نیمه پنهان یک اسطوره

ژیلا بدیهیان


مصاحبه‌كننده: احد گودرزیانى

گفت و شنودى با «خانم بدیهیان»، همسر سردار شهید حاج محمدابراهیم همّت

اشاره:
تابه حال صداى افتادن گلى از شاخه را شنیده‏اى؟
تابه حال «آه» گلبرگهایى را که باد با خود به دور دستها مى‏برد شنیده‏اى؟
تا به حال چشم در چشم شقایق دوخته‏اى؟
آیا مى‏دانى دور از چشم تو چه ستاره‏هاى قشنگى از سقف آسمان روى خاک افتاده‏اند؟
دنیاى ما پر از این دیدنى‏ها و شنیدنى‏هاست، اما پرده‏هاى ضخیم بین چشمها و گوشهاى ما با این همه قشنگى فاصله انداخته است.
دیروز در همین نزدیکی هاى ما، پشت نى‏هاى قدبلند هور، مردى پیشانى خونین خود را بر خاک نهاد که قشنگ‏تر از همه ستاره‏ها بود.
آن روز سرانگشتان دست او مرزهاى افتخار را براى ما ترسیم مى‏کرد و امروز به خانه‏اى مى‏رویم تا خبر از ستاره‏اى بگیریم که هنوز نامش بر آسمان دلها مى‏درخشد.
خانه حاج همت در اصفهان؛ خانه‏اى که «بوىمجنون»مى‏دهد.

خانم بدیهیان! در طول راه تهران به اصفهان همه‏اش با این فکر مشغول بودم که با کدام سؤال این گفت‏و گو را شروع کنم. براى من آسان نبود، یعنى آسان نیست که در این فرصت یکى- دوساعته چنان راحت باشم که بتوانم مثل خیلى از مصاحبه‏هاى معمولى حرف بزنم و حرف بشنوم. من با همسر شهید همت صحبت مى‏کنم و در برابر خود زنى مى‏بینم که تلقى‏ام از او نیمه پنهان یک اسطوره است؛ اسطوره حاج همت. حال هر طور که مى‏خواهید این گفت‏وگو آغاز شود.
من «ژیلا بدیهیان» هستم. متولد سال 1337 در نجف‏آباد اصفهان. پدرم کارمند ارتش بود و به دلیل همین شغل در مناطق مختلفى زندگى کرده‏ایم؛ دورانى را در تهران بودم، به اهواز رفتیم، به تبریز، همدان و... و دوباره به نجف‏آباد برگشتیم. سال 1355 دیپلم ریاضى و سال 1356 دیپلم تجربى گرفتم.
گاهى در سرنوشت آدمى مسائلى پیش مى‏آید که حکمتش بعدها مشخص مى‏شود. من در پیدایش این مسائل براى خودم، آشفتگى فکرى و دغدغه ایجاد نمى‏کنم. مهم این است که انسان در آن مقطع، تلاش خود را خالصانه صورت داده باشد. یکبار به حاجى (حاج همت) گفتم این مسائل پیش مى‏آید و مسیر زندگى را جابه جا مى‏کند. سال 1356 وارد دانشکده علوم دانشگاه اصفهان در رشته شیمى شدم. آن روزها مصادف با فعالیت گروههاى مختلف در دانشگاه بود. جزوه‏ها و نشریات مختلفى مثل آثار دکتر على شریعتى در دانشگاه اصفهان پخش مى‏شد. این دوران با انقلاب و راهپیمایى‏ها همراه بود و من در حد توانم با انقلاب و مردم همراه بودم. انقلاب پیروز شد. نقش فتنه‏انگیز گروهک‏ها در دانشگاهها نمایان گشت و به انقلاب فرهنگى منجر شد.
در دوران پیروزى انقلاب، به مناطق کویرى و در زمان یکى از رفراندوم‏ها به روستایى در کهکیلویه و بویراحمد سفر کردم. چیزهایى که در این سفرها دیدم. دست به دست هم داد تا زمینه‏ساز این شود که من، هم از نظر عقلانى و هم از نظر انسانى، خود را مقید بدانم که به دنبال انقلاب اسلامى تا خیلى جاها پیش بروم. خیلى‏ها، فقط جشن دو هزار و پانصدساله رژیم پهلوى را دیده بودند. امّا نمى‏دانستند جشن‏هاى دوهزار و پانصد ساله، تاجگذارى‏ها، انقلاب سفیدها و دروازه تمدنها، به قیمت چه مظلومیتى براى ملت ما، تمام شده است. صحنه‏هاى خیلى غم‏انگیزى دیدم. شاید، کمتر جوانى در آن زمان، این صحنه‏ها را دیده باشد. براى رفراندم، صندوق رأى را پیش خانمى بردیم. او با آب‏جوش سوخته بود و بخاطر کمبود امکانات درمانى رژیم گذشته فلج شده بود. محل سوختگى کرم زده بود. من مى‏دیدم که کرم‏ها از بدن او بیرون مى‏آیند. واقعاً دیدم. یا زنى را در مناطق کوهپایه دیدم که محل استراحت و خواب شبش در تنور بود! همین مظلومیت‏ها باعث سقوط رژیم پهلوى شد.
دیدن اینها باعث تقید بیشتر من به انقلاب در دانشگاه شد.شهید همت

