سیصدوپنجاه‌وچهارمین شب خاطره -2

تنظیم: لیلا رستمی

09 مرداد 1403


سیصدوپنجاه‌وچهارمین برنامه شب خاطره، 5 بهمن 1402 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «خانواده ابدی» برگزار شد. راویان این برنامه معصومه اسکندری، منصوره اسکندری، جواد اسکندری، محسن اسکندری و فاطمه عربی بودند که مشاهدات و حوادث تلخ روز ترور خانواده اسکندری توسط منافقین و ماجراهای پس از آن را روایت کردند. همچنین کتاب «خانواده ابدی» به کوشش معصومه رامهرمزی با موضوع ترور این خانواده، معرفی شد. اجرای این شب خاطره را مونا اورعی برعهده داشت.

 راوی دوم برنامه منصوره اسکندری بود. او در روز ترور 4 ساله بود که هدفِ منافقین قرار گرفت. وی در ابتدای خاطراتش گفت: از مادر به جز روز شهادتش خاطره‌ای به یاد ندارم. بعد از شهادت مادر، یک ترسِ 24 ساعته همراه ما بود. به‌هیچ‌وجه یک مسیر کوتاه را بدون همراه نمی‌رفتم. حتی صبح‌ها با پدر از منزل خارج می‌شدیم و اصرار داشتم حتماً با او به محل کار بروم. پدرم همراهی می‌کرد و اجازه نمی‌داد این ترس بیشتر از این اذیتم کند. البته محل کار او هم چندان خوشایند نبود. یادم است یک بار تعداد زیادی جسد دیدم. در زمان جنگ طبیعی بود با این صحنه‌ها مواجه شویم؛ اما باز راضی بودم همراه بابا بروم. تا زمان مدرسه، 3 سال فرصت بود. باید این وابستگی کمتر می‌شد. خاطرات آن روزها را که مرور می‌کنم، پدر و مادرم افراد شادی بودند.

راوی در ادامه گفت: بعد از شهید شدنِ مامان به هر حال کنترل 4 تا بچه کار راحتی نبود. عمو و زن‌عمویم تقبل کردند چند ماه پیش آنها زندگی کنم. با تمام اخم‌ها و گریه‌های من کنار آمدند. زن‌عمویم با علاقه فراوان با اینکه خودش چند بچه داشت، هوای من را هم ‌داشت. طوری بود که همه عملاً در خدمت من بودند.

راوی سوم برنامه جواد اسکندری، فرزند ارشد خانواده بود که در زمان حادثه 8 سال داشت. با اینکه در روز ترور به سمت او تیراندازی شد، جان سالم به در برده بود. وی گفت: «در دوران کودکی شیطنت می‌کردم و از در و دیوار بالا می‌رفتم. ولی روحیه مادرم همیشه شاد، بشاش و مهربان بود. او به حساسیت مادر شهیدش نسبت به دفاع از امام و انقلاب و بحث و جدل او در تاکسی و صف نانوایی اشاره کرد.

راوی چهارم، محسن اسکندری، همسر و پدر خانواده، حادثه ترور اینچنین روایت کرد: آن روز صبح حالم دگرگون بود. حال خیلی بدی داشتم. 10 دقیقه زودتر از همیشه، همراه برادر خانمم از منزل خارج شدیم. مشغول به کار شده بودم که همسایه‌مان آقای عسگری، با من تماس گرفت که خانواده‌ات را ترور کردند. همراه همکارم با ماشین سپاه به منزل برگشتم. دم در خانه غلغله بود. زن و مرد گریه می‌کردند. وارد حیاط شدم که دیدم از دم در تا آشپزخانه و سفره صبحانه و هال و اتاق پر از خون است. موکت را کنار زدم و جنازه خانمم را دیدم که به پیشانی، سینه‌ و بدنش گلوله خورده و کاملاً بدنش سرد شده بود. شیشه‌ها و پنجره‌ها همه خرد شده بودند. مهمتر از همه اینها بچه‌ها از گریه و ناراحتی ضجه می‌زدند.

این صحنه را که دیدم مثل اینکه واقعاً دنیا روی سرم خراب شد. غم‌انگیزترین روز زندگی من آن روز بود. روی جنازه را پوشاندم و بچه‌ها را در آغوش گرفتم. خودم هم با آنها گریه کردم. در باز بود و مردم ما را می‌دیدند. یک دفعه به خودم آمدم. مثل اینکه خدا به من ندایی داد که لحظه خاصی است و باید بلند شوی و مأموریتت را انجام دهی. به فکرم رسید الان دشمن می‌‌خواهد سوءاستفاده کند. چون منافقین در سال 60 نتوانستند سران نظام را بزنند و حتی می‌خواستند امام را بزنند که نتوانستند؛ گفتند ما بیاییم پاسداران و کسانی که اکثراً در محله‌ها روشنگری و از انقلاب دفاع می‌کنند بزنیم.

