توسط ساواک کشف شده بود و این دوستان ما اتفاقاً در آن محل حضور داشتند. ظاهراً نزد آنها مدارکی نیز یافته بودند و از روی همین مدارک، قدم به قدم اعضا را شناسایی کردند تا در نهایت نوبت به من رسید که نفر آخر بودم. یک روز پنجشنبه برای دستگیری من آمدند. آن روز من به خانه‌ی پدری‌ام در ورامین رفته بودم و طبیعتاً خانه نبودم. صاحبخانه را تهدید کرده بودند که از خانه بیرون نیاید و خودشان در خانه‌ی من کمین کرده بودند. صبح شنبه که من و همسرم از ورامین برگشتیم از حال و اوضاع محله که پر شده بود از افراد مسلح بود متوجه موضوع شدم در خانه به صاحبخانه گفته بودند از خانه بیرون نیا من به اوضاع، شک بردم. از آنجایی‌که درصنایع دفاع کار می‌کردم احتمال می‌دادند که مواد منفجره و یا سلاحی همراه خود داشته باشم. از این رو نفرات زیادی همراه خود آورده بودند. به هرحال، آن روز من را بازداشت کردند و به بازداشتگاه کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری واقع در میدان توپخانه‌ی سابق بردند. آن‌جا معروف به بازداشتگاه دو ساواک بود و امروز هم به‌عنوان موزه‌ی عبرت، در خدمت مردم است. از آنجا هم بعد از چند ساعتی که ماندیم سوار اتومبیل با پنج، شش اسکورت به منزل پدرم در ورامین رفتیم که خوشبختانه آن‌جا نیز به کمک دوستان و پدرم کاملاً پاکسازی شده بود.
بالاخره سر ساعت شش بعد از ظهر از ورامین به کمیته‌ی مشترک برگشتیم. در آنجا انواع شکنجه‌ها منتظر من بود. مثلاً همان روز اول که هوا خیلی سرد بود آنها من را دریک محوطه‌ی بازی دایره‌ای شکل تنها با یک لباس زیر، نگه داشتند و فواره‌های آب سرد را روشن کردند. از شکنجه‌های دیگرشان این بود که از شنبه ساعت هفت بعد از ظهر تا پنجشنبه ساعت چهار، من را سرپا نگه‌داشتند و با طناب به نرده‌های دور یک محوطه‌ی استوانه‌ای شکل بستند. بعد از 24 ساعت دیگر قدرت ایستادن نمی‌ماند و مانند گوشت قربانی از نرده‌ها آویزان می‌شوی. و در طول یک هفته ابداً اجازه رفتن به دستشویی را نمی‌دادند و غذا هم گه‌گاه می‌آوردند و با کتک به خوردم می‌دادند.
پس از آن یک هفته، من را به سلول بردند. در آن زمان کاملاً بی‌هوش بودم تا شنبه ساعت 8 صبح، که آمدند و بازجویی‌ها شروع شد. این بازجویی‌ها شگردهای مختلفی داشت: از کابل و کتک گرفته تا سیاهکاری‌هایی که برای تقلیل روحیه انجام می‌شد. مثلاً در اتاق کناری نوار شکنجه پخش می‌کردند و یا یک بار، من را نزد شخصی به نام دکتر مجیدی بردند و به دستگاه دروغ‌سنج وصل کردند. من پس از آن، جزوه‌هایی که بچه‌های سیاسی در اختیارمان گذاشته بودند با این ترفندها آشنا بودم و آمادگی‌های لازم را داشتم. دو ماه و نیم تا سه ماه در سلول انفرادی تحت بازجویی شخصی به نام بهمنی قرار گرفت. پس از اولین دادگاهم که برای خواندن پرونده و تعیین وکیل تشکیل شده بود به اوین منتقل شدم. آنجا در طبقه‌ی دوم، بند یک با آقایان؛ هاشمی رفسنجانی، طالقانی، منتظری، شهیدی، عرب و تعداد زیادی از روحانیون مبارز آن زمان، محشور بودم. یک ماه و نیم را در آنجا سپری کردم تا این‌که به بند دو منتقل شدم. شاید این‌طور بتوانم بگویم که به تمام بندهای اوین سری زدم. پس از یک سال که در آنجا بودم به زندان قصر شماره‌ی چهار منتقل شدم. همان‌طور که می‌دانید زندان قصر، زندان‌های مختلفی داشت. زندان شماره‌ی 4 هم مخصوص سیاسی‌ها بود. در آنجا جمع‌ها و گروه‌های مختلفی وجود داشت. مجاهدین خلق، توده‌ای‌ها، چریک‌های فدایی خلق همه در گروه‌های جداگانه‌ای بودند. به جمع ما اسلامی‌ها هم که طرفداران امام خمینی بودیم، اصطلاحاً می‌گفتند «نجس و پاکی‌ها».
