شانه‌های زخمی خاکریز - 16

صباح پیری

29 شهریور 1404


شب را همان‌جا سپری کردیم. نزدیکی‌های سر زدنِ سپیده، نماز را با تیمم و پوتین خواندیم که دستور آمد جلوتر برویم. جلوتر، بین آشیانۀ تانک‌ها و خط دوم نبرد، یک مقر عراقی بود که اطرافش را با سیم خاردار و مین محافظت می‌کردند. اینجا مقر فرماندهان دشمن بود که به دست بچه‌ها تخریب و منهدم شده بود. هنوز نتوانسته بودیم وارد روستا شویم. تا شب آنجا ماندیم. یکی از رزمندگان با طنز گفت:

ـ فردا مهیا باشید، قرار است مهمان بیاید.

پرسیدیم: «مهمان کیست؟»

با خنده گفت: «تانک‌های عراقی!»

گرسنه بودم. به چند سنگر پاکسازی شده دشمن رفته، اما چیزی به دست نیاوردم.

حدود صد متر جلوتر خاکریزی بود که بریدگی داشت. این بریدگی نقطۀ اتصال دژ دوم با آشیانه تانک‌ها بود. گوشه دژ روی زاویه 90 درجه، برجکی برای دیده‌بانی احداث کرده بودند. صبح که شد تانک‌های دشمن در دشت شروع به پیشروی کردند. از دور مثل موشک‌های آهنی بودند. گردان کمیل می‌بایست وارد عمل می‌شد. جنگ سخت و نابرابری شروع شد. هلی‌کوپترها هم وارد عمل شدند. تا به حال در جنگ مستقیم شرکت نداشتم. بی‌هدف با تفنگ به طرف هلی‌کوپتری نشانه می‌رفتم. فکر می‌کردم در فاصله پایینی قرار دارد و با تفنگ می‌شود آن را زد. بچه‌ها با آر.پی.جی جلو می‌رفتند، تانک‌ها را می‌زدند، عده‌ای برمی‌گشتند و عده‌ای همان‌جا با گلولۀ تانک‌ها شهید می‌شدند. آ‌تش دشمن هر لحظه شدیدتر می‌شد. برجک دیده‌بانی هدف تیر مستقیم قرار گرفت. منهدم شد. تانک‌ها تا فاصله 50 متری آمده بودند. در این اوضاع و احوال شلوغ بود که «مدنی» فرمانده گروهان هجرت که در بستان با هم آشنا شده بودیم، زخمی شد. خون با فشار از دستش بیرون می‌زد. با چوب و چفیه، خون شریان ساعد دست او را بند آوردم. درد زیادی می‌کشید. همه در حال جنگ بودند و اگر او را با همان زخم آنجا می‌گذاشتم، از بین می‌رفت. ناچار او را به عقب منتقل کردم. راهی را که شبِ قبل آمده بودم. اینک در روز با خستگی و حمل مجروح برمی‌گشتم. کنار قایق‌ها رسیدم. مدنی را با قایقی به سمت پست امداد بردیم که لابه‌لای نی‌زارها بود. داخل قایق مجروح دیگری بیهوش افتاده بود. مجبور شدم به او تنفس مصنوعی بدهم. وقتی مدنی را به پست امداد سپردم، با همان قایق برمی‌گشتم.

خط اول را که رد کردم، دیدم نیروها به عقب برمی‌گردند. پرسیدم: «چرا برمی‌گردید؟» جواب دادند: «چیزی نیست.» ولی همان طور که جلوتر می‌رفتم متوجه زخمی‌ها می‌شدم که گوشه به گوشه افتاده بودند. آنجا بود که شنیدم «قلی اکبری» شهید شده است. با یکی از بچه‌های امداد ـ‌ مسعود حسینی ـ که مشغول بستن زخم‌ها بود، مشغول کار شدم. حدود 40 نفر را پانسمان کردیم و یکی‌یکی بردیم عقب و دوباره برگشتیم. دیدن مجروحین و التهاب جنگ، اجازه ورودِ خستگی به تن را نمی‌داد.

وقتی هواپیماها آمدند و پی در پی شروغ به بمباران کردند، دیگر ماندن کار درستی نبود. بچه‌ها به عقب برگشتند و پشت دژ اول حدود ده متری آب، سنگر گرفتند. جلوتر تعداد کمی از بچه‌ها مانده بودند و مقاومت می‌کردند. پس از مدتی آنها عقب آمدند. وضع، هر لحظه بحرانی‌تر می‌شد. هواپیماها پی‌درپی بمباران می‌کردند.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 45



http://oral-history.ir/?page=post&id=12816