سیصد و هفتادمین شب خاطره - 5
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
02 مهر 1404
سیصد و هفتادمین برنامه شب خاطره، 2 مرداد 1404 با موضوع «محرم در جبهه» در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه رضا افشارنژاد، سیدصالح موسوی و رامین اصغری خاطرات خود را بازگو کردند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
سومین راوی برنامه، رامین اصغری، متولد خرداد ۱۳۷۲ بود؛ از نسلی که پنج سال پس از پایان جنگ تحمیلی به دنیا آمده است. مجری در معرفی او به نحوۀ ورودش به هلالاحمر اشاره کرد و گفت: او که در نوجوانی در فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی فعال بود، یک روز در طرح سالمسازی دریا، رئیس جمعیت هلالاحمر شهرشان را میبیند. به او از علاقه خود برای پوشیدن لباس خدمت میگوید. همین علاقه سبب میشود تا پس از یک دوره آموزشی، به عنوان امدادگر و نجاتگر به جمعیت هلالاحمر بپیوندد. نقشآفرینی جدی او دقیقاً یک روز پس از تولد ۳۲ سالگیاش و با شروع جنگ ۱۲ روزه آغاز میشود.
راوی سخنان خود را اینگونه آغاز کرد: من سخنران نیستم و یاد گرفتهام همیشه یک نیروی عملیاتی باشم. به قول یکی از دوستان، ما در کف جاده و در عملیات بزرگ شدهایم و افتخار میکنیم که در این مسیر قدم گذاشتهایم.
شبی که حمله شروع شد، من در پایگاه، شیفت بودم. قرار بود شیفت ۴۸ ساعتۀ ما تمام شود و به خانه برگردیم. ساعت حدود ۳:۴۵ دقیقه بامداد بود و همه دوستانم خواب بودند که از مرکز کنترل عملیات جمعیت هلالاحمر[1] با پایگاه تماس گرفتند. به ما گفتند رژیم صهیونیستی حمله کرده و باید فوراً به یکی از مناطق مسکونی در منطقه چیتگر برویم.
ما اولین تیم امدادی استان تهران بودیم که به محل حادثه اعزام شدیم. وقتی رسیدیم، دود غلیظ و گردوغبار همه جا را گرفته بود. پس از عبور از چند مانع، پرسیدم کجا را زدهاند؟ ما چیزی نمیدیدیم. یکی از حاضرین اشاره کرد و گفت آن شش ردیف آپارتمان را با خاک یکسان کردهاند. بلافاصله با تیم سگهای جستوجو و نجات (آنست) تماس گرفتیم تا به منطقه بیایند. همزمان با جستوجوی آنها، آواربرداری را شروع کردیم، اما متأسفانه کسی از آوار زنده بیرون نیامد و تنها چیزی که پیدا کردیم، پیکر شهدا بود.
راوی ادامه داد: پس از حدود دوساعتونیم، دستور دادند همراه چهار تیم دیگر به منطقهای دیگر برویم. وقتی رسیدیم، دیدیم وضعیت آنجا از چیتگر هم بدتر است. در طبقه منفی سة یک ساختمان، آواربرداری را شروع کردیم و به یک مجروح به نام «سیدمهدی» رسیدیم. حالش بسیار بد بود. اولین کاری که کردم کلاه کاسکت خودم را که همیشه در عملیاتها همراهم است، روی سر او گذاشتم و اکسیژن را برایش وصل کردیم تا دود و گرد و غبار کمتر اذیتش کند.
ساعت حوالی ۷ صبح بود که در حین کار، چند متر آنطرفتر از ما انفجار دیگری رخ داد و آوار دوباره روی سرمان ریخت. گفتم خدایا برای خودم مشکلی نیست، فقط اتفاقی برای اعضای تیمم نیفتد. خدا رحم کرد و پس از پیدا شدن روزنهای از نور، تیم را به بیرون فرستادم. بعدها فیلمی از آن لحظه به من نشان دادند که موج انفجار مرا گرفته بود و فریاد میزدم. آن انفجار باعث مجروحیت من شد و هم ریه و هم گلویم آسیب دید.
شاید تلخترین خاطرهام مربوط به سگ زندهیاب پایگاه ما، «ژیرو» باشد. او که سگی ۸ ماهه و در حال آموزش بود، برای اولین بار در یک حادثۀ واقعی حضور داشت. در حین جستوجو در یکی از مناطق، ژیرو شروع به پارس کردن کرد. وقتی آن نقطه را با بیلچه کندیم، متأسفانه به مچ دست یک بچه سهساله برخوردیم. آن روز انگار دنیا روی سرم خراب شد. اینکه بخواهی تکههای بدن یک کودک را جمع کنی و داخل کیسه بگذاری، بسیار دردناک بود.
در این جنگ، ما دو نفر از بهترین دوستان و همکارانمان را از دست دادیم؛ سیدمجتبی ملکی و امیرحسن جمشیدپور. آنها در منطقه دوکوهه سوار بر آمبولانسی بودند که هدف قرار گرفت. سیدمجتبی کنار آمبولانس شهید شد و صد متر آنطرفتر، امیرحسن که با کیف کمکهای اولیه بالای سر یک خانم مجروح رفته بود، به شهادت رسید. ما حدود پانصد متر با آنها فاصله داشتیم و میدیدیم که پهپاد هرمس بالای سرمان میچرخد.
راوی در ادامه گفت: با وجود همه این تلخیها، صحنههای زیبا هم کم نبود. در یکی از مناطق، حالم خیلی بد بود و با ماسک اکسیژن کار میکردم. یک پیرمرد و پیرزن نزدیک شدند و با اصرار یک لیوان آب به من دادند. بعد پیرزن پیشانیام را بوسید و پیرمرد خواست دستم را ببوسد که نگذاشتم. گفتند شما دارید برای ما زحمت میکشید. ما واقعاً مردم خوبی داریم.
در پایان باید بگویم، میگویند در اوج حادثه، همه از آن گریزانند؛ اما ما و همکارانم در اورژانس و آتشنشانی، به دل حادثه میزنیم. این را زمانی فهمیدم که در تهران موشک میزدند و ما در حال امدادرسانی بودیم. ما این لباس را با دل خودمان انتخاب کردیم و با تمام وجود به مردم خدمت میکنیم.
پایان
[1] EOC
تعداد بازدید: 108
http://oral-history.ir/?page=post&id=12826