من در آن‌جا سعادت هم‌اتاقی شدن با مرحوم شهید رجائی، جناب آقای نبوی و دیگران را داشتم. با این آقایان در دو تا اتاق بودیم. مشخصاً ویژگی این گروه‌ها طوری بود که غذایشان، محل صبح‌گاهشان، نشست و برخاست‌شان همه، از دیگران جدا بود. یکی از بهترین خاطرات من مربوط به همین است: یک روز، مرحوم شهید رجائی، حوالی اذان مغرب، به نماز خواندن ایستادند. ما نیز در پی ایشان جمعیت نماز را بستیم. پلیس آنجا تصور کرد که این یک حرکت از پیش طراحی شده است و نام‌های ما را نوشتند و نهایتاً به یکی از زندان‌های عادی منتقل کردند. جایی که پر بود از قاچاقچیان و قاتل‌ها و این‌گونه مجرمین. در ضمن، قبل از انتقال ما، سفارش ما را به آنها کرده بودند. در ضمن قبل از انتقال ما به آنجا، به زندانیانش سفارش کرده بودند که به هر نحو، یک درگیری ایجاد کنند با این اشاره که اگر کشتید هم کشتید. می‌گوییم در زندان دعوایی رخ داده و قضیه را به نحوی فیصله می‌دهیم.
آنجا یکی از زندانیان عادی قضیه را به ما خبر داد و از ما خواست که مراقب خود باشیم. شهید رجائی گفتند: «اتفاقاً ما می‌خواهیم با اینها دوست شویم.» ایشان تنها کاری که از ما خواستند این بود که بند محل اقامتمان را نظافت کنیم. مثل کارگران، شروع به نظافت بند کردیم. علاوه بر اتاقمان حوض و محوطه را هم شستیم. وقتی آنها می‌دیدند زندانیان سیاسی که اکثراً یا دارای تحصیلات عالیه هستند یا روحانی و مجتهد – به غیر از ما که بی‌سواد بودیم- این‌طور کار می‌کنند برایشان جالب بود. به تدریج در آن بند هم نماز جماعت را برپا کردیم. حتی شهید رجایی به آقای نبوی و دیگران گفته بودند اگر روزی ایشان را هم بردند عادت نماز جماعت را ترک نکنید. این‌گونه بود که نماز جماعت در بند، فراگیر شد. و همین تبدیل به گرفتاری جدیدی برای رژیم شده بود. آنها باور نمی‌کردند که سلوک و رفتار این زندانیان، روی زندانیان عادی تأثیر این چنینی داشته باشد و آنها هم همراه ما به نماز جماعت بایستند. دوستی ما به واقع، موجب تعجب آنها شده بود. خاطرم هست یکی از این زندانیان عادی که نامش حسن کرمانشاهی بود و در میان زندانیان اسم و رسمی داشت مجلسی به پا کرده بود، میوه و شیرینی سفارش داده بود و ما را هم دعوت کرد. این برای پلیس آنجا خیلی عجیب بود. در نهایت، وقتی داخل محوطه برای نماز جماعت ایستادیم و زندانیان عادی هم پشت سرمان اقتدا کردند تازه آن وقت بود که رژیم متوجه شد با منتقل کردن ما چه خطای بزرگی کرده است. پس از آن ما به زندانهای انفرادی قصر معروف به مجرد باغ منتقل شدیم و این درست به وقتی بود که مذهبیها دیگر تاثیر خود را گذاشته بودند و بسیاری از زندانیان عادی را هم به سمت خود کشیده بودند. ما در انفرادی بودیم که انقلاب شد و درب زندان‌ها را باز کردند. بیرون که آمدم، با راهنمایی‌های شهید رجائی، ابتدا به کمیته‌ی استقبال امام و به بعد به کمیته‌ی مرکزی پیوستم. در آن زمان مسئول کمیته‌ی مرکزی حضرت آیت‌اله مهدوی کنی بودند. ایشان به من گفتند: «شما که با محیط نظامی پارچین آشنا هستید به آنجا بروید و کمیته‌ی پارچین را تحویل بگیرید و مراقب باشید تا خدشه‌ای به این محیط حساس نظامی وارد نشود.» رفتم و کمیته‌ی انقلاب آنجا را تحویل گرفتم. هم‌زمان به دلیل آشنایی‌ام با مرحوم اشراقی، داماد حضرت امام (ره) به‌عنوان پاکسازی و باتری‌سازی در وزارت نیرو مشغول شدم. مجموعاً در هفته دو روز به وزارت‌خانه می‌رفتم و پاک‌سازی مرکز را به‌عهده گرفتم. در آن زمان به اتفاق شهید دکتر چمران پرونده‌ها را بررسی می‌کردیم و درگیری جدیدمان با گروهکیهای شروع شد. گروهک‌ها، گروه‌های چپ وکمونیست ها را در صنایع دفاع شناسایی می‌کردیم که البته کار ساده‌ای نبود ولی تا آغاز جنگ، درگیری‌های اصلی ما با همین افراد بود.
