سیصدوشصتوسومین شب خاطره -1
تنظیم: لیلا رستمی
26 دی 1403
سیصدوشصتوسومین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 آذر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «جنگِ دوستداشتنی» برگزار شد. در این برنامه خانم مریم کاتبی و داوود امیریان به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
نخستین راوی برنامه، خانم مریم کاتبی بود. او از همرزمان جاویدالاثر متوسلیان، شهیدان فیاضبخش و بروجردی بوده و در دوران دفاع مقدس با عناوینی همچون «نیروی تأمین در کردستان» و «امدادگری» حضور بسیار فعال داشته است.
او سخنان خود را اینگونه آغاز کرد؛ باور کنید من اصلاً با وجود کومله جرئت شرکت در جنگ را نداشتم. اگر دکتر فیاضبخش نبود من اصلاً چنین سرنوشتی پیدا نمیکردم! اواخر انقلاب بود، بعد از واقعه 17 شهریور قرار بر این شد آقای دکتر فیاضبخش در مساجد شمیرانات کلاسهای کمکهای اولیه برای خانمها بگذارند؛ چون مطب دکتر فیاضبخش در خیابان 17 شهریور بود و در اتفاقات راهپیمایی 17 شهریور هم شرکت داشت، میگفت: «اگر خانوادهها، مخصوصاً خانمها کمکهای اولیه را بلد بودند، خیلی از مجروحانی که 17 شهریور تیر خوردند نجات پیدا میکردند.» این اتفاق نیفتاد تا اینکه انقلاب پیروز شد. قرار شد همه به مساجد برویم و کلاسهای کمکهای اولیه را بگذرانیم. خانمها برای خانمها، آقایان هم برای آقایان. من و خواهرم به مسجد قبا در حسینیه ارشاد میرفتیم. ماهی یک دفعه میآمدیم در حسینیه آذربایجانیها در میدان شهدا. آنجا یک سری صحبتها میشد که شما باید چه برنامههایی داشته باشید و کار و برنامهمان را توضیح میدادیم.
بعد از انقلاب، جریان کردستان شروع شد که قرار بود کشوری به نام کردستان ساخته شود که از انتهای ترکیه شروع شود، بعد بیاید سلیمانیه و کرکوک عراق و بعد به جنوب کشور و خوزستان و کل مسجدسلیمان و در آخر به خلیج فارس منتهی شود. تمام نفت و گاز خاورمیانه در این منطقه است. رئیسجمهور هم بنیصدر بود که نه با سپاه و ارتش و نه با هیچجای دیگر هماهنگ نبود، با مجلس هم مسئله داشت. شما فکر کنید مدنی[1] که صمیمیترین دوستش بود به جنوب فرستاد و استاندارش کرد. مدنی خیلی راحت گفت: «منِ ارتشی مثلاً آرپیجیزن لشکر 77 هستم و باید فقط در مشهد باشم یا اهل سنندج هستم و در سنندج زندگی میکنم، صبح به صبح به پادگان بروم. آن پادگان هم آرپیجیزن میخواهد، راننده تانک میخواهد و ... از همان فرد استفاده کنند. چرا باید خانوادههای خودمان را اسیر کنیم و به شهر دیگری برویم و خدمت کنیم؟» مدنی همه پادگان دژ را خالی کرد و به همه ارتشیها گفت که بروند. اصلاً قانون بر این نبود که استاندار همچین حرفی را بزند! یعنی وقتی عراق به خوزستان حمله کرد، در پادگان دژ همه چیز بود، اما هیچکس کار با آن را بلند نبود. زندگینامه شهید «جهانآرا» را که بخوانید متوجه میشوید که بچهها میگفتند تانک تی 72 هست، ولی هیچکس بلد نیست با آن رانندگی کند.
خانم کاتبی در ادامه گفت؛ ضدانقلاب شایعه کرده بود؛ همانطور که صدام در سال 1353 ایرانیهای شیعه ساکن عراق را اخراج کرد، امام خمینی هم میخواهد سُنیهای کردستان را از ایران بیرون کند و در کردستان اختلاف انداختند. دشمن هم در کردستان کومله و دمکرات را که از داعش بدتر، بیرحمتر و خشنتر بود حمایت میکرد و مسائلی در کردستان پیش آوردند که کومله و دمکرات پوست آدمها را میکَندند، آب جوش میریختند و سه چهار روز طول میکشید تا پوست را بکَنند. سر رزمنده را با شیشه شکسته میبریدند؛ هر قسمتی را میبریدند، دوغ شور یا آب شور میریختند. کارهایی که با حیوان نمیکنند، چه برسد با یک انسانی که زیر دستش باشد و هی ناله کند و این برنامهها را اجرا کند!
