برشی از خاطرات حاج حسین یکتا

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

26 اسفند 1403


سوز و سرمای نیمه‌شب خودش را زیر لباس‌های خیسم جا می‌داد و می‌لرزیدم. شلیک توپ‌ها قطع نمی‌شد. با علی دنیادیده و حسن مقیمی جلو افتاده بودیم. بقیه هم پشتمان. آن‌قدر بی‌محابا که انگار در خاک خودمانیم. هنوز در سه‌راهی جاده فاو ـ بصره ـ‌ ام‌القصر جاگیر نشده، یک جیپ عراقی جلویمان سبز شد. گاز می‌داد و در شکم ما می‌آمد. یکی از بچه‌ها با آر.پی.جی وسط جاده پرید. نور چراغ جیپ روی آر.پی.جی‌زن افتاد. ترمز محکمی گرفت. انگار ما را تازه دید. باورشان نمی‌شد این همه نیروی ایرانی در خاکشان جولان بدهد. نه راه پس داشتند، نه راه پیش. دو نفری با هم درها را باز کردند تا پایین بپرند که موشک آر.پی.جی همه جا را روشن کرد.

گروهان ما از سه‌راهی فاو ـ بصره ـ ام‌القصر رد شد. گروهان پشتی همان‌جا ماند که تأمین ما باشد. یک ضدهوایی در این سه‌راهی به حال خود رها شده بود. سمت راست جاده فاو ـ ام‌القصر یکی از مقرهای فرماندهی عراق بود. محوطه بزرگ مربع شکل که دورتادورش خاکریز زده بودند. گوشه‌های مربع هم سنگر ساخته بودند. عراقی‌ای داخل سنگر سمت راست کمین کرده بود. با آتشش نمی‌گذاشت کسی نزدیک شود. صبر کردیم تا گلوله‌هایش تمام شود. علی دنیادیده یکی از بچه‌ها را از پشت سر سراغش فرستاد. دونفری با هم از سنگر بیرون آمدند. بعثی موش شده بود. دست روی سر، غلیظ و پشت هم طهران طهران می‌کرد. فکر کردم اگر همین الان اسلحه دستش بدهند همه‌مان را به رگبار می‌بندد. تا آخرین گلوله‌اش جنگیده بود و حالا مظلوم شده بود. قرار نبود در آن تاریکی و قبل از تثبیت خودمان اسیر بگیریم. علی دنیادیده هم یک گلوله خرجش کرد.

شروع به پاک‌سازی مقر کردیم. همه چیز مثل استیشن وسط مقر به حال خود رها شده بود. در سوراخ‌سنبه‌های مقر، یک کلاش بی‌صاحب پیدا کردم. ذوق‌زده برداشتمش. جای خالی اسلحه روی شانه‌ام پر شد. وسط محوطه یک سنگر بتونی بود که ورودی‌اش چند پله به سمت پایین می‌خورد. پله‌ها در تاریکی فرو رفته بود. یک نارنجک داخل سنگر انداختم که اگر کسی آن‌جا پناه گرفته دخلش بیاید. بچه‌ها می‌پلکیدند و همه جا سرک می‌کشیدند. دلم از گرسنگی ضعف می‌رفت. چند کیلومتر در خاک عراق پیاده‌روی کرده بودیم. یک نفر وسط مقر ایستاد به اذان گفتن. صدایش برایم آشنا بود، ولی نشناختمش. چه‌قدر احتیاج داشتم به شنیدن این کلمات:

ـ خاک غصبی نماز دارد؟

ـ بخوان جوابش با من.

بچه‌ها طوری می‌گفتند و می‌خندیدند، انگار خیالشان از رفتنشان راحت است. بعد از نماز پیشانی روی خاک گذاشتم. دلم شور می‌زد. نکند مثل عملیات‌های قبل ایستگاهی برای پیاده‌شدن پیدا نکنم.

ـ خدایا یک شب گذشت. نمی‌دانم باز عملیاتی هست یا نه.

