شانههای زخمی خاکریز - 14
صباح پیری
15 شهریور 1404
تیراندازی که شروع شد بچهها با وحشت از خواب پریدند. نمیدانستند چه خبر شده. وقتی بیشتر وحشت کردند که دیدند از سلاحها خبری نیست و غیاثی فریاد میزدند که: پاشید، حمله کردند.
غیاثی شروع کرد به تذکر دادن که یک نظامی در هیچ موقعیتی اسلحهاش را گم نمیکند. غیاثی تا رسیدن به پادگان آب نخورد. نفس را گرفته بود زیر شلاق تا شعله نکشد. غروب به دوکوهه رسیدیم خسته و تشنه، اما ساخته شده!
فصل، تغییر کرده بود. زمستان کولهبار سردش را از دوش برمیداشت تا کار سفید کردن زمین را شروع کند. مرخصی گرفتم و با چند تن از بچهها به مشهد رفتیم. وقتی از زیارت برگشتم، رفتم مدرسه علمیه «شهید مدنی» ثبتنام کردم. میخواستم درس طلبگی بخوانم. پس از مدتی ـ اواسط جامعالمقدمات بودم ـ تصمیم گرفتم برگردم منطقه. احساس کردم آنجا بیشتر به درد میخورم.
به بهداری که رسیدم همان بچههای سابق را دیدم. غیاثی رفته بود مرخصی. میخواست به جرگۀ متأهلین بپیوندد. پس از چند روز برگشت و شدیم همچادر. همیشه با وضو بود. بیشتر اوقات ما به بحث و گفتگو پیثرامون احکام و مسائل دینی میگذشت.
یک شب غیاثی تصمیم گرفت رزم شبانه راه اندازد. این بار هم قصد داشت در رزم شبانه دوباره نقشهای پیاده کند. به من گفت که باید یک کیسه خون همراهم باشد.
بعد از صبحگاه راهپیمایی 48 ساعته آغاز شد. غیاثی گفته بود که فقط من و صباح باید اسلحه داشته باشیم. از دژبانی گذشتیم و همان مسیری را که در رزم شبانه قبل رفته بودیم، ادامه دادیم. غیاثی خیلی جلوتر از ما حرکت میکرد. بچهها سروصدا میکردند. هر چه به آنها توضیح میدادم رعایت نمیکردند. خلاصه رفتیم و از همان رودخانه که آب آن این بار هم بالا آمده بود گذشتیم، اما نه عادی، غیاثی مثل سابق پرید توی آب. من هم پایم را به هوای بودن سنگی روی آن گذاشت که در رفت و افتادم توی آب. تمام وسایل خیس شد. به هر جهت آن سوی رودخانه غیاثی به بچهها سفارت کرد که منطقه خطرناک است و باید احتیاط کنیم. هوا تاریک شده بود که ناگهان صدای رگباری به گوش رسید. از بالای تپهها بود. ستون به حرکتش ادامه داد. از یک پیچ که رد شدیم، بلافاصله کیسه خون را از کوله در آوردم و ریختم روی سرم. «رادبار» هم در جریان بود. اسلحه را از من گرفت و یک تیر شلیک کرد. آخ گفتم و خودم را انداختم. «رادبار» با فریاد و داد و بیداد دیگران را متوجه کرد که صباح تیر خورده غیاثی آمد بالای سرم و امدادگر را صدا کرد. بچههای بالا هم بلافاصله از روی تپه شروع کردند به تیراندازی. قبلاً با چند تن از آنها هماهنگی کرده بودیم که به محض شنیدن تک تیر، بالای سر بچهها تیراندازی کنند. همه فکر فرار بودند. یکی رفته پشت سنگی و گریه میکرد.[1]غیاثی سعی کرد بچهها را جمعوجور کند ولی چون خون به چشم آنها خوردهب ود ترسیده بودند. غیاثی به سرعت این طرف و آن طرف میرفت، ولی هر بار که بالای سر من میرسید میدیدم که از لای پلکهایش اشک جاریست. او تظاهر نمیکرد که بچهها واقعاً خیال کنند من تیر خوردهام، او به یاد عملیات والفجر ـ 4 افتاده بود. رزم شبانه به خوبی اجرا شده بود. حالا دیگر علاوه بر بدنسازی، روح آنها هم محکم شده بود. آنها تازه مزۀ پشیمانی را چشیده بودند. وقتی من خونی و مجروح روی زمین افتاده بودم، آنها فرار میکردند. ولی حالا که متوجه همه چیز شده بودند، پشیمانی درس خوبی به آنها داده بود.
ادامه دارد
[1]. بعدا به من گفت: من تو را اذیت کرده بودم و در آن حال که میدیدم در حال شهادت هستی نمیدانستم در آن دنیا جواب خدا را چه خواهم داد.
تعداد بازدید: 25
http://oral-history.ir/?page=post&id=12791