خضر
به انتخاب: سایت تاریخ شفاهی
26 فروردین 1404
روزهای آخر اسفند، از طرف ستاد کربلا خبر رسید که هرچه سریعتر همه امکانات را جمعآوری کرده و بهسمت منطقه غرب حرکت کنیم. خبر غیرمنتظرهای بود. مسیر اول اهواز بود و ما میباید از آنجا آدرس میگرفتیم. در انجام این مأموریت کاروان اول به مسئولیت برادر «جوکار» و بقیه را هم، بنده باید قبول میکردم. سرانجام پس از انجام مقدمات کار، از منطقه جنوب به غرب حرکت کردیم و پس از طی مسافت اهواز، اسلامآباد از مقر ستاد نجف نشانی منطقه موردنظر را دریافت کردیم. من بهاتفاق 2 برادر دیگر بهنام «راستی و کشکولی» قبل از دیگران سوار بر لندکروز بهسوی آن منطقه حرکت کردیم. پس از عبور از گیلانغرب در جادههای خاکی و کوهستانی پرپیچ و ناهموار بهطرف شیخصالح پیش میرفتیم تا اینکه بعد از چند ساعت خسته و گرسنه به شیخصالح رسیدیم. از شواهد چنین برمیآمد که عملیات قریبالوقوعی در پیش داریم. به همین جهت شور و حال به ما دست داده بود و هرچه بهطرف جلو میرفتیم به خوشحالی ما افزوده میشد. بالاخره به آدرس تعیینشده که یک پادگان بود رسیدیم. مدتی در جادههای سخت کوهستانی در حرکت بودیم که ناگاه چشمم به تابلویی افتاد که فاصله را تا «دو آب» مشخص کرد و ما بعد از مدتی به رودخانه دو آب رسیدیم. در این منطقه افراد مشغول تدارک مقدمات عملیات بودند. تقریباً برایم اطمینان حاصل شد که عملیاتی در پیش است.
وقتی به برادرانی که قبل از ما حرکت کرده بودند، رسیدیم با دیدن یکدیگر از شوق در پوست نمیگنجیدیم. بعد از کمی استراحت و خوردن غذای سرپایی، با خبر شدیم که شب پیش رزمندگان در یک محور از موانع دشمن گذشته و به جلو رفتهاند. پس از مدت کوتاهی به ما مأموریت داده شد که دو عدد «خضر[1]» روی رودخانه سد در بندیجان احداث کنیم. کار بسیار مشکلی بود. جریان آب خیلی شدید مانع انجام کار بود و از طرفی هواپیماهای دشمن روزی چند مرتبه به مواضع ما هجوم میآوردند، اما با اینهمه، مشکلات در مقابل اراده و انگیزه آهنین بچهها به حساب نمیآمد. مقدمات کار فراهم شد ولی ما باید 2 روز منتظر میماندیم تا جادهای که بهوسیله برادران جهاد در حال احداث بود، به محل پل برسد. برای آنکه بیکار نباشیم در طی 2 روز با برادران سپاه برای انتقال امکاناتشان همکاری میکردیم. این پلها برای عبور لشکر نجف باید آماده میشد. جاده کمکم نزدیک شده بود. من بهاتفاق فرمانده لشکر نجف اشرف برای شناسایی محل و نصب پل، بهوسیله قایق به آن محل رفتیم. محل شناسایی شد ولی دو خطر عمده یعنی جریان آب و هواپیماهای دشمن کار را تهدید میکرد. چارهای نبود، باید مشغول میشدیم. در حین انتقال قطعههای شناورها، چندینبار هواپیماهای دشمن سراغمان آمدند و با راکتها و بمبهای خوشهای ما را مورد حمله قرار دادند، با این وجود بچهها همچنان مصمم به انجام کار بودند. شب عید نوروز 1367 به هر صورتی که بود چند قطعه پل را روی آب طی کردیم در انتها به همراه راننده و کمکی یدککش بهراه افتادیم مسافتی را روی آب طی کردیم. همه بچهها مشغول بودند و حتی یک لحظه آرامش نداشتند. یک عده تجهیزات جنگی را انتقال میدادند، عدهای اسیران را و عدهای دیگر عشایر منطقه آزاد شده را به پشت جبهه هدایت میکردند.