هر چی می‌گذشت دلهره‌ام بیشتر می‌شد.

ـ عراقی! عراقی!

با صدای فریاد از جا پریدم. یکی از بچه‌ها از پله‌های سنگر وسط مقر بالا دوید. دستش به فانسقه‌اش بود که شلوارش از پایش نیفتند. هر کس صدایش را شنید، سمت پله‌ها دوید. بنده خدا برای قضای حاجت وارد سنگر بتونی می‌شود. در سنگ یک تخت چوبی زهوار در رفته بود. یکی از تخته‌هایش را از جا در می‌آورد، می‌خواهد بنشیند روی دستشوییِ دست‌سازش که آن زیر یک جفت چشم وحشت‌زده می‌بیند. سرک می‌کشد زیر تخت و هیکل زمخت افسر بعثی تکان می‌خورد. شلوارش را نصفه‌نیمه بالا می‌کشد و بیرون می‌‌دود. یاد نارنجکی افتادم که داخل سنگر انداختم. افسر بعثی با پناه گرفتن زیر تخت از نارنجک جان سالم به در برده بود. اما از دست ما که حالا دور سنگر حلقه زده بودیم نمی‌توانست فرار کند. این‌قدر غلیظ و ته حلقی، تعال تعال کردیم که گلویمان گرفت. بالاخره افسر بعثی منت گذاشت و از پله‌ها بالا آمد. هیکل درشتش به زور از ورودی سنگر خارج شد. مانده بودم چه‌طور خودش را زیر تخت جا داده بود. مثل بقیه‌شان سراغ طهران را می‌گرفت. تا چشم، چپ کردیم، دوید در دل تاریکی. رگبار علی دنیادیده هم دنبالش. نعره‌ای سینه‌اش را خراشید و بیرون زد. چند قدم دیگر دوید. جنازه‌اش هم می‌خواست فرار کند. ناگهان خشک شد و افتاد. چاره‌ای نبود. از یک ساعت بعد خودمان خبر نداشتیم. پشت سرمان آب بود و روبه‌رو تاریکی. اسیر گرفتن مثل گره‌زدن جارو به دممان بود. بعد از ختم شدن غائله، سنگر بتونی دستم را زیر سرم تا کردم. ستاره‌ها داشتند از پشت ابرهای بارانی سرک می‌کشیدند. آسمان آن دورها در خط خودمان خاموش و روشن می‌شد. صدای تق و توق سرم را پر کرده بود. سرما تنم را مور مور می‌کرد.

صدای مبهمی گوشهایم را تیز کرد. فکر کردم صدای تانک است که دارد نزدیک می‌شود. کلاشم را از روی زمین قاپ زدم و لبه خاکریز دویدم. از آن‌جا که استراحت به ما نیامده بود، دیدیم دَه کامیون چراغ روشن، به ستون روی جاده فاو ـ بصره پیش می‌آیند. تا جا داشت نیرو بار زده بودند که در خط پیاده کنند و مثلاً خط را نگه دارند. بیچاره‌ها خبر نداشتند ما قیچی‌شان می‌کنیم و دارند با پای خودشان وسط تله‌ می‌آیند. سمت چپشان روی جاده فاو ـ البحار بچه‌های لشکر عاشورا و لشکر امام حسین(ع) به فرماندهی «حسین خرازی» پیاده شده بودند. دست راستشان هم ما تتراق کرده بودیم. تیرهای رسام در رسیدن به کامیون‌ها از هم سبقت می‌گرفتند و اطرافشان را روشن می‌کردند. ز بالا ما می‌زدیم و از پایین نیروهای لشکر عاشورا و لشکر امام حسین(ع)، سیدجواد خاکی هم خودش را به ضدهوایی که کنار سه‌راهی رها شده بود، رساند. سر لوله را گرفت پایین و افتاد به جانشان. بعثی بود که کف جاده پخش می‌شد. جانشان را برمی‌داشتند و می‌دویدند که دست خالی نرفته باشند. تا هوا روشن شود با کامیون‌ها و نیروهایش که حالا در بیابان پخش و پلا بودند سرگرم بودیم. بیچاره‌ها هر طرف می‌دویدند ما جلویشان سبز می‌شدیم.[1]

