اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 135

مرتضی سرهنگی

13 بهمن 1403


یک بار از جبهه فرار کردم و مدت چهار ماه فراری بودم ولی به اصرار پدرم که از بعثیها خیلی می‌ترسید به جبهه بازگشتم. حکم اعدامم صادر شده بود و به هیچ‌وجه وضعیت روحی مناسبی نداشتم. عده‌ای از نظامیان عراق مرا به چشم خائن نگاه می‌کردند و روزهای سختی را می‌گذراندم. تا این که یک عفو عمومی از طرف سرفرماندهی کل نیروهای مسلح صادر شد و من از خطر مرگ جستم.

بعد از مدتی واحد ما به طرف مندلی حرکت کرد. یک ماه در این منطقه مستقر بودیم که فرماندهان ما طرح یک حمله را ریختند.

در روز چهارم از ماه دهم هشتاد و یک حمله ما در جبهه مندلی، در ساعت هشت شب، آغاز شد و در همان ساعات اولیه نیروهای ما مسافتی را پیشروی کردند اما بر اثر اشتباه توپخانه خودمان که آتش زیادی روی نیروهای در حال پیشروی ریخت حمله شکست خورد و نفرات زیادی از ما تلف شدند و خسارات زیادی دادیم. بیشتر کشته‌ها سربازان بودند و فرمانده گردان هم کشته شد. بعد از این حادثه نیروها بلاتکلیف در منطقه ماندند و بعد از دو ساعت که اشتباه توپخانه را تصحیح کردند دوباره از فرماندهان بالا دستور حمله مجدد صادر شد. ساعت ده‌ونیم به طرف نیروهای شما هجوم بردیم و پیشروی کردیم. در بین راه به یک سرباز مجروح خودمان برخوردیم که در حال مرگ بود. از او پرسیدیم چطور در آن منطقه زخمی شده و آن‌جا چه می‌کرده است. گفت «برای گشت و کمین به نزدیک مواضع ایرانیها آمدیم ولی من زخمی شدم و افراد گشت مرا با خود نبردند. حالا دو روز است که مجروح و تشنه و گرسنه در این بیابان تنها مانده‌ام.»

ساعت پنج صبح بود. هوا روشن شده بود که ما متوجه شدیم بیشتر از صدوپنجاه متر با نیروهای شما فاصله نداریم. خیلی نزدیک بودیم.

فرمانده دسته، ستوان ابراهیم حسین، وقتی اوضاع را چنان دید با فرمانده گروهان که یک سرگرد بود صحبت کرد و به او گفت «حالا که ما نزدیک ایرانیها هستیم پیشنهاد می‌کنم برویم جلو و خودمان را اسیر کنیم. فرمانده گروهان پذیرفت و به همه سربازان گفت آزادند هر کاری دلشان می‌خواهد انجام دهند. عده‌ای از نفرات فرار کردند و سی‌ونه نفر ماندیم و بعد باز با موافقت سرگرد به طرف نیروهای شما دویدیم و خودمان را به آنها رساندیم. چند نفر از نیروهای شما به استقبال ما آمدند و بسیار خوب از ما پذیرایی کردند. ما باور نمی‌کردیم. در ساعاتی که کنار آنها بودیم به ما خیلی خوش گذشت. ضمناً به چند نفر از نیروهای شما قضیه سرباز مجروحمان را گفتیم و آنها رفتند و او را از مرگ حتمی نجات دادند و پیش خودشان آوردند.

بعد از چند ساعت استراحت و صرف چای و میوه به پشت جبهه و بعد به تهران منتقل شدیم.

الحمدالله.

واحد ما در منطقه غازانیه از جبهه مندلی مستقر بود. نیروهای ما بعد از یک حمله رزمندگان شما عقب‌نشینی کرده و در محلی مستقر شده بودند. در این حمله ما خیلی بد شکست خوردیم. بعضی از حوادث را پیش‌بینی نکرده بودیم ولی آن حوادث پیش آمد و عده زیادی از نیروهای ما تارومار شدند. با این که حمله خیلی کوچک و موضعی بود، آن هم با تعداد نفرات کم، اما نمی‌دانم چطور بود که همه نیروهای ما درهم پیچیدند و گیج شدند. نیروی شما به شدت گلوله‌های توپ و خمپاره شلیک می‌کردند و ما به طرز عجیبی تلفات می‌دادیم. افراد ما خودشان را باخته بودند و بی‌هدف شلیک می‌کردند. این هم یکی از مصیبتها بود. عده‌ای به همین طریق کشته شدند. بالاخره عقب‌نشینی کردیم. بیشتر فرماندهان از این شکست و عقب‌نشینی بسیار خشمگین بودند و تصمیم گرفتند که هر طور شده جواب این حمله را بدهند و مواضع اشغال شده را از دست نیروهای شما خارج کنند. ما، دو تیپ کامل، آماده ضدحمله شدیم تا ضربه سنگینی به نیروهای شما وارد کنیم.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 44



http://oral-history.ir/?page=post&id=12383