برای آخرینبار چشمم به خیمهای افتاد که بهعنوان سرپناه و سنگر از آن استفاده میکردیم. در همین هنگام متوجه شدم که دودی اطرافم را فرا گرفت. دیگر تحمل ایستادن یا هرگونه حرکت دیگری را نداشتم. بدنم تماماً میسوخت و خون از آن سرازیر شده بود. احساس کردم که نقش بر زمین شدم. جز خدا هیچ کس نبود که یاریام کند. نگاه کردم، دیدم هیچ کس دور و برم نیست. خودم را برای شهادت آماده کردم و شهادتین را گفتم. بیشتر توجهام این بود که نکند این آخرین لحظات عمر حواسم به جایی دیگر برود و از یاد خدا غافل شوم. نکند درد و جراحت از یاد خدا دورم کند.
درد طاقتفرسایی تمام وجودم را گرفته بود. زبانم قدرت تکلم نداشت. جلوی چشمانم تاریک شده بود. در گوشهای از شناور چشمم به برادر دیگری افتاد که در اثر ترکش مجروح شده بود. تازه متوجه شدم که شناور از کار افتاده و جریان آب ما را بهطرف دشمن پیش میبرد. لحظات سختی بود. کمکم داشتم به خود میآمدم. چند ترکش در پهلویم فرو رفته و تا زیر پوست شکمم پیش آمده و چند ترکش دیگر هم به پای راستم اصابت کرده بود. یک لحظه نگاهم به مقر و بچهها افتاد. تعدادی از بچههای مجروح در گوشه و کنار دست و پا میزدند. احساس کردم دیگر کاری از دستم ساخته نیست و قدرت هیچگونه کار و فعالیتی را ندارم. اگر تکانی میخوردم قایق واژگون میشد و احتمال غرقشدن زیاد بود. کمکم قایق داشت به دشمن نزدیک میشد. هر لحظه مرگ در نظرم مجسم میگردید، هرچند تصور شهادت برایم شیرین بود... ناگهان صدایی شنیدم. روی خود را برگرداندم و متوجه شدم که قایقی بهسوی ما میآید. وقتی نزدیک شدند، فهمیدم که دو نوجوان بسیجی هستند. یک از آنها درون شناور ما آمد به هر زحمتی بود من و مجروح دیگری را سوار قایق خود کرد و بهطرف ساحل بهراه افتاد. پس از رسیدن به خشکی، مرا به اورژانس لشکر بردند. پس از عبور از جادههای پر فراز و نشیب، در پیچ و خم کوههای بلند مرا به بیمارستان صحرایی رساندند. بعد از آنکه دکتر معاینهام کرد، دستور داد با هلیکوپتر مرا به باختران انتقال دهند، ولی ظاهراً هلیکوپتر جا نداشت و مجبور شدند مرا با همان آمبولانس به باختران ببرند. در جادههای ناهموار کوهستانی، با حالت تشنگی و درد و خونریزی شدید، حدود دو ساعت میان کوهها و درهها عبور کردیم تا به بیمارستان امام حسین(ع) باختران رسیدیم.
پس از آنکه به هوش آمدم، خودم را روی تخت بیمارستان یافتم، در حالیکه چند لوله به بدنم وصل شده و تمام شکمم و یکی از پاهایم پانسمان شده بود. هنوز در آن موقع نمیدانستم که ترکش به کجاها خورده است، هرچند بعدها از زبان دکتر فهمیدم که ترکشها به قسمتی از کبد، ریه و دیافراگم اصابت کرده و کیسه صفرا را از دست دادهام و دو تا از مهرههای کمرم نیز آسیب دیده است.
از آشنایانم کسی از حال من خبر نداشت و از آنجا که روی شناور زخمی شده بودم، دوستانم تصور کرده بودند شهید شدهام و برای بهدست آوردن جنازهام در آبهای آن ناحیه را جستجو کرده بودند. روز اول عید 1367 که مراسم سال تحویل از طریق رادیو پخش میشد، هیچ کس از افراد خانوادهام خبر نداشتند که من در چه وضعی هستم. پس از 3 روز مرا با هواپیمای ارتشی به اصفهان انتقال دادند و در بیمارستان شهید چمران تحت درمان قرار گرفتم. بعد از چند روز درمان، با درخواست خودم مرا به شیراز –بیمارستان شهید فقیهی- انتقال دادند. مدتها بعد، پس از بهبودی نسبی، از بیمارستان مرخص و روانه جبهه شدم.[2]
1 نوعی پل نیمهشناور که بهوسیله سیم بکسل و تراکتور روی آب حرکت میکند و قادر است وسایل سنگین را جابهجا کند.
2 همدانی، ع.ک، خاطرات جانبازان، نشر معاونت فرهنگی، اجتماعی، هنری بنیاد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامی، سال 1370، ص 121.
تعداد بازدید: 82
http://oral-history.ir/?page=post&id=12525