غائله که ختم شد در جاده «فاو ـ‌ ام‌القصر» به سمت سایت موشکی عراق راه افتادیم. خاکریز نصفه‌نیمه‌ای نزدیک سایت بود. نگاهی به سر و ته خاکریز انداختم. تل خاکی که از دو طرف به جایی بند نبود. هیچ چیزش به خاکریز نمی‌ماند. فقط می‌شد پشتش کمر به زمین چسباند و نفسی تازه کرد. برای رسیدن به آن کلی راه آمده بودیم. آفتاب کم‌جان بهمن ماه به طاق آسمان چسبیده بود. دست بی‌رمقش را به سر و صورتمان می‌کشید و کم مانده بود خوابمان کند. گرسنه بودم. آب دهانم را که قورت می‌دادم یک مشت خاک نم‌خورده پایین می‌رفت. دوربین کشیدیم و حسابی دید زدیم. موشک‌ها را برده بودند و سکوهای شلیک نصیبت ما شده بود. پای خاکریز ولو شدیم. بعد از یک شب تا صبح پیاده‌روی و جنگیدن، هیچ چیز مثل خواب نمی‌چشبید. روی شیب خاکریز دراز کشیدم. یک هیولای بزرگ در دل زمین بیدار شده بود، می‌غرید و می‌خواست بیرون بیاید. صدای بم انفجار، صدای رگبار و سوت خمپاره برایم لالایی می‌گفتند. هیولای عصبانی زیر تنم می‌لرزید. چشم‌هایم را بستم و سعی کرد به معده خالی‌ام که خودش را کش‌وقوس می‌داد فکر نکنم. پلک‌هایم داشت سنگین می‌شد که حس کردم صدای موتور می‌شنوم. ذوق‌زده از جا بلند شدم. چشم گرداندم دنبال موتور تدارکات تا سهمیه غذایم را بگیرم؛ اما صدا از آسمان می‌آمد. هلی‌کوپتر عراقی بالای سرمان چرخ می‌زد و صدای زنانه‌ای را پایین می‌ریخت:

ـ در محاصره‌اید. همه راه‌های پیش رو و پشت سر بسته شده است.

زن جوانی پشت بلندگو از آن بالا برایمان سخنرانی می‌کرد. لهجه فارسی‌اش داد می‌زد که از مجاهدین خلق است. نعمت‌های زیادی را برشمرد. نعمت‌هایی که اگر تسلیم می‌شدیم عراق به پایمان می‌ریخت!

تا خواست از زن‌هایی بگوید که به تسلیم‌شوندگان می‌دهند، بچه‌ها با شلیک یک موشک آر.پی.جی وسط حرفش پریدند. موشک با سرعت از کنار هلی‌کوپتر گذشت. هلی‌کوپتر تکانی به تنش داد و جابه‌جا شد. پیرمردی در گردانمان بود. سرش را رو به هلی‌کوپتر گرفت و با اعتراض صدایش را با لهجه غلیظ قمی بلند کرد:

ـ ولمون کن بابا. ما خودمون از گیر زنمون در رفتیم اومدیم این‌جا.

با این حرفش خنده روی صورت خاکی و خسته بچه‌ها جا باز کرد.

بی‌طرفان قبضه آر.پی.جی را از روی دوشش پایین آورد. دوید آن سمت خاکریز و دوباره:

ـ ویژژژ!

آن‌قدر آر.پی.جی به سمت هلی‌کوپتر شلیک کرد و ما تکبیر گفتیم که خلبان و سخنران مجبور شدند بساطشان را جمع کنند و بروند.