جنگ که شروع شد تمام نیروها را تشویق می‌کردیم. به تولید حتی بچه‌هایی که داخل کادر اداره کار می‌کردند با شوق و اراده‌ی خودشان به خط تولید پیوستند تا بتوانیم جبهه را از لحاظ مهمات بیشتر تقویت کنیم. خود من متأسفانه در اوایل جنگ نتوانستم به جبهه بروم ولی اواخر، با لشکر سیدالشهدا به شلمچه رفتم. همان زمانی که من در صنایع دفاع کار می‌کردم و هنوز به جبهه نرفته بودم، مدتی از طرف هیأت مدیره‌ی صنایع دفاع مأمور رفتن به دورود و خرم‌آباد شدم.
آنجا ضمن اینکه کار اداری خود را انجام می‌دادم ارتباط تنگاتنگی هم با برادران سپاه داشتم. زمانی که آقای آیت‌اللهی مدیرعامل صنایع دفاع شدند من برای مدت کوتاهی به اصفهان منتقل شدم. مدتی هم در سمنان انجام  وظیفه می‌کردم. آن‌جا هم مثل اکثر جاها عمده‌ی فعالیتم در کارهای تبلیغاتی بود. مدتی نیز قبل از بازنشستگی‌ام در سال 1374، در بنیاد شهید مشغول به کار شدم. تا این که زمان بازنشستگی‌ام فرا رسید. 
 من جزو  وزارت جنگ سابق بودم که حالا تبدیل به وزارت دفاع شده است. زمانی که من را دستگیر کردند، کارم در کمیته‌ی مشترک ضد خراب‌کاری پیش کسی بود به نام مستعار «میجر» که نماینده‌ی ارتش در آنجا بود و من را تحویل گرفت و من نیز تحویل او شدم. و باجویی من در ساواک انجام شد و کاری به کار ارتش نداشت. مثلاً اگر طرفم ارتشی بود شخص بازجو، به من می‌گفت:«تو که خیلی کوچکی، ما سرلشکر را اینجا دراز کردیم!» یعنی برای اینها ارتشی بودن کسی، مهم نبود. ساواک متعلق به شهربانی بود و کار خود را می‌کرد و در حقیقت کمیته‌ی مشترک بود. یعنی مشترک بین ارتش، ساواک، شهربانی و ژاندارمری. ولی حاکم، ساواک بود و معاون رئیس ساواک، همه کاره‌ی آن‌جا.
من دو سال در زندان بودم البته سر ماه آن ملی کشی شده بود. یعنی روزهایش را به‌طور کامل حساب نمی‌کردند. این ملی‌کشی یعنی که دوران زندانی را در ایام سلول انفرادی، بازجویی و شکنجه‌هی قبل از دادگاه محسوب نمی‌کردند.
سه ماه ملی شده بود و کسانی هم بودند که سه یا چهارسال محکوم شده بودند. مثلاً کسانی بودند که فقط دوران محکومیتشان هم تمام شده بود ولی به همان دلیل آزادشان نمی‌کردند.
مجموعه‌ی دوران زندان من با احتساب ملی کشی، دوسال و سه ماه بود که البته سر 21 ماه با وقوع انقلاب و باز شدن درب زندان‌ها مصادف شد. دقیقاً آذرماه بود که آزاد شدم. روزش در خاطرم نیست ولی می‌دانم که هفدهم شهریور، روز جمعه سیاه را در زندان بودیم. چند تن از نگهبانان زندان که بچه‌های خیلی خوبی بودند، برایمان از بیرون خبر می‌آوردند و می‌گفتند چه خبر است. وقتی که از آن اتفاق باخبر شدیم با صحبت‌های که مرحوم شهید رجائی و دوستان دیگر کردند ما آنجا در حیاط زندان تحصن کردیم و از صبح تا شب در حیاط نشستیم که اتفاقاً بعضی از گروه‌های چپ هم آمدند و به ما پیوستند. هنگام شب هم به دستور مرحوم شهید رجائی مجلس ختمی برای شهدای آن روز گرفتیم. بالاخره دوسال دوران سخت زندان من هم گذشت. شکنجه، دوری از خانواده همه‌ی این‌ها بود. ولی باور کنید همان‌طور که آن تیمسار طاهری در ساواک گفته بود «اینجا برای اینها دانشگاه است» واقعاً هم حقیقت داشت زیرا بچه‌ها را به معنای واقعی پخته می‌کرد. وقتی من ماه دوم یا سوم زندانی را طی می‌کردم دخترم به‌دنیا آمد. همسرم که بعد از زندانی شدن من، به خانه‌ی پدرش در شهرستان رفته بود شرایط آمدن به ملاقات را نداشت. البته نه این‌که اصلاً ملاقاتی نبوده باشد. زیرا آنها از ماه چهارم، اجازه‌ی ملاقات با من را داشتند ولی مشکل رفت و آمد مانع از آن می‌شد که من بتوانم با دل سیر، زن و بچه‌ام را ملاقات کنم.
 

سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران
 
تعداد بازدید: 9927



http://oral-history.ir/?page=post&id=3325