سیصد و شصت و پنجمین شب خاطره - 4

تنظیم: لیلا رستمی

30 بهمن 1403


سیصد و شصت و پنجمین برنامه شب خاطره، با روایت تعدادی از رزمندگان گردان شهادت «لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص)» با عنوان «انتظار» با حضور همسران و مادران شهدا، 4 بهمن 1403 در تالار اندیشه حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه آقای احمد کریمی، خانم مریم رحیمی (همسر شهید علی‌اصغر عبدالحسین‌زاده)، دکتر محمد بلوکات و آقای فریدالدین لواسانی به بیان خاطرات خود پرداختند. همچنین از مادر بزرگوار شهید محمدجواد حاج ابوالقاسم صراف (معروف به جواد صراف) از فرماندهان گردان شهادت نیز تجلیل شد. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهدۀ داشت.

راوی چهارم برنامه، فریدالدین لواسانی بود که خاطرات خود را ابتدا با نمایش یک عکس و یادی از دوستان و هم‌رزمانش بیان کرد و گفت: من حقیر اینجا، وسط عکس نشستم. شهید مهدی‌زاده، برادر خوبم حسن امیری، شهید سیدعباس میرعلی‌نقی، شهید علی‌نصرت افتخاریان، شهید قربانی، آقای دکتر لیایی، شهید حمید کرمانشاهی، حمید مصطفایی و دوست شهید کرمانشاهی که صورت شهید ابوالفضل کمیجانی را پوشانده است. این هم برادر خانمم شهید ابداعی است که قبل از ازدواج ما شهید شد و این هم برادر خوبم محمد فلاحی.

راوی ادامه داد: داستان ما از اینجا شروع شد که بعد از اینکه از اردوگاه شهید صفوی جلو رفتیم، نزدیک‌های پنج‌ضلعی نشسته بودیم. با ماشین آمدند و یک پک غذا برایمان انداختند. پشت سرش یک وانت پتو آمد، پتو انداختند. یک پتوی پاره‌ای قسمت ما شد. باز خدا را شکر که آن پتو به من افتاد. پتو را که به سرم می‌کشیدم پاهایم بیرون می‌ماند! روی پاهایم می‌کشیدم سرم بیرون می‌ماند! دقیقاً آن پارگی پتو روی کلیه‌هایم بود. صبح که شد، ماشین تویوتایی آمد و ما را به نقطه مد‌نظر برد که این عکس در آنجا گرفته شده. یک رسم بین بچه‌‌رزمنده‌ها بود که هنوز هم ادامه دارد و اگر کسی بخواهد عکس بیندازد می‌گویند می‌خواهیم «عکس تکی» بیندازیم. دو نفری می‌ایستند می‌گویند: «عکس تکی است، هر کی می‌خواد بیاد. عکس تَکیه‌هاااا» در یک لحظه 40-50 نفر، هر چند نفر که باشند در این «عکس تکی» شرکت می‌کنند. عکس تک است، ولی جمع هم هست. این عکس خیلی برایم خاطره است و هر وقت آن را نگاه می‌کنم غصه می‌خورم.

او در ادامه گفت: بعد از اینکه نماز مغرب و عشا را خواندیم، گفتند بعدازظهر فردا جواد صراف با دو تا دیگر از عزیزان به دستور حاج محمدکوثری برای شناسایی منطقه بروند تا نسبت به منطقه توجیه شوند. سپس گروهان اول نیروهایش را جلو ببرد و پشت سر آنها گروهان 1 و گروهان 3 وارد خط شوند. ما گروهان 3 امیرالمؤمنین بودیم. منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی می‌افتد. خبری از جواد صراف و نیروهایی که جلو رفته بودند نشد. حاج اکبر عاطفی به‌عنوان فرمانده آمد. غروب شد. نماز مغرب و عشا را که خواندیم، به ستون یک در جاده حرکت ‌کردیم. در تاریکی جاده جلو می‌رفتیم. سمت چپ و راست آب و روبه‌رو هم بن‌بست بود، ولی هنوز به بن‌بست نرسیده بودیم. جلوتر رفتیم. همین‌که داشتیم از کنار تویوتایی رد می‌شدیم سه پیکر شهید در پشت تویوتا دیدم؛ پیکر اول را که دیدم، او را از شلوارش شناختم؛ شلوار شهید جواد صراف بود. شلوار دوم را نگاه کردم، هر چه نگاه کردم نشناختم. به شلوار سوم خیره شدم. شهید عباس اسماعیلی بود.