خاکریز نصفه‌نیمه، نقطۀ خیز بود و باید نگهش می‌داشتیم. دل توی دلم نبود که جلو بروم. فکر می‌کردم خبرها جلوتر از جایی است که من ایستاده‌ام. حاج غلامرضا بعدازظهر به پای خاکریز ما رسید. دلم می‌خواست فرمان حرکت بدهد؛ اما تأکید کرد همین‌جا بمانیم و مثل چشم‌هایمان از خاکریز نصفه‌نیمه مراقبت کنیم تا تهرانی‌ها بیایند. قرار بود نیروهای لشکر 27 سایت را تصرف کنند. زمین دست ما بود و آسمان دست عراق. مواضع توپخانه‌مان طوری چیده شده بود که جاده‌های عراق در فاو تحت اشراف و زیر آتش بود. نمی‌توانستند به خط نیرو برسانند. به جایش تا توانست هواپیما روی سرمان فرستاد. هواپیماهایش در آسمان ویراژ می‌دادند. هر موقع سرمان را بالا می‌آوردیم حداقل دو، سه هواپیما با عجله در رفت و آمد بودند. یک روز از فتح فاو گذشته بود. عراق داشت از شوک در می‌آمد. صدای خشن هواپیماها پرده گوشمان را می‌لرزاند.

ماجرای هلی‌کوپتر تازه تمام شده بود که یک صحنه عجیب دیدم؛ همه جمع شده بودند لب خاکریز و کامیون عراقی را نگاه می‌کردند. مانده بودیم راه گم کرده یا به سرش زده. مثل خواب‌زده‌ها از مقر سایت موشکی، روی جاده «ام‌القصر ـ فاو» انداخت. یک ضدهوایی تک لول هم پشتش بود. با خونسردی از کنارمان رد شد. سرباز عراقی داشت می‌رفت پشت ضدهوایی بنشیند که ناگهان آتش به همه طرف پاشید. موشک بچه‌ها به هدف خورد و کامیون سر جایش خشک شد. قبل از اینکه ماجرای جدیدی اتفاق بیفتد، کمر به خاکریز چسباندم. بالاخره فرصت خوابیدن پیدا کردم. حتی خاک‌های زیرم را هم کمی گود نکردم تا از تیروترکش‌های سرگردان در امان باشم. چشم‌هایم را بستم و خوابیدم.

صدای شلیک و رگبار نزدیک شده بود. تیرهای سرخ در تاریکی از بالای سرمان می‌گذشتند. خودم را گیج از خواب و چهار دست و پا به لبه خاکریز رساندم. تهرانی‌ها رسیده بودند. یادم نیست گردان میثم بود یا عمار. آتش درگیری‌شان خواب را از سرم پراند. صدای انفجارها در هم می‌پیچید. بکوب‌بکوبی راه افتاده بود. از این همه پیش‌روی خودمان کیف می‌کردیم. بعد از نماز کمی اطراف خاکریز پلکیدم. هنوز چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد. همه جا از تیرهای رسام و صدای بم انفجار پر بود. بعضی از بچه‌ها به مقر پشت سرمان برگشته بودند. آن‌جا برای صبح کردن شب راحت‌تر بود. از آن شب خستگی و گرسنگی یادم مانده است.[2]

 


[1]. شما احتمال این معنی را ندهید که تفنگ و ژـ3 و مسلسل شما پیروز شده است؛ مقابل شما هم بالاتر از این را داشتند. شما اندک داشتید و آنها بسیار. لکن آن‌چه که شما را پیروز کرد و پیروز می‌کند، آن ایمان شماست و آن اخلاص شماست، ـ که ـ در شما هست و در آن‌ها نیست. (سخنرانی امام خمینی(ره) در جمع رزمندگان اسلام و دانشجویان 28/02/61. صحیفه امام. ج 16. ص 196 ـ 199).

[2]. عرفانیان، زینب، مربع‌های قرمز، خاطرات حاج حسین یکتا، انتشارات شهید کاظمی،  1397، ص 352.



 
تعداد بازدید: 24



http://oral-history.ir/?page=post&id=12474