سیصدوپنجاه‌وپنجمین شب خاطره - 2

تنظیم: لیلا رستمی

28 مرداد 1403


سیصدوپنجاه‌وپنجمین برنامه شب خاطره، 3 اسفند 1402 با عنوان «نغمه‌ها و سرودهای دوران اسارت» با حضور آزادگان و رزمندگان دفاع مقدس به همراه رونمایی از «آلبوم نغمه‌های امید» در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه ناصر قره‌باغی، امیرحسین تروند و عباس ابراهیمی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

راوی اول برنامه ناصر قره‌باغی در ادامه صحبت‌هایش گفت: عراقی می‌گفت بلند شو،‌ قُم قُم قُم. من تکان نمی‌خوردم. گفتم بگذار به سرم بزند که زودتر راحت‌ شوم. یک رگبار بغل سرم بست؛ باز تکان نخوردم. دیدم صدا نمی‌آید، سرم را بلند کردم دیدم خبری از شهادت نیست. سالمم. سرم را برگرداندم ببینم دستم چی شده،‌ دیدم دستم روی آب سالم است. فهمیدم به عصبش خورده. همان لحظه عراقی دید من تکان می­خورم، گفت: قُم یالا!‌ دیگر بلند شدم.

ما را بالا آوردند. آنجا دیدم شهید داوود حیدری و مهدوی افتاده‌­اند. هر کس از این عراقی‌ها دست یک اسیر را می‌کشید. جالب بود ما آنجا قدرت توپخانه‌ خودمان را دیدیم. ما همیشه از توپخانه عراقی‌ها تعریف می‌کردیم؛ ولی آن روزها ‌دیدیم که توپخانه ما هم خیلی قوی است. من صحنه‌های خیلی زیبایی می‌دیدم. این خمپاره‌ها نزدیک ما می‌‌خورد. انفجار خمپاره را می‌دیدم. بعد عراقی­‌ای که داشت من را می‌برد می‌دوید و داخل شیارها و سنگرها می‌پرید. به من می‌‌گفت چرا نمی‌خوابی؟!

یک مسافتی ما را سوار ایفا کردند. ماشین که به سمت مندلی می‌رفت، از کنار بدن مطهر شهدا و رفقامان رد می‌شد. وارد شهر مندلی شدیم. خبرنگارها آنجا ریخته بودند. خبرنگار به اولین نفر آقای قوچی گفت: مصاحبه می‌کنی؟ گفت نه. به من گفت؛ دید حالم خوب نیست، گفتم نه. به برادرمان علی افچنگی رسید. شکمش تیر خورده بود. علی 15 سالش بود. از او پرسید مصاحبه می‌کنی؟ هیچی نگفت.‌ بعد آن مترجم فارسی-عربی گفت چرا آمدی به جنگ ما؟ علی هم خیلی درد می‌کشید و حال خوبی نداشت. گفت: آمدیم کربلا را آزاد کنیم. گفت چرا؟ مگر مردم عراقی کافر؟! گفت: نه، مردمش نه،‌ مردمش کافر نیستند. افسر عراقی هم خیلی عصبانی شد و عصبانیتش را نشان داد.

تا به بغداد رسیدیم ما آنجا اولین بار آقای صالح را دیدیم. او شروع به ترجمه کرد. آنجا بود که زرنگی آقای صالح را فهمیدیم. حاج آقا ابوترابی هم که خیلی از او تعریف می‌کرد. ما را در 2 سلول تقسیم کردند. دو روزی هم آنجا بودیم.

بعدازظهرها نمی‌دانم چه کسی پشت زندان نِی می‌زد! غم عالم روی دل ما بود. او هم نِی عربی غمگین می‌زد. آنجا یک سری زندانی‌های ارتش عراق بودند که از ارتش فرار کرده بودند. دو روز آنجا بودیم.

بعد از آن 30 نفر از ما را داخل یکی از ماشین‌های حملِ زندانی که بیشتر از هفت هشت نفر جا نمی‌شد گذاشتند. یکی از عراقی‌ها دو طرف ماشین را گرفته بود و با پا هُل می‌داد. به آن یکی می‌‌گفت از این بغل بده داخل. دوباره یک نفر را می‌داد داخل. عین کنسرو ماهی ما تا سقف رفته بودیم. اکثر ما دست‌‌شکسته و‌ پا شکسته بودیم. یک‌دفعه با سرعت می‌رفت. نمی‌دانستیم کجا می‌رود! شیشه و پنجره نداشت. یک‌دفعه روی ترمز می­زد. صدای ناله همه بلند می‌شد. من هم زرنگی کرده بودم، دهانم را روی سقف به هواکش چسبانده بودم. هر کسی حرفی می‌زد؛ آقا برادرها!  اینها دارند ما را شهید می‌کنند، دارند زجرکُش می‌کنند. برادرها کمتر حرف بزنند اکسیژن کم است. آن یکی می‌گفت، خودت که داری حرف می‌زنی! الان اکسیژن مصرف می­شود. خلاصه هر کسی یک چیزی می‌گفت.