رد شدیم، رفتیم سه‌راه شهادت. پیچیدیم و وارد سه‌راه شدیم. کل این خاکریزی که در کنار بود، پایینش آب داشت و مسیر لغزنده بود. به‌سختی و با احتیاط به جلو رفتیم. مسیری را آمدیم جلو،‌ به ناگاه بعد از طی 800 متر، صدای برخورد مستقیم توپ و تانک را شنیدم. زیر پایم گِل بود. مانده بودم خیز بروم یا نروم؟ انفجار صورت گرفت. با صورت داخل گِل افتادم. صداها را می‌شنیدم، اما هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. حاج محمد طاهری مداح عزیزمان با یکی از عزیزان دیگر که آن موقع نمی‌دانستم چه کسی است آمدند و یکی یکی به افراد نگاه کردند. من باید شهید می‌شدم اما قصه دارد و عرض می‌کنم که چرا شهید نشدم!

راوی در ادامه گفت: صدا را می‌شنیدم، حاج محمد گفت: «فکر کنم این یکی زنده باشد، از داخل گِل درش بیارید.» صورت، چشم‌ها و پیشانیم را پاک کرد و یک بوسه روی پیشانیم زد. جای بوسه‌اش ان‌شاءالله بماند تا قیامت، چون هیچ‌وقت آن بوسه را فراموش نخواهم کرد. اگر این عزیز نمی‌آمد و گِل‌ها را پاک نمی‌کرد راه نفسی نداشتم. بعد از آن امدادگرمان آقای حیدری آمد. وضعیت من را که دید ذره‌ای تبسم کرد و از احوالم پرسید. گفتم: «بدنم درد می‌کنه» موج انفجار شدیدی من را گرفته بود. همانطور که خَم بودم، خَم هم مانده بودم. هیکل ورزشکاری و تنومندی داشت. گفت: «فقط یک خواهش ازت می‌کنم، اگر کمکم بکنی و صدات بلند نشه، من با دست فشار بیارم کمرت را صاف کنم. یک آتل و باند جنگی ببندم، وگرنه تا ابد باید خَم بمانی.» گفتم: «یازهرا».

ایشان با کمک دوستان دیگر، کمرم را صاف کرد و آتل جنگی و روی آن هم باند جنگی را بست. در این گیرودار «درویش» رسید. خیلی از رفقایمان او را می‌شناسند؛ درویش زورخانه‌ای، پهلوان و باستانی‌کار بود. من را روی دوشش انداخت. من با آن حالت نحیف می‌گفتم: «درویش! حالم بده، من را روی دوشت ننداز.» گوشش بدهکار نبود. به سمت سه‌راه شهادت رفت. دو سه بار نزدیک بود لیز و به زمین بخورد؛ اما خودش را کنترل کرد. به یک برانکارد رسیدیم. یک عزیزی روی برانکارد خوابیده بود. روحش شاد، شهید شده بود. شرمنده آن شهید هستم. شهید را روی زمین گذاشت و من را روی برانکارد گذاشت. مانده بود چه کار کند! برانکارد را نمی‌توانست روی گِل بکشد! در همین حین چهار جوان از سمت خط به سمت عقب می‌آمدند. من را به آن چهار جوان سپرد. تا به سه‌راه شهادت برسیم، نزدیک بود سه بار زمین بخوریم. آخرین بار سر سه‌راه شهادت، برانکارد از دستشان افتاد و من هم زمین خوردم، همان‌لحظه یک خمپاره 60 بغل دست ما خورد. چه بسا اگر روی برانکارد بودم، الان پیش شما نبودم. این دومین بار بود که از شهادت قصر در رفتم.

سر سه‌راه شهادت روی برانکارد خوابیده بودم که یک خشایار (ماشین زرهی) آمد و ایستاد. نفرات و مهمات را پیاده کرد. بچه‌های مجروح را بالای خشایار انداختند. یک اگزوز دارد که از آن گرما بیرون می‌آید. با گاز دادن چندین‌باره خشایار، بدنم گرم شد؛ خون زیادی ازم رفته بود و لرز داشتم. خشایار دور زد و رفت. حدود یک کیلومتر که از سه‌راه شهادت دور شد به اسکله رسید. به غیر از یک قایق درب‌وداغون قایق دیگری نبود. نه قایق‌ران بود و نه سکان‌دار! یکی از بچه‌ها که همراهمان بود گفت: «من بچه شمالم، قایق‌سواری بلدم.» رفت داخل قایق و به موتور آن ور رفت. بالاخره روشنش کرد. ما و چند نفر از بچه‌ها که جا می‌شدند، داخل قایق شدیم. هنوز 100 متر از اسکله دور نشده بودیم که قایق خاموش شد. موتور را از آب بیرون کشید. نگاه کرد؛ سیم‌خاردار لای پرّه‌ها گیر کرده بود. سیم‌خاردار را آزاد کرد و موتور را برگرداند و دوباره موتور را روشن کرد. حدود 150 متر جلو رفتیم که دوباره موتور گیر کرد! دوباره موتور را درآورد و دید باز هم سیم‌خاردار لای پرّه‌های موتور گیر کرده است. مجدداً باز کرد. واقعاً نمی‌دانستیم چه سرّی در آن بود، بار سوم هم موتور گیر کرد ولی اینبار دیگر روشن نشد! خدایا چه کنیم! وسط این آب! در تاریکی شب! در همین گیرودار بودیم که صدای قایقی آمد که از نزدیک ما رد می‌شد. بچه‌ها شروع به داد و فریاد و سروصدا کردند. گفتند هر اتفاقی می‌خواهد بیفتد،‌ بیفتد. دیگر بدتر از این نمی‌شود که.

