اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 109
مرتضی سرهنگی
13 مرداد 1403
مطالب دیگری که میتوانم برایتان تعریف کنم از جنایتکاری و خباثت صدام حسین کافر است که سرنوشت ملت مسلمان عراق را به دست گرفته و روزگار آنها را سیاه کرده است و از این که با پیروزی انقلاب اسلامی در کشور شما چراغ امیدی در دل ملت عراق روشن شد و آنها به آینده خودشان امیدوار شدند: مثلاً قبل از انقلاب اسلامیِ شما پدرم اجازه نمیداد در خانه تلویزیون داشته باشیم و نداشتیم. اما بعد از پیروزی انقلاب پدرم تلویزیون خرید و تأکید کرد «فقط باید از کانال ایران استفاده کنید.» او تمام بیانات امام خمینی حفظهالله و خطبههای نماز جمعه را به دقت نگاه میکرد و گوش میداد.
اهل محله میدانستند که خانواده ما تلویزیون را برای چه منظوری خریده است. یک نفر به نام حسین ملاناصر که از افراد سازمان امنیت عراق بود موضوع را گزارش کرد و مأموران امن، افراد خانواده ما را تحتنظر گرفتند. کار خطرناکی بود. در آن روزها یکی از آشنایان نزدیک ما به نام سیدهاشم که کارمند بیمارستان القرنه بود و دو نفر از دکترها ـ دکتر اسنان و دکتر فاضل ـ و یک کارمند دیگر به نام کریم به جرم تماشای تلویزیون ایران و صدای عربی ایران دستگیر شدند و به زندان رفتند. بعدها وقتی اسرای خرمشهر را به اردوگاه ما آوردند از چند نفر آنها که میشناختم درباره سیدهاشم و دیگران سؤال کردم و آنها گفتند که همه را اعدام کردهاند.
یک کارمند بیمارستان به نام سالم یوسف دیده بود که سیدهاشم و بقیه در یکی از اتاقهای بیمارستان مشغول تماشای تلویزیون هستند و گزارش کرده بود. البته پرواضح است که علت اصلی اعدام این چهار نفر دلبستگی ایشان به جمهوری اسلامی از یک سو و سیاست وحشت و ارعاب بعثیان از سوی دیگر بوده است و لا غیر.
حدود چهار ماه به عملیات فتحالمبین مانده بود که گروهان کماندویی ما را به جبهه دزفول آوردند. ما به عنوان قوای کمکی به نیروهای پلیس شهربانی بغداد که نمیتوانستند از موضع دفاع کنند ملحق شده بودیم. در همان ساعات اول ورود به موضع شروع به کندن سنگر برای خودم کردم. هنوز چند کلنگ بیشتر نزده بودم که یکی از سربازها گفت «اینجا سنگر نکن مگر نمیبینی؟ نزدیک یک قبر است. قبر یک سرباز ایرانی است.» نگاه کردم. قسمتی از خاک بالا آمده بود. چند سنگ هم روی آن گذاشته بودند. سرباز اضافه کرد «در حملههای قبل که ایرانیها این خاکریز را گرفته بودند. جنازه این سرباز جا ماند و ما آن را دفن کردیم.» من اعتنایی نکردم و با سرعت سنگر خودم را ساختم ـ در چند قدمی همان قبر.
این موضع یکی از درگیرترین مواضع منطقه بود. نیروهای شما چند بار این خاکریز را تصرف کرده بودند و دوباره نیروهای ما آن را پس گرفته بودند. در این موضع درگیری شبانهروز ادامه داشت. ساعتی نبود که تبادل آتش نباشد. برای همین گروهان کماندویی قوی ما (الجهاد) را به این موضع آورده بودند که گردان تانک الصدام از تیپ 42 از آن پشتیبانی میکرد.
مدتی گذشت. به علت درگیری شدید، روزانه چندین کشته و زخمی میدادیم. به خاطر همین مسئله من سعی میکردم بیشتر داخل سنگر باشم.
یک روزی متوجه شدم گلولههای توپ و خمپاره، و گاهی کاتیوشا، کنار سنگر من میافتد ولی منفجر نمیشود. متعجب شده بودم. سی چهل گلوله کنار قبر سرباز شهید شما افتاد و منفجر نشد، در حالی که چند قدم دورتر هر گلولهای که به زمین میخورد منفجر میشد. میدانید چه میگویم! گلوله توپ و خمپاره در کنار قبر سرباز شهید شما منفجر نمیشد. مثل تکهسنگی میافتاد روی زمین، در حالی که سراسر خاکریز از انفجار گلولهها میلرزید.
این معجزه را با چند نفر از افراد مؤمن در میان گذاشتم و آنها هم دیدند ولی نگذاشتیم کس دیگری متوجه شود. زیرا بیم آن میرفت که به طرفداری از امام خمینی متهم شویم و دردسر درست شود.
خدا را شکر کردم که توفیق درک چنین کرامتی را به من عطا کرد تا بیشتر به جمهوری اسلامی شما معتقد شوم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 548
http://oral-history.ir/?page=post&id=12021