این وسط برای ما خیلی جالب بود همه به فکر این چیزها بودند که یکی از آن پایین ناله‌اش آمد و گفت: «برای سلامتی امام صلوات.» همه صلوات فرستادند. خلاصه بعد از نیم ساعت، چهل دقیقه‌ای که ما را با این وضعیت بردند، به یک سوله رساندند. شب تا صبح خیلی سرد بود. اولین بار به ما چای دادند. چای را خوردیم و صبح با اتوبوس به سمت موصل حرکت کردیم. در مسیر، شهید حسین‌زاده اولین شهید ما بود. وارد اردوگاه موصل بزرگه رمضانی‌ها شدیم که آقای جهان‌بان و آقای برمک بودند. عراقی­ها اسم‌هایمان را چپ‌اندرقیچی می‌خواندند. صدای صلوات اسیرها و صدای و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم و اید امام‌الخمینی را می­شنیدیم. اصلاً فکر کردیم رفتیم پادگان ایران. از پشت پنجره هم که ردمان می‌کردند می‌گفتند: «خوش‌آمدید برادرا!»‌ یکی می‌گفت: «بچه اصفهان؟ بچه تهران؟...» «رفقا اینجا حکومت دست خودمونه، خوش آمدید!».

ما را به آسایشگاه بردند. اکثراً مجروح بودند. 10 دقیقه یک ربع بعد، دیدیم یک ایرانی قوی‌هیکل، سیه‌چرده، با جذبه در محاصره شش-هفت عراقیِ غول‌تشن، مرحوم اسماعیل بخته‌‌نام، ارشد اردوگاه آمد. گفت: «سلام علیکم. من اسماعیل بخته‌نام متولد پارک‌شهر تهران، بزرگ‌شده تهران، الان ساکن مبارکه اصفهان،‌ راننده کامیون بودم. ‌رفقا! اینجا حکومت دست خودمونه. عراقی‌ها به ما می‌گویند از ما امکانات مادی بخواهید، ما می‌گوییم نه! نماز جماعت باشد،‌ دعا باشد، فلان باشد.»‌ اصلاً‌ ما روحیه‌مان کاملاً عوض شد. بعد هم دکتر حسین آمد و شروع به پانسمان  کرد. زخم بقیه بچه‌ها را پانسمان کرد. کلی هم برایمان شیرعسلی و بیسکوییت آورد. فردا آمدند گفتند: «شیرعسلی‌ها و بیسکوییت‌هایتان کو؟» گفتیم: «خوردیم دیگه.» گفت: «این مال یک ماه‌تان بود، بچه‌ها از شکم خودشان زده بودند برای شما فرستاده بودند.»

فردا صبح که درها باز شد اولین نفر مرحوم مهدی نظری آمد گفت: «بچه‌های شاه‌‌عبدالعظیم!»‌ من خودم را هم بچه شوش جا می‌زدم و هم بچه کیان‌شهر. بین این دو تا، گفتم من بچه شاه عبد‌العظیم هستم. سریع من را کول کرد و داخل محوطه اردوگاه آورد. سر ظهر شد. صدای اذان مؤذن‌زاده از رادیو عراق پخش شد.‌ گفتیم: «رادیو ایرانه!» گفت: «نه! اینجا حکومت دست خودمونه.»

یک شب اسماعیل بخته‌نام را صدا می‌زنند. سرباز می‌آید می‌گوید «سیدی! کارت دارد.» می‌رود آنجا. خودش می‌آید تعریف می‌کند. مترجم هم ایستاده. می‌گوید دیدم افسر عراقی روی میز نارنجک چیده. گفت: «می‌دانی این چیه؟» گفتم: «بله،‌ این نارنجکه»‌ گفت: «اگر دست از این کارهای نماز جماعت و دعای کمیل­تان برندارید والله العلی العظیم اینها را در آسایشگاه‌تان می‌ریزم. فکر کردید اینجا ایرانه؟!» اسماعیل خدا بیامرز یک لبخندی می‌زد. افسر عراقی می‌گوید: «برای چی می‌خندی؟» می‌گوید: «بگویم اینجا؟» می­گوید: «آره توی جمع اینها بگو»‌ می‌گوید: «سیدی! این را به من گفتی ولی به گوش بچه‌ها نرسد.» می‌گوید چرا؟ می‌گوید:‌ «بچه‌ها اینها را در جبهه قورت می‌دادند. اگر بشنوند تو می‌‌خواهی همچین کاری کنی دیگر نمی‌توانی جلویشان را بگیری. یا باید نارنجک را بندازی.» اولین بار ما این جمله را آنجا شنیده بودیم که افسر عراقی می‌گوید: «والله ما اسیر شماییم،‌ نه شما اسیر ما.‌ من زن و بچه دارم، به من رحم کنید. من مسئولیت دارم. بابا شما به فکر خودتان نیستید، به فکر ما باشید.»

