دلنوشتهای از جنس ایثار و صبر
سایت تاریخ شفاهی
11 آذر 1403
وقتی با داوود صابری، جانباز 50 درصد تماس گرفتم، با صدایی آرام پذیرفت که بعدازظهر شنبه، سوم آذر 1403، مهمانشان باشیم. گفت: چه روز مبارکی! اتفاقاً شنبه، چهلوهفتمین سالگرد ازدواج من و همسرم است.
شنبه ظهر همراه دو نفر از همکاران حرکت کردیم. کمی زودتر از ساعت 14 رسیدیم. وقتی با آسانسور به طبقه هفتم رفتیم، آقای صابری و همسرش با روی خوش، در آستانه در ایستاده بودند. انگار حقِ مطلب ادا شده بود؛ دلجویی و احوالپرسی.
تعادل نداشت، اما ایستاده بود؛ نه روی پاهایش، روی ارادهای که سالها پیش در منطقه جا مانده بود. چند بار به حالت افتادن به عقب برگشت. داشتم به حالتِ کمک خم میشدم که متوجه شدم این وضعیت برایشان عادی است. عذرخواهی کرد که نمیتواند برای مدت طولانی در یک حالت قرار بگیرد. گاهی میایستاد و گاهی روی زمین و مبل مینشست. چند بار هم با عذرخواهی، پایش را دراز کرد و به هم کوبید.
به خانهای ساده و کوچک، قدم گذاشته بودیم؛ جایی که حس مهربانی و صبوری داشت. خانم طاهره صادقی، با چهرهای آرام روبهرویمان نشست؛ زنی که سالها صبر را در چشمانش ریخته و عشق را در لبخندش آموخته بود. کنارشان نشستیم، بیآنکه کلامی بگوییم. آنها نیازی به سؤال نداشتند. انگار نگاه ما را خوانده بودند.
آقای صابری، آرام شروع به سخن کرد. دو بیت شعر در وصف مهمان خواند و گفت من مهمان را دوست دارم. گفت: بچه محلۀ «منصور» هستم. آن دوران در محله ما یا باید خلاف میشدی یا...
گفت: اگر همین الان هم که تعادل ندارم و زیاد بیرون نمیروم، بگویند غریبهای آمده و وارد ساختمان شده، با همین شرایط میروم و دفاع میکنم. دخترم دو کوچه بالاتر زندگی میکند. اگر بگوید غریبه وارد خانهاش شده، میروم. در نهایت اگر بمیرم هم دفاع میکنم. از روزهایی گفت که صدای گلوله و خمپاره موسیقی تلخ زندگیشان شده بود؛ از دستانی که دیگر توان نداشتند، اما قلبی که هنوز برای وطن میتپید. گفت ایستادن برایش سخت است، اما هیچوقت از پا ننشسته است؛ نه در میدان جنگ و نه در زندگی.
پدر آقای صابری در مخابرات کار میکرد. او نیز بعد از پدر در مخابرات مشغول بود. در منطقه جنگی هم در رسته مخابرات و بیسیم کار میکرد. گفت: با همسرم همسایه بودیم. ازدواج کردیم. پسرمان چند ماهه بود که جنگ شروع شد. 31 شهریور 1359، در حال مسافرکشی بودم. یک هواپیمای متفاوت در میدان شوش از بالای سرم رد شد. داوطلبانه به جبهه رفتم. آن موقع، سردشت و بانه سر میبُریدند. الان خیلی دوست دارم یک بار دیگر به مسجد جامع خرمشهر بروم، یک بار هم به بانه، اما نمیتوانم. دارویی میخورم که بیشتر خاطراتم پاک شدهاند. خاطرهای از تیمسار فلاحی دارم که گفت: به بیسیمچی نیروی هوایی بگین به خلبانها هشدار بده بانه را بزنند ولی مردم را نزنند. خاطره دیگرم این است که در اوج درگیریها، با لباس کردی به عکاسی بانه رفتم و عکس انداختم. هنوز آن عکس را دارم.
همسرش از روزهایی گفت که درد را با لبخند مرهم میگذاشت؛ از شبهایی که به جای خواب، دعا میکرد تا صبح، همسرش را ببیند. گفت: او جانباز شد، اما من هم زخمیِ این راه شدم؛ زخمی کهنه که با محبت، بهبود یافته است. آن موقع، نه نامهای بود و نه تلفنی. بیشترِ شبها در خانه مادرم بودم، اما گاهی دلم برای خانه و زندگی خودم تنگ میشد. امید داشتم صبحِ زود همسرم برگردد. با قطار میآمدند. حدوداً 3 ماه یک بار به خانه میآمد. شبهایی که خانۀ خودمان بودم، از ترس، دوچرخه پسرم (علیاکبر) را پشتِ در میگذاشتم.
پرسیدیم: کی زخمی شدید؟ گفت: همان اوایلِ جنگ، در شوشِ دانیال در ماشین بودیم. توپ زدند. هر کسی در ماشین بود، شهید شد. من نخاعم ضربه خورد. چند ماهی بیمارستان بودم. وقتی برگشتم هم به جبهه میرفتم و میآمدم. سال 1361 نتوانستم بایستم. عمل شدم و ترکش را خارج کردند، اما گفتند حتی ممکن است بعد از عمل، گردن و دستهایت هم حرکت نکند. بعد از فیزیوتراپی و حرکت با ویلچیر و... بهتر شدم. یادم است یک بار در خیابان، همسرم داشت مرا با ویلچیر میبُرد، یک لحظه نگاه کردم دیدم صورتش خیس عرق شده. گفتم طاهره! تو خجالت میکشی؟ یک جمله گفت و خیلی دلم میخواهد همه بدانند. گفت: مگر همسرم در دعوا و خلاف، اینطور شده؟ افتخار میکنم. برای کشورش دفاع کرده.
هر دو اشک ریختند. خانم صادقی روزهای سختی گذرانده است. گفت: سه فرزند و دو نوه داریم. همسرم خیلی آمدنِ بچهها را دوست دارد. فقط نوهها که میآیند میگوید آرام صحبت کنید. تحمل صدای بلند را ندارد.
ما فقط گوش میدادیم، بیهیچ حرفی. اینجا کلمات کم میآوردند و تنها چیزی که باقی میماند، احترام بود. وقتی از خانه بیرون آمدیم، نه فقط از زندگی یک جانباز شنیده بودیم، بلکه درسهایی از عشق، وفاداری و صبر آموختیم.
آن روز فهمیدیم ایثار فقط در میدان جنگ نیست؛ گاهی در سکوت یک خانه ساده، در قدمهای لرزان یک مرد و در نگاه صبور یک زن، تمام عظمت دنیا نهفته است.
تعداد بازدید: 43
http://oral-history.ir/?page=post&id=12240