شانههای زخمی خاکریز - 8
صباح پیری
04 مرداد 1404
ساعت ده صبح با ماشین حرکت کردیم برای شناسایی مناطق به تصرف در آمده. رسیدیم به شیاری که جاده زده بودند. سمت چپ جاده، چهار دستگاه کامیون بودکه قبلاً برای عراقیها کار تدارکاتی میکرد. حالا برای بچههای خودی کار تدارکاتی میکرد! جلوتر، جاده مقداری سربالایی داشت که به پنجوین میخورد. بچههای مهندسی با تلاشی پیگیر و طاقتفرسا در دل کوه جاده میزدند. سمت چپ کوه بچههای موتوری مشغول احداث سنگر و محل استقرار آمبولانس بودند. هر چه جلوتر میرفتیم و مجروح میآوردیم، از اورژانس دورتر میشدیم. به اندازه دو ساعت از اورژانس دور شده بودیم. وقتی برگشتیم بچهها دورم را گرفتند. آنها فکر میکردند من شهید شدهام. اما بعد فهمیدم که مرا با «پیری» اشتباه گرفتهاند. «پیری» اولین شهید مرحله سوم والفجر ـ 4 در لشکر ما بود.
بعدازظهر با «شهریاری» حرکت کردیم به طرف ارتفاع 1886 که بچههای موتوری پایین آن کار میکردند. پس از اینکه چند مجروح جابهجا کردیم، رفتیم قدری استراحت کنیم که یکدفعه یکی از بچههای اطلاعات ـ عملیات لشکر آشفته رسید. او مسئول هدایت 30 ـ 40 نفر بوده که اکثر آنها مجروح میشوند. او هم آنها را بین شیاری گذاشته و آمده بود که نیروی کمکی ببرد. منتظر بود ببیند از ما کمکی برمیآید. «شهریاری» بچه پر دل و جرأتی بود. قبول کرد. سوار شدیم و از سهراهی که سمت چپ کوه بود، گذشتیم و رفتیم به طرف پنجوین، که سمت راست بود.
از سینه کوه تا جایی که امکان داشت با آمبولانس بالا رفتیم. بعد قرار شد رزمنده اطلاعاتی و من پیاده شده، جلو برویم و آمبولانس پشت سر ما حرکت کنند. حرکت ما آنقدر کند بود که مبادا صدایمان را عراقیها که بالای سرمان بودند بشنوند. صدای موتور ماشین میان انفجارها گم بود. دو ـ سه تپه راکه پشت سر گذاشتیم رزمنده اطلاعاتی گفت که از عراقیها رد شدهایم. به چند درخت رسیدیم که سمت چپ آن شیب تندی داشت. آن طرفتر در سینه تپه در بین درختان، بچهها زخمی افتاده بودند. شروع کردیم به سوار کردن آنها پانزده مجروح را سوار یک آمبولانس کردیم. وضع بدی داشتند. بعضی زخمشان عمیق بود. یک نفر که تقریباً همه جای بدنش شکسته بود. وقتی خواستیم حرکتش دهیم، از درد فریاد کشید؛ و ما مجبور بودیم دهانش را محکم بگیریم تا دشمن متوجه نشود.یکی از بچهها تیر به سرش خورده بود آنجا «غلامرضا آجرلو» را دیدم. او هم امدادگر بود. سه روز تمام در این مکان میان مجروحین مانده بود. خیلی زجر کشیده بود. میگفت:
ـ سِرُم به یک مجروح وصل میکردم، اون شهید میشد، همان سِرُم را برای دیگری میزدم. یعنی از یک سرم سه چهار نفر تغذیه میکردند.
«رضا پرتوی شبستری» که از پادگان امام حسن(ع) تهران با هم حرکت کردیم در این عملیات شهید شده بود. او دوست نزدیک آجرلو بود؛ آجرلو هنوز از شهادت رضا خبر نداشت.
به هر جهت مجروحان را سوار آمبولانس کردیم. به جاده که رسیدیم شدت آتش خمپاره به حدی بود که هر لحظه امکان داشت آمبولانس مورد اصابت قرار گیرد. داشتیم آرام و بیصدا حرکت میکردیم که یکدفعه ماشین افتاد در چالهای و گیر کرد. اگر گاز میدادیم، صدایش دشمن را متوجه میکرد. پیاده شدیم. نمیدانم چه شد، ولی ماشین را دو نفری درآوردیم! عشق، اضطراب، حس زندگی برای زخمیها، ایمان و... اینها قدرت شدند در بازوها. به جاده اصلی رسیدیم. با اینکه خاکی بود ولی حکم اتوبان را داشت برایمان. جا کم بود و من اجباراً روی پنجره نشسته بودم. به اورژانس که رسیدیم، قبل از هر چیز مجروحی را که تیر به مغزش خورده بود، بستری کردیم. فکر میکردم . شهید میشود. ولی بعدها فهمیدم که زنده مانده و این بیشتر به معجزه میماند. دکترش گفته بود تیر کاسه سر را شکسته، دور زده و از پشت مغز بیرون آمده!
هر شب یکی را در چادر امدادگران کم داشتیم. هدایتی اولین فرد از این چادر بود که شهید شد. بعد از مدتی شهریاری هم جایش را با یکی دیگر عوض کرد ـ از فرط خستگی.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 55
http://oral-history.ir/?page=post&id=12686