اگر حدسم درست باشد اولین آشنایى شما با حاج همت در کردستان بود. چطور شد که به آن منطقه سفر کردید؟
مدتى بعداز پیروزى انقلاب اسلامى با بچه‏هاى واحد جذب نیروى دانشگاه اصفهان وارد پاوه شدم. این کار با توکل به خداوند و با فکر خودم بود. آن زمان مسأله جنگ با گروهکها در کردستان و پشتیبانى از رزمندگان در این مناطق مطرح بود. سفر عجیبى بود. پس از حرکت از اصفهان و رسیدن به منطقه، نیروها تقسیم شدند. هر کسى تلاش مى کرد جاى مشخصى برود؛ ولى من نه! گفتم: «هر جایى ماند و کسى نرفت.» من با غسل شهادت راه افتاده بودم. در تمام مسیر سفر یا قرآن مى‏خواندم و یا دعا. اصلاً نخوابیدم. به دنبال عاقبت به خیرى بودم. ترسى از مرگ نداشتم. شهادت را به خودم نزدیک مى‏دیدم. (آدم، یک وقتهایى خیلى راحت درباره آخرتش فکر مى‏کند!)
رفتیم به پاوه. گروه ما شامل سه خواهر و چهار برادر بود. وقتى رسیدیم، خیلى خسته بودیم. حاج همت، آن موقع مسؤول روابط عمومى سپاه پاوه بود. ایشان هم بى‏انصافى نکرد و با آن حال خسته ما، بلافاصله پس از نماز، یک جلسه توجیهى تشکیل داد. در این جلسه، براى اولین بار«حاجى» (حاج همت) را دیدم. چه دیدنى! جثه‏اى تقریباً نحیف داشت. یک پیراهن خاکى چینى و یک شلوار کردى به تن داشت و ریش‏هایش بیش از حدمتعارف بلند شده بود.
در این جلسه، درگیرى لفظى با حاجى پیدا کردم! ایشان در صحبت‏هایش تأکید داشت که ما با اهل تسنن، در توحید و نبوت نقاط مشترک قوى داریم. مبادا مشکلى پیش بیاید.
جلسه تمام شد و همان درگیرى لفظى مرا رنجیده کرد، با این حال حاجى آدم جالبى به نظرم آمده بود. با خود گفتم: خودمانیم، چه بچه‏هاى جالبى اینجا هستند! یکى از خواهران -که ظاهراً پیش از اینها با حاجى در دانشگاه همدوره بود- گفت: «ایشان از برادران اصفهانى هستند. اهل شهرضا!» بعداز این چند برخورد دیگر کارى بین ما پیش آمد.
یک روز از روزهاى ماه مبارک رمضان، بعداز نماز صبح، بدون اینکه به کسى بگویم به ایستگاه مینى‏بوس‏هاى کرمانشاه رفتم و به سمت اصفهان حرکت کردم. مدتى در اصفهان بودم. در این دوره، حاجى یک بار به خواستگارى من آمد. یک بار هم وقتى مرا به بهانه کارى به دانشگاه اصفهان فرستادند؛ (در اینجا) براى اولین بار، حاجى رودر رو با من درباره ازدواج صحبت کرد. من با حاجى خیلى تند برخورد کردم. حاجى گفت: «فکر کرده‏اى من خیلى خشک مقدس‏ام... من بعد از ازدواج مانع رشد و فعالیت‏هاى شما نخواهم بود. من دوست دارم همسرم چریک باشد. مطمئن باشید فعالیت‏هایتان بیشتر مى‏شود که کمتر نخواهد شد. من خودم کمکتان مى‏کنم. در کنار هم خیلى راحت‏تر مى‏توانیم به انقلاب، اداى دین کنیم.» خیلى محترمانه به حاجى گفتم:«برادر! من اصلاً نمى‏خواهم ازدواج کنم!»
این دیدار که در تابستان سال 1359 صورت گرفت حدود یک ساعت طول کشید.

