شانههای زخمی خاکریز - 9
صباح پیری
11 مرداد 1404
هر شب یکی را در چادر امدادگران کم داشتیم. هدایتی اولین فرد از این چادر بود که شهید شد. بعد از مدتی شهریاری هم جایش را با یکی دیگر عوض کرد ـ از فرط خستگی.
روز بعد گفتند سمت پنجوین چند رزمنده مجروح هستند که باید به عقب منتقل شوند. مقداری از راه را که رفتیم متوجه شدم راننده کمی میترسد. دو ـ سه تپه که رد شدیم، یکباره به طرف ماشین تیراندازی شد. معلوم بود از بالای تپهایست که زیر آن قرار داشتیم. عراقیها آن بالا بودند. سمت چپ، کارگاهی بود که آن را آتش زده بودند. آن را رد کردیم و بعد از عبور از چند تپه بچهها را دیدیم. مجروحین را سوار کرده و برگشتیم. در راه مجبور بودیم با حداکثر سرعت حرکت کنیم. سرعت آنقدر زیاد بود که نفهمیده جاده را اشتباهی رفتیم به طرف عراقیها. از روی تپهها دوشکا بود که روی ماشین کار میکرد، ولی هنوز متوجه اشتباه خود نشده بودیم. شدت آتش باعث شد بفهمم جاده، جاده عراقیهاست. به راننده گفتم فوراً دور بزن. در همین حین یک تیر به شیشه خورد و کمانه کرد. اما به داخل نیامد. زیر آن باران مرگ، نمیدانم چرا تیرهای رسام دوشکا کاری به کارمان نداشتند. دست خدا بود و ترتیل و جعلنا... همه صلوات میفرستادند.
من نمیدانم اینها چه کسانی هستند؟ یک زخمی، پر از درد، پر از رنج، دعا میخواند. گفتم شاید برای جانش دعا میخواند. زمزمهای از میان هیاهو عبور کرد: خدایا نگذار بچهها دست خالی از کوه برگردند! نسیم نیایش بر موج رنج میوزید ـ انسان به رنج آمده بود و در رنج متعالی میشد ـ من حتی اسمشان را هم نمیدانم. اما هر چه بود، معجزه بود که از میان آن همه آتش، نسوخته بیرون آمدیم. همه را به اورژانس رساندیم.
مجتبی عسکری و حاج ممقانی هر دو مجروح شدند. خودروی در حال حرکت آنها روی گلوله توپی رفته و گلوله در زیر ماشین منفجر شده بود. ترکش تمام بدن عسکری را گرفته بود. حال مساعدی نداشت.
حاج همت را هم در اورژانس از نزدیک دیدم. انگشت سبابهاش زخمی شده بود و باید ناخنش را میکشیدند. برای تعویض پانسمان چند بار اینجا آمد. بچهها شوق عجیبی برای دیدنش داشتند.
اگر بچهها میتوانستند تپۀکانیمانگا را بگیرند، مشرف به پنجوین میشدند. نبرد با شدت تمام در ارتفاعات ادامه داشت. پشت سر هم زخمی میآمد. از اسرای دشمن هم داخل آنها بودند. مرحله چهارم عملیات هم شروع شد. بچهها با تمام سعی و کوشش، نتوانستند تپه 1904 ـ کانیمانگا ـ را تصرف کنند. التهاب عملیات فروکش کرد. در چادر ما جای خیلیها خالی بود. دیگر اورژانس اضطراری خلوت شده بود.
رفتیم باقی وسایل را هم جمع کردیم. عملیات تمام شده بود.
بچهها روی ارتفاعاتی که آزاد شده بود، پدافند میکردند. ما دیگر کاری آنجا نداشتیم. برگشتیم در حالی که کوهها خاموش و استوار، اما پر راز بودند. هر چه دور میشدیم کوهها کوچکتر میشدند. انگار طاقت نمیآوردند! خود را به تندی جمع میکردند تا رازهای چند شبانهروز نبرد و حماسه را در خود نگهدارند. شاید هم طاقت نمیآوردند چون امانتداری انسان آنها را آب میکرد!
به تهران برگشتم. میبایست امتحانات عقب افتاده را میدادم. شروع کردم به درس خواندن. دو ماه بعد امتحان دادم و قبول شدم ـ همان سه تجدیدی را که در کیسه داشتم.
مدتی گذشت که خبر آوردند جلیل زکایی در عملیات خیبر مفقود شده است. امدادگر طلبه بود و نماز شبخوان. دعای عهد امام زمان او بعد از نماز صبح ترک نمیشد.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 30
http://oral-history.ir/?page=post&id=12711