دو روایت درباره 17 شهریور
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
13 شهریور 1403
سرهنگ نوروزی در تأیید گفتههای آقای مرجانی، ضمن بیان حکایتی جالب از 17 شهریور، معتقد است نیروهای ویژهای دست به این اقدام ددمنشانه زدند و نیروهای ارتش در آن روز نقشی نداشتهاند.
«در هفده شهریور، نیروها اکثراً تمارض کرده و در حکومت نظامی شرکت نکرده بودند. من فرمانده گردانی را سراغ دارم که از مراغه به تهران آمده بود، بعد به شهر ری و خانه خواهرش رفته بود. خواهرش گفته بود برای چه به تهران آمدهای؟ گفته بود من در حکومت نظامی فرمانده گردان هستم، خواهرش گفته بود تو آمدهای مردم را بکشی و حالا آمدهای خانه من که به تو ناهار بدهم؟ در آستانه در، یک مناظره عجیبی بین این خواهر و برادر ایجاد میشود که من هر وقت یادم میآید، بیاختیار گریهام میگیرد. ایشان قسم میخورد که من آمدهام یک گردان را در اختیار مردم قرار بدهم. نمیگذارم این گردان را به مردم تیراندازی کند و به تو خواهرم قول میدهم. میخواهم بگویم اگر از نظامیها آمار بگیریم، آنهایی که در خیابانها بودند، اکثراً در خدمت مردم بودند. در ۱۷ شهریور هلیکوپتر از بالا زده بود. حالا ممکن است چند نفر، صد نفر، دویست نفر هم کشته شده باشند. من معتقدم بدنه ارتشی که بعد از انقلاب خون داد، با اینکه دقیق بررسی نکردهام، میتوانم بگویم اینها مزدور نبودند. ممکن بود افراد خاصی که قساوت قلب شدیدی داشتند، در درون ارتش هم باشند و همانها در جمعه سیاه به مردم تیراندازی کردند.»
یکی از شاهدان عینی در اربعین شهدای هفده شهریور در بهشت زهرا چنین میگوید:
«قطعه ۱۷ شهریور پر از جمعیت بود. بر سر قبر شهدا تازه سنگ انداخته شده بود و بر بیشتر سنگها که ساده هم بودند، جز نامی از شهید چیز دیگری نقش نبسته بود و علت آن جلوگیری فرمانداری نظامی بود. در بین آنها سنگ قبری بیش از بقیه مورد توجه بود. به آنجا رفتیم. زن و مرد و شهری و روستایی بر گرد آن جمع شده بودند. پیرمردی روستایی بالای سر قبر نشسته بود و با گریه و حسرت فاتحه میخواند و از عظمت صاحب قبر سخن میگفت. روی سنگ قبر که فقط سنگی بینام و نشان بود بدون هیچ نوشتهای. صاحب معرفتی با تکه زغالی نوشته بود: «شهید راه خوب!» این جمله به شدت تکانم داد. آنجا قبر سرباز فداکاری بود که در روز ۱۷ شهریور، حُرگونه به زن و کودک مقابل خود آتش نگشوده بود و افسری که دستور تیراندازی را داده بود، او را به سزای عمل خود رسانده بود. این سرباز فداکار، اهل تبریز بود. مدتی بر سر تربت پاک او ایستادم و به گفتگوهای مردم درباره او گوش دادم. هر کسی به زبانی او را تحسین میکرد. ناگهان اعلام شد قرار است مادر او صحبت کند. بشکهای در نزدیکی قبر بود. نزدیکانش او را کمک کردند تا روی بشکه ایستاد. مادر پیر آن شهید، با لهجه غلیظ آذری شروع به صحبت کرد. سخنان خالصانه او که به شهادت فرزندش افتخار میکرد و از اینکه فرزندش به روی مردم آتش نگشوده و موجب سرافکندگی او نشده بود، به خود میبالید، جمعیت را به شدت منقلب کرد».[1]
[1] منبع: عزیزی، حشمتالله، تاریخ شفاهی ارتش و انقلاب اسلامی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1376، ص 71.
تعداد بازدید: 447
http://oral-history.ir/?page=post&id=12067