امّا ظاهراً حاج همت براى ازدواج با شما مصمم‏تر از حرفى بود که شما در دانشگاه اصفهان به او گفتید...
[بله... مى‏گویم ]سال 1360 دوباره تصمیم گرفتم در خارج از اصفهان فعالیتى داشته باشم. عجیب بود؛ براى هر جا استخاره کردم بد آمد و وقتى براى مناطق کردستان استخاره کردم، بسیار خوب آمد. با یکى از دوستانم راهى کرمانشاه شدیم. به او تأکید کردم، هر منطقه کردستان را (براى رفتن‏ما) خواستى انتخاب کن. اما پاوه را انتخاب نکن! (مى‏دانستم حاجى فرمانده سپاه پاوه شده است و قضیه برخوردم با حاجى را هم براى دوستم گفتم.) اما درست برعکس عمل کرد و به مسئول اعزام گفت: «ما مى‏خواهیم به پاوه برویم!» وقتى مسئول اعزام، محل مأموریت ما را مى‏نوشت، زبان من بند آمده بود. یک وقت به خودم آمدم که دیدم، داریم به سمت ایستگاه مینى‏بوس‏هاى پاوه مى‏رویم. وقتى به پاوه رسیدیم، حاجى مکه بود.
حاجى، وقتى از مکه برگشت از آمدن من به پاوه خبردار شد. و این بار (به قول خودش) با اعتماد به نفس بیشترى به دیدار من آمد. حاجى گفت: «یقین دارم که عقد من و تو در مکه بسته شده است. درحین طواف و در تمام لحظات، شما را در کنار خودم مى‏دیدم! [از طرفى هم] احساس مى‏کردم که این نفس پلید من است که در نقش شما ظاهر شده است که من را از عبادت غافل کند. گریه مى‏کردم و با خود مى‏گفتم: چقدر انسان ضعیف است که حتى در کنار خدا، نفس پلیدش دست از سر او برنمى‏دارد! اما وقتى از حج برگشتم و به پاوه آمدم و از آمدن شما خبردار شدم، یقین پیدا کردم که آن صحنه‏ها در مکه قسمت من بوده که به دنبالم بوده است.» 
دو، سه جلسه با هم صحبت کردیم. ایشان را قسم مى‏دادم اگر «لِلِه» مى‏خواهید با من ازدواج کنید، صحبتى داشته باشیم. (من خیلى ادعا داشتم!) حاجى مى‏گفت: «ان‏شاءاللّه، من همانى باشم که خدا مى‏خواهد و شما هم به عنوان یک زن مسلمان با من مشکلى نداشته باشید.»
شخصیت ایشان، دیگر برایم مشخص شده بود. آخرین حرفى که به ایشان زدم این بود: «جواب نهایى‏ام با استخاره مشخص مى‏شود.» پاسخ استخاره، آیه‏اى از سوره کهف بود. ترجمه آیه این بود: «آنها به خداى خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود، بر مقام ایمان و هدایتشان بیفزودیم.» (سوره کهف آیه 13) تشخیص استخاره‏کننده این بود که بسیار خوب، در این راه سختى بسیار مى‏کشید. منتهى نهایتاً به فوز عظیم دست پیدا مى‏کنید. بعدها، پس از ازدواج، هر موقع حاجى را هر یکى، دو ماه یک بار مى‏دیدم، به شوخى مى‏گفتم: به من گفته شده که سختى مى‏کشى. حاجى، خیلى مظلومانه به من نگاه مى‏کرد. انگار خودش مى‏دانست که تعبیر استخاره مربوط به این روزها است.
عقد ما در روز بیست و دوم دى سال 1360 بود. عقد ساده‏اى بود. حاجى با لباس سپاه آمده بود. البته من، تلفنى به حاجى گفتم با لباس سپاه بیاید. حاجى هم گفت: مگر قرار بود با لباس دیگرى بیایم. من هم با همان مانتوهاى نظامى آن موقع، یک جفت کفش ملى و چادر مشکى! ما خریدى براى عقد نداشتیم. براى حاجى یک انگشتر عقیق به قیمت صد و هشتاد تومان خریدیم. ایشان هم براى من یک انگشتر هزار تومانى خرید.
بعدها حاجى مى‏گفت: «وقتى مادرت مى‏گفت که لباس و چیزهاى دیگر هم بخر و تو مى‏گفتى: نه همین‏ها بس است، برگردیم، نمى‏دانى که در دلم از خوشحالى چه خبر بود؛ از اینکه مى‏دیدم شما الحمدللّه همانى هستید که مى‏خواهم.»
تنها تقاضاى من از حاجى، این بود که عقد ما را امام(ره) جارى کنند. حاجى، مدتى این دست و آن دست کرد و گفت: «من مى‏توانم یک خواهشى از شما داشته باشم؟ فکر مى‏کنم تنها خواهش من در طول عمرم باشد... اجازه بدهید که ما براى عقد پیش امام نرویم!»
گفتم:«چرا؟»
گفت: «من روز قیامت نمى‏توانم جوابگو باشم. مردى که باید وقتش را صرف یک میلیارد مسلمان به اضافه مستضعفان دنیا کند؛ بخشى از آن وقت را به عقد خود اختصاص دهم. من فکر مى‏کنم اگر این کار را بکنیم، یک گناه نابخشودنى است!»
من دیگر نتوانستم صحبتى بکنم...
بعد از این، حاجى از من اجازه خواست که روز هفدهم ربیع‏الاول (روز تولد بنیانگذار مکتب و مذهب)، عقد بکنیم تا بعد. در این روز عقد کردیم و دو روز بعد از آن با هم به پاوه برگشتیم و زندگى‏مان از همین‏جا شروع شد. و از همین زمان که حاجى به منطقه عملیات فتح‏المبین رفت، خوابهایى درباره شهادت او مى‏دیدم.

