سیصد و شصت و پنجمین شب خاطره – 3

لیلا رستمی

24 بهمن 1403


سیصد و شصت و پنجمین برنامه شب خاطره، با روایت تعدادی از رزمندگان گردان شهادت «لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص)» با عنوان «انتظار» با حضور همسران و مادران شهدا، 4 بهمن 1403 در تالار اندیشه حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه آقای احمد کریمی، خانم مریم رحیمی (همسر شهید علی‌اصغر عبدالحسین‌زاده)، دکتر محمد بلوکات و آقای فریدالدین لواسانی به بیان خاطرات خود پرداختند. همچنین از مادر بزرگوار شهید محمدجواد حاج ابوالقاسم صراف (معروف به جواد صراف) از فرماندهان گردان شهادت نیز تجلیل شد. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

راوی سوم برنامه، محمد بلوکات متولد 1349، در گردان شهادت مسئول کارگزینی بود. وظیفه کارگزینی این بود که مشخصات رزمندگان ازجمله نام و نام‌خانوادگی، مسئولیت، شماره پلاک و وضعیت را ثبت کند. هنگام عملیات‌، اهمیت مسئولیت کارگزینی برای مشخص‌کردن وضعیت رزمندگان بیشتر می‌شد. معمولاً تعداد افراد داخل چادر کارگزینی 5 ـ 4 نفر بود، اما در شب‌های عملیات به 8 ـ 7 نفر هم می‌رسید.

راوی ابتدای سخنانش گفت:  اوایل شهریور 1365 شانزده ساله و در کارگزینی تیپ ذوالفقار در کوزران بودم. یک روز یک جیپ میول قدیمی جلوی چادر کارگزینی ایستاد. برادر شهید نوراللهی مسئول پرسنلی تیپ ذوالفقار گفت: «قراره به گردان شهادت بروی.» خیلی غیرمنتظره و غافل‌گیرکننده بود. با جیپ میول به کارگزینی لشکر رفتیم. آن موقع گردان شهادت، پس از عملیات کربلای1 در قلاویزان پدافند بود. فرمانده گردان هم مصطفی عبدالرضا بود. چند ساعتی در کوزران بودیم، سپس با همان جیپ همراه با برادران عبدالرضا و قالی به طرف مهران حرکت کردیم و به بچه‌های گردان ملحق شدیم. تا عملیات کربلای8 و اواخر اسفند 1365 در گردان بودم. سرجمع 6 ماه مسئول کارگزینی گردان شهادت بودم. بعد به گردان عمار رفتم و تا آخر جنگ در آن گردان بودم.

در روحیه گردان 3 نفر تأثیرگذار بودند؛ یکی شهید جواد صراف بود. ایشان کمی با الگوهایی که الآن برای جوانان بازگو می‌کنند متفاوت بود؛ کمی جوشی و عصبانی. چندبار با خود من سر اشتباهاتم یا انتظاراتی که داشتند تند حرف زده بود، اما در مجموع حس می‌کردم برادر بزرگترم است.

در داخل چادر کارگزینی 3 تا 4 نفر بودیم. طبیعتاً بچه‌های رزمی واحدها بعد از نماز صبح به صبحگاه می‌رفتند. به‌هرحال ما نوجوان بودیم و کمی تنبلی‌ و خواب سنگین سراغمان می‌آمد. بعد از نماز به چادر برمی‌گشتیم و درِ چادر را از بالا تا پایین گره می‌زدیم و می‌خوابیدیم. ما در مراسم صبحگاه شرکت نمی‌کردیم. یکی دو روز گذشت که آقا جواد [صراف] متوجه شد ما در مراسم صحبگاه شرکت نمی‌کنیم. دیگر از زیر چادر، سینه‌خیز وارد می‌شد و بالاخره ما را بیدار می‌کرد و به‌زور به صبحگاه می‌برد. این کار خیلی تکرار شد؛، ولی ما از رو نمی‌رفتیم و ایشان همچنان این کار را می‌کرد.

یک بار که تازه از مرخصی برگشته بودم، مادرم یک دبة بزرگ ترشی همراهم کرده بود. دبه ترشی را انتهای چادر گذاشتم. آقا جواد آمد و گفت: «این چیه؟!» گفتم: «ترشیه.» درش را باز کرد و یک ذره خورد و گفت: «خیلی خوشمزه‌س، من این ترشی را می‌برم.» و به این ترتیب من را تنبیه کرد.

