اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 120

مرتضی سرهنگی

28 مهر 1403


شما حساب کنید. یک بسیجی اسیر دوازده سیزده ساله، در پشت جبهه دشمن، در کنار مقر فرمانده تیپ، چنان جسارتی دارد. مگر می‌شود با او در خط مقدم روبه‌رو شد و شکستش داد؟ نیروهای ارتش و سپاهی و بسیجی شما از امدادهای الهی برخوردارند. هیچ نیروی نظامی قدرت مقابله با نظامیان شما را ندارد. من می‌گویم ملت ایران قدر این امدادها را بدانند و قدر نیروهای نظامی خودشان را بدانند.

نیروهای اسلام تا حد توصیف‌ناپذیری مقاومند و تا آخرین لحظات مبارزه می‌کنند. این سرسختی را در چند جبهه دیگر مشاهده کردم.

یک بار در جبهه شوش دیدم که دو نفر در مقابل سی نفر چگونه مقابله کردند،‌ درست مثل آن بسیجی کوچولو. آن بسیجی کوچولو شهید شد و یازده نفر دیگر به پشت جبهه منتقل شدند.

حادثه دیگری در تاریخ 20/12/1982 اتفاق افتاد. در این تاریخ هم نیروهای ما در منطقه شیب بودند، یک روز دستوری از سرتیپ صباح هشام فخری صادر شد که یک گروه یک‌صدوبیست نفری برای کمین کردن و گرفتن اسیر به منطقه شوش اعزام شود.

این سرتیپ را ملت شما باید بشناسد زیرا او یکی از بزرگترین جنایتکاران تاریخ است. ذره‌ای انسانیت و شرف در این آدم پیدا نمی‌شود. او در آغازِ جنگ، سرهنگ و فرمانده یک لشکر بود. هر چه قریه در مناطق شوش و سوسنگرد بود به دستور او ویران شد. به کشتار و قتل‌عام مردم روستاها و نیروهای نظامی شما عطش عجیبی داشت. اسیری نبود که به دستور این جانی اعدام نشود. ان‌شاءالله رزمندگان شما دستشان به این سرتیپ که الان فرماندهی سه لشکر عراق را به عهده دارد برسد و او را تکه‌تکه کنند. سرتیپ هشام فخری ابلاغ کرده بود به هر کدام از افرادی که برای این کمین می‌روند در صورت موفقیت یک تا سه درجه نظامی به عنوان پاداش داده شود. همه بدون استثنا به درجه افسری نایل می‌شدند.

فرماندهی عملیات بر عهده سرهنگ فاروق بود. شنیده‌ام او در عملیات رمضان کشته شده است. برای این کمین صدوبیست نفر آماده شدند. در چهار گروه سی نفری به منطقه شوش آمدیم و از آن‌جا به مناطق حوزه مأموریتمان رهسپار گشتیم. البته یک گروه سی نفری بعنوان پشتیبان در حد فاصل بین نیروهای شما و نیروهای ما مستقر شدند.

گروه سی نفره ما طبق نقشه پیش رفت و به موضع نیروهای شما نزدیک شد. این موضع تپه کوچکی بود که سنگر دیدبانی در بالای آن قرار داشت.

ساعت یازده شب به پای تپه رسیدیم و در همان جا کمین کردیم تا در یک موقعیت مناسب حمله را شروع کنیم. یک نفر بالای تپه نگهبانی می‌داد و کس دیگری در آن حوالی نبود. بعد از چند دقیقه یک نفر دیگر به او نزدیک شد و با هم سلام و علیک کردند. فهمیدم ساعت تعویض پست نگهبانی است. آن فردی که تازه آمده بود نشست زمین تا بند پوتین‌هایش را ببندد و اسلحه را تحویل بگیرد. فرمانده ما یک سروان بود. او به یک ستوانیار اشاره کرد که در همین لحظه حمله را شروع کنیم. ما تقریباً در سه متری آنها کمین کرده بودیم. این ستوانیار که اسمش حسین بود نارنجکی را آهسته از ضامن خارج کرد و به طرف آن دو نفر انداخت. نارنجک درست جلوی پای آن دو نفری افتاد که بند پوتینش را می‌بست. وقتی نارنجک را دید متوجه کمین شد و در یک لحظه مانند برق نارنجک را برداشت و به طرف ما پرتاب کرد. نارنجک منفجر شد چند نفر کشته و زخمی شدند. درگیری آغاز شد و هر دو نفر آنها به شهادت رسیدند. ما بلافاصله از کمین بیرون آمدیم و داخل موضع شدیم. در این موضع دو سنگر بیشتر ندیدیم که داخل یکی از آنها دو نفر و در دیگری سه نفر خواب بودند. ستوانیار حسین و یک سرباز دیگر داخل هر سنگر نارنجکی انداختند و نفرات آن را به شهادت رساندند.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 249



http://oral-history.ir/?page=post&id=12140