قایق‌رانی که می‌آمد خودی بود. آمد و نزدیک 100 متری ما ایستاد و موتور را خاموش کرد. بچه‌ها گفتند: «‌اِ‌! ... این هم شانس ما! موتورش خراب شد!» قایق‌ران صدا زد: «سکان‌ران کیه؟!» سکان‌ران گفت: «منم!» گفت: «موتور را روشن نکن، به بچه‌ها بگو با دست پارو بزنند، یا اگر چیزی دارید پارو بزنید بیایید نزدیک من.» رفتیم و به پنج شش متریش رسیدیم. یک طناب از داخل قایق پرت کرد، گفت: «این را به قایقتان ببندید.» بستیم به قایق و او ما را کشید. رفتیم تا به بیمارستان صحرایی رسیدیم. آنجا که رسیدیم پرسیدیم: «آقا! قضیه چی بود!» گفت: «بهتان بگویم؟» گفتیم: «بگو! بدونیم» گفت: «از دم اسکله که آمدید، کل مسیر میدان مین بوده! سیم‌خاردارها که گیر می‌کرده، سیم‌خاردارهایی بوده که روی مین بوده!» خلاصه به بیمارستان صحرایی رسیدیم، از آنجا هم به بیمارستان شهید بقایی منتقلمان کردند. به‌محض ورود من را به اتاق عمل بردند. صبح روز بعد به فرودگاه رفتیم و عازم رشت شدیم.

راوی در آخر سخنانش به راز شهید نشدنش اشاره کرد و گفت: سال 1361 بود. من تقریباً 9 یا 10 سالم بود. اخوی من شهید شد؛ شهید سعید لواسانی. او جمعیِ لشکر 92 زرهی اهواز و کمک‌آرپی‌جی‌زن بود. قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر، برای زدن خاکریز رفتند تا جان‌پناهی برای رزمندگان باشد. دوستانش روایت می‌کنند لودرها و ماشین‌های مکانیکی در حال خاکریز زدن بودند. در همین حین تانک‌های عراقی از جان‌پناهی که زیر زمین درست کرده بودند بیرون می‌آیند و آنها را مورد هدف قرار می‌دهند. فرمانده گروهانشان به آرپی‌جی‌زن می‌گوید: «بزن!» حالا یا ترسو بوده! یا نخواسته! یا نزده!  اخوی من بلند می‌شود و آرپی‌جی را از دستش می‌گیرد و تانک اول را منهدم می‌کند. سپس برادرم به پشت لودر می‌‌رود تا جان‌پناه بگیرد و آر‌پی‌جی دوم را آماده کند تا تانک دوم را بزند.  به‌محض بیرون‌آمدن،  با اصابت گلوله مستقیم تانک شهید می‌شود. خیلی به دنبال این بودم که برادرم چه‌طور شهید شد! پدرم به رفقایش گفته بود: «به‌هیچ‌عنوان اجازه ندهید این نزدیک قبر شود و پیکر را ببیند.» به هر نحوی که شما فکر کنید رفتم تا پیکر را ببینم، اما نگذاشتند.

این عقده دلم شده بود. همیشه در حرف‌‌ها،‌ خواب‌ها و بیداری‌هایم با برادرم سعید حرف می‌زدم و می‌گفتم: «سعید! من دلم می‌خواهد بدانم تو چطور شهید شدی!» زمان اجرای عملیات کربلای5 شد. با خودم گفتم: «الان وقتشه... سعید! می‌خواهم در همان نقطه‌ای که تو شهید شدی مجروح شوم.» بعد از مجروحیت و به عقب آمدنم، متوجه شدم دقیقاً در همان نقطه‌ای که من مجروح شده بودم، اخویم به شهادت رسیده است.

پایان



 
تعداد بازدید: 266



http://oral-history.ir/?page=post&id=12411