هیچ‏کس باور نمى‏کند که زندگى مشترک شما یک زندگى عادى بوده باشد. همه آن جنگ روى دوش مردانى چون همت سنگینى مى‏کرد و به تبع آن روى دوش همسرانى چون شما. از این زندگى مشترک بگویید.
زندگى مشترک من و حاجى در شهر دزفول شروع شد. مدتى آنجا بودم و بعد به اصفهان برگشتم. هر موقع، حاجى از منطقه برمى‏گشت، ساعت‏هاى مرخصى‏اش را یا خانه مادرش یا خانه مادرِمن بودیم. در طول سالهاى زندگى با حاجى، فقط یک بار ایشان، آن هم مدت پنج روز در شهرضا بود؛ که این هم جنبه کارى داشت. زندگى ما، یک زندگى عادى نبود. من، حاجى را ماه به ماه مى‏دیدم. هیچوقت نشد که ما بتوانیم سه وعده غذایى یک روز را با هم باشیم.
روز سوم تولد فرزند اولمان مهدى، حاجى به اصفهان آمد. پانزده ساعت در اصفهان بود و مجدداً در دو هفتگى مهدى به اصفهان برگشت. به او گفتم: «تا حالا من از حق خودم به عنوان یک زن گذاشته‏ام، ولى از حق بچه‏ام نمى‏گذرم. تو ممکن است چند روز دیگر زنده باشى. من مى‏خواهم در این دوران دست تو روى سر بچه‏ات باشد.»
مهدى چهل روزه بود که حاجى برگشت و گفت: «مسکنى در اندیمشک تهیه کرده‏ام.» همه وسایل زندگى ما، کمتر از بار یک وانت بود. چهار ماه و نیم در اندیشمک بودیم. بعد از این دوران، دانشگاهها باز شد و من براى ادامه تحصیل به اصفهان برگشتم. مدتى گذشت و حاجى خودش از ما خواست که در منطقه، نزدیک او باشیم. تیرماه سال 1362، بعداز پایان آخرین امتحانم، با حاجى از دانشگاه مستقیم به سمت اسلام‏آباد غرب رفتیم. حاجى آن موقع در پادگان اللّه‏اکبر اسلام‏آباد غرب بود. از این زمان تا دوم اسفندماه 1362 در اسلام‏آباد غرب بودیم. فرزند دوم ما، «مصطفى» دى ماه همین سال در اسلام‏آباد به دنیا آمد.
شبى که مصطفى به دنیا آمد، حاجى خیلى گریه کرد. گفتم: «چرا این‏قدر گریه مى‏کنى؟»
گفت: «خدا مرا خیلى شرمنده خودش کرده است!»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «من در مکه از خدا چند آرزو خواستم. یکى اینکه قبل از امام از دنیا بروم؛ من تنفس در هوایى که در آن نفس امام نباشد، نمى‏خواهم. دوم اینکه من از خدا خواستم وقتى جزو اولیاءاللّه قرار گرفتم، در جا شهید بشوم؛ طورى که لحظه‏اى متوجه آن نشوم. (و همین‏طور شد.) از خدا زنى مثل تو خواستم و دو پسر که بعداز من با شهادتشان، خون نسل من در مسیر اسلام باقى بماند. من دلم مى‏خواهد، شهادت نسل در نسل در خانواده من باقى بماند.»