ما این وقایع را در کلاسها درس میدادیم. خانه یکی از طاغوتیان فراری در منطقه پاسداران فعلی و سلطنتآباد سابق بود که آن را به بیمارستانی برای پرستاری از آسیبدیدگان قطع نخاعی دوران انقلاب تبدیل کرده بودیم.
او در ادامه گفت؛ یک شب من به مسجد آذربایجانیها رفتم تا گزارش کار هفتماههام را به دکتر فیاضبخش بدهم. دکتر گفت: «خانم کاتبی! ازت خواهش میکنم بیا برو کردستان.» شنیده بودم که وضع کردستان خیلی خرابه. آیتالله طالقانی، آیتالله بهشتی، آقای باهنر و خیلیها به کردستان رفته بودند و هیچ نتیجهای نداده بود. کردستان در حال سقوط و جدا شدن از ایران بود.
مادرم، من را از کردستان ترسانده بود؛ یک دوربین لوبیتل که خودش عکس ظاهر میکند خریده بودیم و مادرم پیوسته به بهشت زهرا(س) رفت و آمد میکرد و این دوربین را یواشکی به آقایان میداد و میگفت از شهدا عکس بگیرید و همیشه عکسها را میدید و گریه میکرد. داشتنِ این دوربینها در دوران انقلاب، حکم تیر داشت. من بیشتر ترس و وحشتم از کومله و دمکرات از تعریفهایی بود که مادرم پس از برگشت از بهشت زهرا میکرد.
دکتر فیاضبخش به من گفت: «بیا برو کردستان.» گفتم: «نه» گفت: «خانم کاتبی! شما به درد کردستان میخوری. هیکلت بزرگه، میتونی، شجاعی، فلانی ...» گفتم: «نه دکتر. مامانم اصلاً اجازه نمیده. من بابا ندارم، مامانم، داداشم اینا اصلاً اجازه نمیدن. اصلاً این کار رو از من نخواهید.» گفت: «بیا برو. خواهش میکنم یک هفته برو کردستان.» گفتم: «نه». فوری به خانه آمدم. همینکه زنگ در خانه را زدم و مادرم در را باز کردم گفتم: «مامان! اگر یک وقت دکتر فیاضبخش زنگ زد، بگو نه.» گفت: «دکتر فیاضبخش زنگ زد، گفتم مریم میاد. بیا برو کردستان.» خیلی با مادرم بحث و گریه. حتی خودم را زدم؛ خلاصه مادر مجبورم کرد که برای «یک هفته» به کردستان بروم.
خانم کاتبی ادامه داد؛ به ترمینال غرب رفتم. ترمینال غرب در نزدیکی میدان آزادی بود. هر کسی به تهران میآمد یک چرخی دور میدان آزادی میزد. معروفترین جا بود. آنوقتها در ترمینال، ساختمانی نبود، چادر زده بودند، ماشین تیبیتی، ایرانپیما و چه و چه بودند، نه دستشویی، نه آبی، یک بیابان برهوتی بود. آقای مؤمنی آنجا بود. سرش پایین بود، گفت: «خانم کاتبی!» من تا آن زمان مردی را ندیده بودم که اینقدر سرش را پایین بیندازد. قدم بلندتر از او بود، سرم را دولا کردم و توی صورتش نگاه کردم. چشمانش را بست. گفت: «خانم کاتبی! من از طرف برادر احمد و برادر مَمد اومدم. با شما و یک خانم دیگر و دو تا آقا، پنج نفری به کردستان میرویم.» ایستادیم. بعد از چند ثانیه یک خانمی آمد با قد ۱۴۵، ۱۵۰. نگاهش کردم و گفتم: «خانم اسمتون چیه؟» گفت: «صادقیان». گفتم: «خانم صادقیان! دکتر فیاضبخش شما را دیده و گفته که به کردستان بروی!» گفت: «آره، گفته شما فقط به درد کردستان میخوری؛ هرکس ریزهمیزه و قدش کوتاه باشه، زبر و زرنگتره تا اونهایی که گنده و لَم و درازن. تا میان جابهجا بشن، تیر رو خوردن.» گفتم: «دکتر فیاضبخش اینا رو به تو گفت؟!» گفت: «آره» توی دلم گفتم: «خب حالا یک هفته دیگه میبینمش...».
