سیصد و شصت و پنجمین شب خاطره - 2

تنظیم: لیلا رستمی

17 بهمن 1403


سیصد و شصت و پنجمین برنامه شب خاطره، با روایت تعدادی از رزمندگان گردان شهادت «لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص)» با عنوان «انتظار» با حضور همسران و مادران شهدا، 4 بهمن 1403 در تالار اندیشه حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه آقای احمد کریمی، خانم مریم رحیمی (همسر شهید علی‌اصغر عبدالحسین‌زاده) دکتر محمد بلوکات و آقای سعید لواسانی به بیان خاطرات خود پرداختند. همچنین از مادر بزرگوار شهید محمدجواد حاج ابوالقاسم صراف (معروف به جواد صراف) از فرماندهان گردان شهادت نیز تجلیل شد. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

راوی دوم برنامه خانم مریم رحیمی (همسر شهید علی‌اصغر عبدالحسین‌زاده) بود. وی در ابتدای سخنانش گفت: از طریق برادرم با شهید علی‌اصغر عبدالحسین‌زاده آشنا شدم. برای تزریق آمپول به یکی از مادران شهدا رفته بودیم که من و علی‌اصغر همدیگر را دیدیم. اول آذر سال 1365 به خواستگاری آمدند و 27 آذر عقد کردیم. آن موقع به مسجد می‌رفتم. مادر اصغر صف اول نماز جماعت می‌ایستاد. یک روز من و دوستانم در صف اول نماز ایستادیم. مادر اصغر، جانماز ما را عقب گذاشت. من هم به همین ‌خاطر، فردا شب، با خودم سنجاق قفلی بردم و چادر مامان اصغر را از پشت به سجاده‌اش سنجاق قفلی زدم. بعد از خواستگاری مادر اصغر من را دید و گفت: «اصغر این دختر شیطونه بوده! اصغر این بخواد بیاد ما را اذیت می‌کنه‌ها!!‌» قسمت به ازدواج ما بود.

ده شب بعد از ازدواج، دیدیم یک آمبولانس به کوچه آمد و پشت پنجره ایستاد. من و مادر اصغر به سمت کوچه دویدیم. اصغر را از بیمارستان سهامیه قم آوردند. پایش مجروح شده بود. خیلی خوشحال شدیم. آن شب برای من یک شب خاطره‌انگیز بود. بعد از آن هم چند باری رفت و آمد. هر بار برای من خاطره‌ بود. بعد از گذشت 5-6 ماه، هر شب زیر آن پنجره می‌خوابیدم، شاید آن آمبولانس بیاید و آن نور قرمزی که خانه ما را روشن کرده بود دوباره روشن کند. من و مادر اصغر 8 سال زیر آن پنجره خوابیدیم ولی دیگر آمبولانس نیامد. هر جا آدرس می‌دادند که جنازه‌ای آمده که شناسایی نمی‌شود، من و مامان اصغر می‌رفتیم، ولی اصغر نبود. بعد از هشت سال پیکری مثل همین پیکرهای شهدای گمنام آوردند.

راوی در ادامه کیفی که برای سال‌های اول ازدواجشان بود و همراه خود آورده بود باز کرد. نامه‌ها و وصیت‌نامه اصغر درون کیف بود. خانم رحیمی گفت: اصغر در تمام نامه‌هایش نوشته که شما را به فاطمه زهرا(س)‌ می‌سپارمتان.‌ همین هم شد. من از دعای اصغر هنوز ایمانم را از دست نداده‌ام. به‌خاطر آن شش ماه زندگی‌ که با اصغر کردم، سال‌های سال است هنوز از او خاطره‌ دارم. همیشه به من می‌گفت: سالگرد ازدواجمان که بیایم یک عطر تیروز برایت می‌آورم.  داخل آن ساکی که برگرداندند یک عطر تیروز بود. ‌هنوز هم قسم اول و آخر من «جون اصغره‌؛ نه ارواح خاک اصغر». از خدا متشکرم که به دعای اصغر، خدا همسری به من داد و بعد از آن همه سال ازدواج کردم. از اصغر ممنون هستم.

وی در ادامه خاطراتش، آخرین نامه‌ شهید اصغر عبدالحسین‌زاده را خواند: «امیدوارم که حال تو عزیز‌تر از جانم خوب بوده باشد. باری از احوالات اینجانب خواسته باشی خوب هستم. تو همسر عزیزم، شما مهربانتر از جانم برای من همیشه عزیز بودی و خواهید بود. ان‌شاءالله می‌آیم و این چشم‌انتظاری‌ها به پایان می‌رسد. من شما را شیراز می‌برم، مشهد می‌برم، اصفهان می‌برم.» البته من در خواب همه این سفرها را با او رفته‌ام.

او در پایان گفت: انتظار خیلی سخت است. هر اسیری که می‌آمد، من و مادر اصغر می‌‌رفتیم و می‌پرسیدیم آیا اصغر را دیده‌ است؟ با خوشحالی می‌رفتیم ولی دست همدیگر را می‌گرفتیم و با دل گرفته و شکسته به خانه برمی‌گشتیم. بعد از 38 سال، هنوز چشم‌انتظار اصغر هستیم. چشم‌های مادر اصغر را تخلیه کردند؛ از بس که صبح‌ها بلند می‌شد و برای اصغر گریه می‌کرد. او به زبان آذری برای تازه‌دامادش روضه می‌خواند.

 

 ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 33



http://oral-history.ir/?page=post&id=12389