زندگى با حاجى باعث شد که زندگى پیامبر(ص)، حضرت زهرا(س)، حضرت على(ع) و صحابه ایشان براى من از تاریخى بودن خارج شوند. الآن من با اینها احساس غربت نمى‏کنم. چون حاجى نمونه واقعى یاران مخلص پیامبر در صدر اسلام بود؛ یک انسان به تمام معنا متعالى. افراط و تفریط در زندگى‏اش نبود. حق همه چیز را ادا مى‏کرد.
حاجى، مردى بود که یک بار از روى چهره‏اش نخواندم که عملیات موفق بوده یا شکست خورده است. از روى چهره این مرد، موفقیت‏ها یا مشکلات جنگ را نمى‏شد تشخیص داد. آرامش عجیبى در چهره‏اش حاکم بود.
حاجى، همیشه در خانه خودش را از خاک هم کمتر مى‏دانست. بغض‏اش مى‏گرفت و گریه مى‏کرد و مى‏گفت: «من نمى‏توانم حق شما را ادا کنم!» (اینها ظرافت‏هاى روحى و شخصیتى حاجى بود) همیشه وقتى به خانه مى‏آمد احساس شرمندگى مى‏کرد. لحظه‏هایى که در خانه بود، من حق اینکه حتى شیر براى بچه‏ها درست کنم، نداشتم. بارها اصرار مى‏کرد که لباسها و وسایل بچه‏ها را بشورد. نیمه‏شب‏ها که بچه‏ها بى‏قرارى مى‏کردند، حاجى برمى‏خاست و کنار بچه‏ها بیدار مى‏ماند. یک وقتهایى براى بچه‏هاى کوچک شیرخواره‏اش درددل مى‏کرد که:«از این بابا، فقط یک اسم براى شما مى‏ماند. همه زحمت‏هاى شما با مادر شما است.» یک انسان بزرگوار به تمام معنا...
آن وقت با این حال، در یکى از آخرین دیدارهایمان به من گفت: «من به زودى مى‏روم، بدون اینکه کسى بفهمد همت کى بود؟!»
شخصیت قوى حاجى، آنچنان بود که براى من همه کس شده بود. همین که گفت: «من دارم مى‏روم، من دارم شهید مى‏شوم. روزهاى آخر زندگى من است.» با یک غرور و اطمینان خاصى گفتم: «محال است تو شهید بشوى!» گفت: «چرا؟» گفتم: «براى اینکه تو همه کس زندگى من هستى... خدا دلش نمى‏آید که همه کس زندگى آدم را در آن واحد از او بگیرد!» حاجى گفت: «مى‏گیرد!» گفتم: «نه، نمى‏گیرد!» گفت: «مى‏گیرد؛ یک وقتى انسان به مرحله‏اى مى‏رسد که ظرفیت این امتحان را دارد. از کجا معلوم تو به این مرحله نرسیده باشى؟!» گفتم: «نه! من این‏قدر دعا مى‏خوانم که تو شهید نشوى!» حاجى گفت: «من که مى‏دانم تا به حال دعاهاى تو مرا نگه داشته؛ ولى مطمئنى (این ادامه پیدا مى‏کند؟)»
حاجى براى رفتنش دعا مى‏کرد، من براى ماندن او! او روسپیدتر بود و دعایش مستجاب شد.