دو سه هفته‌ بعد از ورود ما به اردوگاه موصول 8 آذر می­شد. ما 25 آبان اسیر شدیم. 8 آذر روز فتح بستان است. عراقی‌ها ادعا داشتند شما 15 هزار اسیر ما را کشتید، لذا 8 آذر روز شهید عراقی‌ها بود. هر سال صبح 8 آذر ما منتظر بودیم عراقی‌ها یک بلایی سر ما بیاورند. معمولاً 8 صبح درها را باز می‌‌کردند. ساعت 10 شد ولی درها را باز نکردند. حالا نه آب داریم، نه غذا. آمدند ارشدهای آسایشگاه‌‌ها را خواستند. یک ساعت بعد، از آن طرف اردوگاه داد می‌زدند رفقا!‌ دارند ارشدها را می‌زنند. مثل اینکه از قبل برنامه داشتند.

ما هم به تلافی آن، یک هفته، ساعت 2 نیمه‌شب آنها که خواب بودند، الله‌‌اکبر... می‌گفتیم. بدبخت‌ها با زیرپوش و لباس خواب بلند می‌شدند. می‌دویدند بالا، اسلحه‌ها را آماده می‌کردند.‌ دوباره تا می‌رفتند، حساب می‌کردیم چشم‌هایشان گرم شده، الله‌اکبر .... اما چون بچه‌ها چند روز آب و غذا نداشتند، بعد از سه روز چهار روز که گذشت دیگر صدا خیلی ضعیف شده بود. الله .... اکبر .... ایها .... الجیش‌ .... العراقی ... ولی باز هم دست برنداشته بودیم. اینکه می‌گویم آب و غذا نبود، بعضی رفقایمان چند روز یک قطره آب هم نخورده بودند.

7 آذر، ظهر نماز جماعت را خواندیم. علیرضا 11سالش بود که با پدرش اسیر شده بود. علیرضا مکبّر بود. آن شب که بچه‌ها نگهبانی می‌دادند اردوگاه دست خودمان بود. سرهنگ نذار مسئول همه اردوگاه‌های اسرای ایرانی آمد. گفت: «فردا بهتون می‌گم.» فردا موقع ظهر یک‌هو صدای تکبیر علیرضا آمد. قیامت شد. بعضی‌ها می‌گفتند رزمنده‌ها آمدند، فکر می‌کردیم رزمنده‌ها آمده‌­اند. نگو صدای الله‌اکبر به‌­خاطر ضد شورش بود. سیصد چهارصد نفر که همه مست بودند، با نبشی و دسته کلنگ و دسته بیل و میل‌گرد آمده بودند. ما هم نشسته بودیم. پنجره فاصله داشت. به رضا تویسرکانی گفتیم: «برو ببین چه خبره تو که پاهات سالمه.»‌ خیلی عادی رفت پشت پنجره برگشت. صحنه‌هایی دیده بود که ما از چهره رضا وحشت کردیم. آمد افتاد گفت بچه‌ها را می‌کشند. آن روز هر چه توانستند به بچه­‌ها زده بودند. 2 تا شهید دادیم. چند روز بعد ما را به موصل 4 بردند. موصل 4 خدمت آقای ابوترابی بودیم.

ما از همان روزهای اول که اسیر شدیم برنامه‌ها، دعاها و آموزش‌­ها را روی جلد سیگار می‌نوشتیم. قلم و کاغذ به اندازه شمش طلا ارزش داشت. دهۀ فجرهای ما پرتلاطم بود.‌ اینقدر حجم برنامه‌ها، سرود، تئاتر و نمایشگاه زیاد بود. با اینکه مخفیانه بود، عراقی‌ها می‌فهمیدند دهۀ فجر شده است. بعضاً می‌گفتند: «ها... دهۀ فجره؟» مسابقات مختلف، نمایشگاه و... وقتی وارد می‌شدی فکر می‌کردی وارد ایران شدی. با هیچ امکاناتی، ‌برای تئاتر دکورهایی را درست می‌کردند. فقط با‌ مقوا و گونی.

راوی در انتهای صحبت خود درباره ساخت سرودها گفت:‌ شعر را می‌نوشتیم و برای آنکه روی آهنگ بگذاریم، چند نفری کنار هم می‌نشستیم و با هم به یک آهنگ می‌رسیدیم. آن را حفظ و تکرار می‌کردیم.‌ اما وقتی فردای آن روز دور هم جمع می‌‌شدیم، آهنگ از ذهنمان رفته بود. چون ابزار نوشتن مهیا نبود، مجبور بودیم از ابتدا آهنگ بسازیم. وی با خواندن سرود «من اسیرم» که در فیلم سینمایی اخراجی‌های 2 نیز به کار رفته بود، با هم‌خوانی و همراهی هم‌رزمانش به سخنان خود پایان داد.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 396



http://oral-history.ir/?page=post&id=12044