نفر دومی که روی من تا به امروز تأثیر گذاشته، همیشه به یادش هستم و فکر می‌کنم قطعاً او بهترین آدمی بود که در تمام عمرم دیدم، شهید حمید کرمانشاهی بود. ایشان بسیار متخلق، مهربان، مؤدب و بسیار شجاع بود.

در بحبوحة عملیات کربلای 5، همان شبی که عراق پاتک خیلی سنگینی کرده و دژ را بُریده بود؛ یعنی از پهلو بچه‌ها را می‌زد و پشت دژ کانال ماهی حجمی از آتش روی سر بچه‌ها بود، پشتمان نوار خیلی باریکی از آب و جلویمان هم در دید عراقی‌ها بود. یک دژ 6-7 متری کنار آب بود که موقع تردد طبیعتاً هیجان‌زده می‌شدیم و می‌ترسیدیم؛ چون یکی می‌دوید، یکی مجروح شده بود، یکی شهید شده بود، یکی مهمات می‌خواست، یکی می‌گفت برایم موشک بیاورید، یک لحظه حمید کرمانشاهی را با آرامش، طمأنینه، بدون اینکه صدایش را بالا برود یا حتی بدود، مثل اینکه در اتاق پذیرایی خانه‌اش قدم می‌زند دیدم. همیشه به این تصویر فکر می‌کنم که این آرامش و طمأنینه از کجا آمده! چیزی فراتر از شجاعت بود.

راوی در ادامه درباره شهید علی‌اصغر عبدالحسین‌زاده خاطره‌ای بیان کرد و گفت: با اینکه در کارگزینی بودم، ولی تا همین نیم‌ساعت پیش نمی‌دانستم که ایشان متأهل بوده‌اند! ما در چادر کارگزینی و بین خودمان به او به‌خاطر اینکه حال‌وهوای خاصی داشت، «عَلی‌صغرِ دل» یعنی علی‌اصغرِ اهل دل می گفتیم. من هر بار که می‌دیدمش زمزمه‌ای با خودش داشت. بیشتر زمزمه‌هایش هم ابیات و نوحه‌هایی بود که آن موقع خوانده می‌‌شد. یادمه آخر شب بود و من کنار منبع آبی که در وسط کرخه بود مسواک می‌زدم یا وضو می‌گرفتم. چون تاریک بود علی‌صغر، متوجه حضور من نشد. با زمزمه‌ای دستش را تکان می‌داد و اشک می‌ریخت. بعد متوجه شدم به زبان ترکی نوحه‌ای را با خود زمزمه می‌کند. نزدیک که شد، من را دید. چون کارگزینی گردان بودم، تقریباً همه من را به اسم و چهره می‌شناختند. بیشتر آنهایی که با آنها ارتباط داشتیم به من «برادر محمد» می‌‌گفتند. گفت: «اینجا ایستادی؟» گفتم: «آره، داشتم شما را تماشا می‌کردم» یک لفظی را به کار برد، حالا نمی‌دانم گفتنش در اینجا مناسب هست یا نه! ولی چون قرار است خاطره بگوییم این را می‌گویم. سرش را به من نزدیک کرد و گفت: «برادر محمد! من لات بی‌سروپام.» لات نه به این معنی که ما در عرف می‌شناسیم که بددهن یا چاقوکش است. یعنی من هیچ آدابی را نمی‌دانم. مثلاً اگر دیدی نصف شب با خودم زمزمه و گریه می‌کنم، شاید همچین چیزی از آدم عاقل برنیاید.

راوی درباره دفترچه کارگزینی گفت: ما بعد از هر عملیات موظف بودیم مشخصات تمامی نیروهای گردان را در یک دفترچه کوچک جیبی بنویسیم. با این کار می‌توانستیم در طول عملیات تمام وضعیتی که برای تک‌تک عزیزان پیش می‌آمد ثبت کنیم؛ مثلاً چه کسی شهید، مجروح یا مفقود شده و این را به فرماندهی گردان یا گروهانی که در کنارمان بود گزارش بدهیم تا بتوانند تصمیم بگیرند. چون احتمال مجروحیت خیلی‌ها می‌رفت، باید تعداد دفاتر زیادی تهیه می‌کریم. ما برای عملیات کربلای6، شش نسخه از این دفترچه را با کمک دوستانمان تهیه کردیم. هر نفر یک عدد از این دفترچه‌ها داشت. من آن دفترچه را در جیب شلوارم گذاشته بودم که وارد عملیات شدیم.

