اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 115

مرتضی سرهنگی

24 شهریور 1403


ستوان نصر را به بیمارستان بردند ولی او مُرد، در حالی که انتظار آن را نداشتیم؛ زیرا ستوان فقط از ناحیه دهان زخمی شده بود و جراحتش خیلی عمیق نبود. حتی تا آخرین دقایق سرپا بود و هیچ ضعفی هم نداشت ولی با همه اینها او زنده نماند و به درک واصل شد.

جوان خرمشهری که در کوچه به‌وسیله ستوان نصر به شهادت رسید نظامی نبود. بعد از شهادت او افراد ما اعضای خانواده را اسیر کردند و به محله حی‌البعث که محل استقرار خانواده‌های اسیر خرمشهری بود فرستادند.

یک هفته از استقرار ما در خرمشهر گذشت. روزی وانتی روی جاده آمد و ما به طرفش تیراندازی کردیم.

سه نفر داخل وانت بودند. دو نفرشان توانستند فرار کنند و یک نفر به اسارت ما در آمد. او راننده وانت بود. افراد ما راننده را اعدام کردند و جنازه او را در گودالی دفن کردند. آنها به عمد سر جنازه را بیرون گذاشته بودند. منظره وحشتناکی به وجود آمده بود. در اولین نگاه احساس می‌کردی سر بریده‌ای روی زمین افتاده است.

عده‌ای از افراد ما با این حرکات وحشیانه و غیرانسانی خودشان را سرگرم می‌کردند. این طور اعمال اسباب شوخی و مزاح بود.

شبِ عملیات، برای شکستن محاصره آبادان نیروهای ما در خرمشهر بودند. دستور رسید برای عزیمت به طرف آبادان مهیا شویم. همان شب واحد حرکت کرد. به طرف عمارت صدا و سیما رفتیم. در آنجا هر یک از واحدها و دسته‌ها را تقسیم کردند و ما هم وارد درگیری شدیم. بعد از حدود یک ساعت نفرات واحد فرار کردند و من به اتفاق سه سرباز دیگر در موضع ماندیم. دیگر نمی‌توانستیم کاری کنیم. پس تصمیم گرفتیم به پشت جبهه فرار کنیم. بعد از طی مسافتی آمدیم به یکی دیگر از واحدها. آنها هم زیر آتش شدید نیروهای شما بودند و رفته‌رفته داشتند متلاشی می‌شدند. عده بسیاری از نیروهای این یگان هم فرار کرده بودند. تقریباً یک ساعت در آن موضع ماندیم. عده ما پنجاه نفر بود. دوباره تصمیم گرفتیم موضع را رها و به پشت جبهه فرار کنیم. همگی قبول کردند. آمدیم روی جاده. سرگردی جلوی ما را گرفت و دستور داد برگردیم و با نیروهای شما مقابله کنیم. قبول نکردیم و گفتیم «واحد از بین رفته است و ما می‌خواهیم به پشت جبهه برویم.» سرگرد متوجه شد نمی‌تواند ما را به خط مقدم بفرستد و ممکن است در همین منطقه برای خودش هم خطری حادث شود. ما را به حال خود گذاشت و رفت. مسافت دیگری که آمدیم یک گروهبان و یک ستوان با ما برخورد کردند و گفتند واحدشان از هم پاشیده، به نیروی کمکی احتیاج دارند و ما باید به واحد آنها ملحق شویم. این‌ بار قبول نکردیم و باز راه خودمان را ادامه دادیم تا رسیدیم به پل کارون. با تعجب و حیرت دیدیم نیروهای شما پل را قطع کرده و یک سنگر هم کنار رودخانه زده‌اند و چند نفر از نیروهای شما آنجا هستند. با دیدن نیروهای شما سلاحهای خود را به زمین انداخیتم و تسلیم شدنِ خودمان را اعلام کردیم. آنها از ما استقبال کردند و همه ما را کنار رودخانه نشاندند. گفتند «صبر کنید تا کامیونهای ما بیایند و شما را ببرند.» تقریباً یک ساعت آنجا نشستیم تا چند کامیون ایفا رسید و ما را به اهواز آورد. سپس از اهواز به تهران منتقل شدیم.

ساعت یک تا یک‌و‌نیم بعدازظهر بود. رفته بودم به مقر فرمانده تیپ شش، تا چند برگه مرخصی برای افراد واحدمان بیاورم. داخل مقر، چهار نفر شخصی مشغول ناهار خوردن بودند و چند افسر ما هم به آنها نگاه می‌کردند. تعجب کردم. مقر فرمانده تیپ جایی نبود که افراد شخصی اجازه داشته باشند در آنجا غذا بخورند، به‌خصوص اینکه ظاهرشان نشان می‌داد اسیر هستند. به یکی از افسرها گفتم «اینها کی هستند؟» افسر با خوشحالی گفت: «این وزیر نفت ایران است!» پرسیدم «وزیر نفت؟» گفت «بله. این وزیر نفت است. آن سه نفر هم همراه او بودند. امروز صبح نیروهای ما آنها را اسیر کردند.»

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 384



http://oral-history.ir/?page=post&id=12086