به شهرستان صحنه[2] رسیدیم. دوتاییمان پشیمان شده بودیم که چرا آمدهایم. وقتی پیاده شدیم گفتند: «خانوما نباید برن [کردستان].» گفتیم: «الهی قربون این کرمانشاهیها بریم، نمیذارن ما بریم.» آن پسر مؤمنِ گفت: «نه، باید این دو تا خواهر بیایند.» نیروهای مدافع آنجا مدام میگفتند: «برادر من! ما زنان و بیشتر افرادی که در [شهر] صحنه بودند بیرون کردیم، شما میخواهی اینها را برداری ببری؟!» ما هم میرفتیم به آن مدافعان شهر صحنه میگفتیم: «تو را به خدا کاری کنید ما را نبرند.» خلاصه این پسر مؤمن با زور و زحمت ما را برد. ما را به پادگان 22 بهمن کرمانشاه برد. درِ آنجا را که زدیم. فرمانده و مسئول آنجا که از آن مردهای قدبلند و با ابهت بود تا ما را دید با فریاد گفت: «برادر من ...! زن برای چی آوردی؟!» گفتیم: «قربون این آقاهه» بعد گفتیم: «به خدا این آقاهه ما را به زور آورده.» باز با فریاد گفت: «یعنی که چی؟! زن را برای چی آوردی؟! ما بابامون دراومد زنها رو بیرون کردیم!» گفت: «مَمَد و احمد گفتند.» گفتیم: «داغ این مَمَد و احمد به دل ما، این مَمد و احمد کی هستن دارن ما رو به کشتن میدن؟» فرمانده گفت: «مَمد و احمد بگن ...، مگه نمیدونن ما همه زنها رو بیرون کردیم، خود مَمد همه زنها رو از شهر بیرون کرده، اونوقت مَمد بگه اینا بیارید تو...؟» گفت: «بیسیم بزنید احمد مَمد باید بیان.» دوباره فرمانده گفت: «زن نباید به جنگ بره، کجای قرآن نوشته که زن باید بره جنگ؟» من فکر میکردم در قرآن یک آیهای دارد که نوشته زنها به جبهه نروند. از قرآن خیلی سر در نمیآوردم. رفتم یواشکی به آن فرمانده گفتم: «آقا! کجای قرآن نوشته؟ ما به این پسر مؤمنِ نشون بدیم، بگیم تو رو قرآن ما را نبرد.» گفت: «خدا گفته نرید، خانم ولم کن! آخوندا میگن، ما هم میگیم دیگه. خدا گفته زنها نباید به جبهه برن، حالا نمیدونم کجای قرآن نوشته.» طوری شد که اینها تماس گرفتند و گفتند: «مَمد و احمد گفتهاند که اینها باید بیایند.»
روزی که داشتیم خداحافظی میکردیم به طرف کامیاران و سنندج برویم، همان فرمانده آمد و گفت: «خانمها! ما دیروز و پریروز، فرمانده کومله جاده کامیاران را کشتیم. اگر شما را بگیرند تیکه بزرگتون گوشهتونه. این نارنجک را به دستتان بگیرید، اگر شما را گرفتند حرومش نکنید، این صورتتان را به جلو بیاورید، چهار پنج تا از کومله و دمکرات نزدیکتان باشند، نارنجک را توی صورتتان بکشید، منفجر کنید که هم خودتان کشته بشوید و هم سه چهار تا از آنها.»
گفتیم: «خدایا! این چی میگه!» مثل بید میلرزیدیم. داخل مینیبوس نشستیم. 5 دقیقه من نارنجک را دستم میگرفتم، 5 دقیقه میدادم به صدیقه. انگار فکر میکردم نارنجک را که به صدیقه میدهم دیگه خیالم راحته. آن جاده را نگاه میکردم، مثلاً نمیفهمیدم اگر این منفجر بشود هم من میمیرم هم صدیقه میمیرد و هم راننده و ... .
ادامه دارد
[1]. سیداحمد مدنی: زادة مرداد 1308 در سیرجان، به درجه دریاداری در نیروی دریایی پهلوی رسید، اما 1351 از ارتش برکنار شد. مدنی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فرمانده نیروی دریایی و اولین وزیر دفاع جمهوری اسلامی ایران از بهمن 1357 تا فروردین 1358 در دولت مهدی بازرگان شد. او در فاصله فروردین 1358 تا بهمن همان سال، استاندار خوزستان بود.
[2]. صحنه یا سحنه یکی از شهرستانهای استان کرمانشاه و در 55 کیلومتری جادة کرمانشاه به همدان قرار دارد.
تعداد بازدید: 30
http://oral-history.ir/?page=post&id=12339