اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 136
مرتضی سرهنگی
21 بهمن 1403
ما، دو تیپ کامل، آماده ضدحمله شدیم تا ضربه سنگینی به نیروهای شما وارد کنیم.
حمله ما شروع شد و در دقایق اول خوب پیش رفت اما چیزی نگذشته بود که باز نیروها گیج شدند و با تلفات و خسارت فراوان دوباره عقبنشینی کردیم.
چند روز از این ضدحمله نافرجام گذشته بود که صدام، سر راه بازگشت از کنفرانس طائف، برای بازدید نیروها به منطقه آمد. سرتیپ طه شکرچی همراه صدام بود. ما تا آن وقت او را ندیده بودیم ولی میدانستیم که فرمانده سه لشکر دو، هفت و هشت است.
صدام در منطقه دستور داد نیروها جمع شوند تا سخنرانی کند. او یک سخنرانی طولانی کرد و در آن به مقامات جمهوری اسلامی و امام خمینی حفظهالله توهین کرد و گفت که ایرانیها جنگ را دوست دارند و میخواهند با ما همیشه در جنگ باشند و ایرانیها صلح را دوست ندارند و ما هم با آنها صلح نخواهیم کرد و تمام قدرت جسمی و مالی خودمان را در اختیار این جنگ قرار خواهیم داد تا ایرانیها را به زانو درآوریم و از آنها انتقام بگیریم و شما نیروهای عراقی باید از وطن خود دفاع کنید و اجازه ندهید که این آتشپرستها پیشروی کنند و مواضع شما را اشغال کنند.
صدام حرفهای ظاهراً زیبایی زد ولی در باطن هیچ ارزشی نداشت. از اول جنگ تاکنون آنقدر ضدونقیض گفته است که دیگر هیچ کس اعتباری برای حرفهایش قائل نیست فقط یک عده از بعثیها هستند که به امر صدام گوش سپردهاند.
آن روز بعد از تمام شدن خطبه صدام و رفتن او، سرتیپ شکرچی در موضع ماند و دستور داد که «باید دوباره به طرف ایرانیها حمله کنید.» اما قبل از حمله هفده نفر از افرادی را که در آن حمله و ضدحمله فرار کرده بودند به موضع آوردند و سرتیپ شکرچی خود با کلاشینکف آنها را در مقابل افراد تیپ شکستخورده با دست خودش اعدام کرد و گفت «همه اینها خائن به وطن و به شخص صدامند و سزای این گونه افراد فقط مرگ است.» تمام نفراتِ اعدامشده، سرباز و درجهدار بودند. افراد در میان آنها نبود. بعد جنازههای آن بیچارهها را به عنوان خائن به خانوادههایشان تحویل دادند. این عده از گردان یکم تیپ بودند.
بعد از اعدام این عده به دستور سرتیپ طه شکرچی واحد به نظم در آمد و سرهنگ خلف علی فرمانده گردان یکم تیپ سیونه فرماندهی عملیات را در کنار سرتیپ طه شکرچی به عهده گرفت. این سرهنگ روی تپهای ایستاده بود و دستور آرایش واحدها را میداد. در ضمن به طرفداری از صدام شعارهایی هم در لابهلای حرفهایش میداد و بعضی از حرفهای صدام را تکرار میکرد تا به افراد روحیه بدهد ولی یک گلوله خمپاره از طرف نیروهای شما به همه چیز خاتمه داد، سرهنگ از بالای تپه سرنگون شد و جابهجا به هلاکت رسید و حمله عقیم ماند.
خدا گواه است که افراد از این حادثه خوشحال شدند. زیرا صدام و بعثیها نظامیان عراق را به طرف مسلخ سوق میدهند و آنها را به کشتار نیروهای شما تشویق میکنند در حالی که عدهای از ایشان مایل به جنگ نیستند و از همه مهمتر این که ما جان خودمان را دوست داریم و طالب نجاتیم. ما که مانند نیروهای شما ایمان نداریم که برای خدا جنگ کنیم. خدای ما صدام است. البته بود. وقتی به جنگ آمدیم پی بردیم که این آدم چقدر دورو و پست است و برای پیروزی چه کارها که نمیکند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 72
http://oral-history.ir/?page=post&id=12395