قبل از عملیات هم یکی از وظایف ما این بود که به داخل یگان‌ها و گروهان‌های مختلف برویم و با آنها شام بخوریم، دم‌خور باشیم و همه را به اسم و چهره بشناسیم و با هم رفیق شویم. اگر در طول عملیات می‌دیدیم کسی کنار افتاده، می‌رفتیم ببینیم که از بچه‌های خودمان است یا نه! اگر بود اسمش را یادداشت می‌کردیم یا اگر کسی به ما می‌گفت فلانی مجروح شد یا شهید شده، همان موقع اسمش را وارد دفترچه می‌کردیم. در آن عملیات ترکش به دستم خورد،‌ ولی پاهایم سالم بود. در کنار من برادر داوود ماندگار بود که 2 تیر به شکمش خورده بود. باید او را می‌بردیم. نزدیک دو کیلومتر بین سه‌راه شهادت تا آنجا که ما بودیم یعنی پشت دژ، فاصله بود. زمین هم گِل شده بود.

شهید حسن رحیمی ـ در آن عملیات شهید نشد و بعداً شهید شد ـ در همین عملیات ترکش به کتفش خورد، ولی پاهایش سالم بود. به من گفت: «چی شد؟!» گفتم: «ترکش خورده به دستم» گفت: «خب ما پاهایمان سالمه،‌ بیا داوود را روی کولمان بگذاریم و تا سه‌راه شهادت ببریم که آمبولانس ببردش.» گفتم: «باشه، ولی من اینجا...» گفت: «نگران حمید کرمانشاهی نباش، من بهش می‌گم. شما داوود را روی کولت بگذار و برو.» دست چپم خیلی کار نمی‌کرد، ولی او را با دست راستم روی کولم انداختم. البته جثه‌ خیلی قوی‌ در 16 سالگی نداشتم، ولی به‌هرحال  15 متر در این گِل بردمش. بعد یک خورده هم حسن کولش ‌کرد تا به سه‌راه شهادت رسیدیم.

سه‌راه شهادت دو سه برابری فضای سن (صحنه نمایش) که اینجا هست پر از مجروح بود. چون جاده در دید عراقی‌ها بود و می‌زدند، آمبولانس هم نمی‌توانست بیاید. همینطور به مجروح‌ها اضافه می‌شد. نزدیک 200- 300 نفر شهید شده بودند و یک سری هم مجروح. داوود را هم آنجا گذاشتیم. من می‌خواستم برگردم. باز دوباره حسن گفت: «نه هیچ‌کس نیست مجروح‌های اینجا را ببرد. بیا حداقل تو که سالم‌تر از بقیه هستی با هم کمک کنیم اینها را روی این ماشین‌هایی که می‌آیند بگذاریم.» ماشین‌هایی که می‌آمدند، خیلی سریع دور می‌زدند. ما در حالی‌که ماشین در حال حرکت بود، مجروح‌ها را پشت ماشین پرت می‌کردیم. بعد که داوود را هم انداختم، خود حسن هم نشست. من به دنبال ماشین می‌دویدم که حسن من را کشید و گفت: «بیا برویم».

به‌هرحال با قایق به عقبه رفتیم و دستانم را پانسمان کردند و بالاخره دیگر نتوانستم به عملیات برگردم. این دفترچه پیش من ماند. ما را به بیمارستانی در قم بردند. چند روز آنجا بودیم، بعد ما را به تهران آوردند، ولی دفترچه کماکان با من بود. بعد که برگشتم یک کمدی داشتم که دفترچه را داخل آن گذاشتم و خوشبختانه بعد از 38 سال این دفترچه همچنان ماند. در این دفترچه حدود 450 تا اسم هست که جلوی هر کدامشان هم نوشته مجروح یا شهید. شهید حسن رحیمی خیلی آرام صورتش را زیر گوش من آورد و گفت: «جواد صراف شهید شده.» من نمی‌دانستم، چون جواد صراف جزو اولین شهدای گردان بود. یعنی وقتی ما به سه‌راه شهادت رسیدیم ظاهراً خمپاره‌ای می‌آید و او شهید می‌شود. بعد حاج اکبر ابطحی معاون گردان فرماندهی را ادامه می‌دهند.

 

 ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 34



http://oral-history.ir/?page=post&id=12400