حاجى همیشه مى‏گفت: «شاید خیلى‏ها به مرحله و لیاقت و توفیق شهادت رسیده باشند، ولى شهید نشوند. چرا که انسان، یک وقتى منافع و حسابى با دنیا دارد و همان مانع شهادتش مى‏شود. انسان تا نخواهد شهید نمى‏شود. باید دعا کند که شهید شود. یک وقتى انسان، از لحاظ خلوص کامل شده، ولى وابستگى او به دنیا و انتظارات دنیا از او، باعث مى‏شود که شهید نشود. پس نگران است!»
حاجى مى‏گفت: «ولى من نگران بچه‏هایم نیستم. چون آنان را به دست زنى مثل تو مى‏سپارم. نگران پدر و مادرم هم نیستم. چون بعد از عمرى، با افتخار شهادت فرزندشان در پیش خدا روبه رو مى‏شوند.»
حاجى مى‏گفت: «من مى‏دانم تو مى‏نشینى و بچه‏هاى مرا بزرگ مى‏کنى. مطمئنم نمى‏گذارى خلأیى در زندگى بچه‏هاى من پیش بیاید. از نظر عاطفى، آنان را تأمین مى‏کنى. )و بعد به گریه مى‏افتاد و مى‏گفت: «خدایا! من زن جوانم را به کى بسپارم!؟ در جامعه‏اى که در هزار نفرشان یک مرد نیست و یا اگر هست، انگشت‏شمار است!» و همین‏طور اشک مى‏ریخت. افکار حاجى خیلى جلوتر از ما بود. مسائلى که من امروز مى‏بینم، پیش‏بینى مى‏کرد. او خیلى چیزها را درک مى‏کرد، بدون آنکه در موقعیت آنها قرار گرفته باشد.
سختى‏هاى زندگى با این مرد، در کنار شخصیت متعالى او و سختى‏هاى بعدى و امروز [نبودن او] را در کنار خاطره او تحمل مى‏کنم. تحمل این سختى‏ها یک سوختن شیرین است.


کمان، شماره 1، 30مرداد 1375
 
تعداد بازدید: 24346



http://oral-history.ir/?page=post&id=2469