منافقین و برنامه‌هایشان را از سال 48 می‌شناختم. از سال 58، 59 و 60 روزها بود که در چهارراه ولیعصر و دانشگاه تهران با آنها مذاکره و روشنشان می‌کردیم و 10 نفر، 10 نفر از سازمان می‌بریدیم. آنها فکر می‌کردند من به‌عنوان کسی که در مسجد جوادالائمه منطقه تهرانپارس کلاس داشتم و افشاگری می‌کردم، آدم خیلی مؤثری هستم.  به همین دلیل برای ترور من نامه هم فرستاده بودند. درست است که احساس خطر می‌کردیم ولی اصلاً از شهادت نمی‌ترسیدیم؛ چون انقلاب برای ما عزیزترین چیز بود. بعضی‌ها می‌گویند اینها دیوانه‌اند! دیوانه نبودیم، عاشق بودیم. عاشق خالی نبودیم، عاقل هم بودیم؛ عشق عاقلانه داشتیم.

راوی در ادامه گفت: من یک دفعه احساس خطر کردم که الان دشمن به مردم می‌گوید اگر از انقلاب دفاع کنید، سرنوشتتان مانند اسکندری خواهد شد. بلند شدم و دم در رفتم.  حدود نیم ساعتی سخنرانی کردم و گفتم: امام فرمود، بکُشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شوند. منافقین و کوردلان بدانند که هر چه از ما بکشند، از ما بهتر قیام می‌کنند و در مقابلشان می‌ایستند. بدانند که انقلاب، انقلاب الهی است و در مقابل جنایات منافقین و کوردلان و تروریست‌ها متوقف نخواهد شد. به مردم گفتم: مردم! نترسید، آخر خط شهادت است و ما از شهادت نمی‌ترسیم. بعدازظهر خانمی آمد و گفت: آقای اسکندری! شما که در حال صحبت بودید، دو نفر پشت سر من ایستاده بودند، گفتند اِ ! ... ما فکر می‌کردیم این فلان فلان‌شده را زدند! این که هنوز زنده است!

تأثیر  آن سخنرانی آن‌قدر بود که حیثیت سازمان را بر باد داد و جو منطقه و مردم را عوض کرد. مردم احساس کردند ما پای کار ایستاده‌ایم. کسانی که انقلاب کردند یک لحظه از انقلاب برنمی‌گردند. خدا می‌داند برای ما عزیزتر از همه چیز انقلاب بود. الان هم در 72 سالگی در عرصه فرهنگی در حال جهاد و مبارزه هستیم.

راوی پنجم، فاطمه عربی همسر دوم محسن اسکندری بود که بچه‌ها او را با نام «مامان فاطمه» خطاب می‌کردند. همسر اول «مامان فاطمه» در کردستان به دست کومله و حزب دموکرات به شهادت رسیده بود. او از ماجرا و شروط ازدواجش با محسن اسکندری گفت: با ایشان شرط کردم که من جوان هستم و چون بچه‌ای نداشتم، باید راهنمای من باشید تا همانطور که خانم حضرت ام‌البنین مادر خوبی برای کودکان حضرت زهرا(س) بود، من هم بتوانم مادر خوبی برای این فرزندان شهید باشم. همچنین از او خواستم که اجازه دهد که هر هفته به بهشت زهرا(س) و بر سر مزار همسر اولم، شهید حجت بروم که ایشان هم پذیرفتند.

او از محسن اسکندری صاحب یک دختر و یک پسر شده بود و از سختی بزرگ‌کردن همزمان 6 کودک گفت: مثلاً وقتی می‌خواستیم سوار اتوبوس بشویم یکی یکی باید بچه‌ها را بلند می‌کردم و داخل اتوبوس می‌گذاشتم. یک‌سری ناراحت می‌شدند و می‌گفتند مگر مجبوری شش تا بچه را دنبال خودت بکشانی ما را اینجا معطل می‌کنی. خیلی‌ها هم دلشان می‌سوخت و می‌آمدند دست بچه‌ها را می‌گرفتند.



 
تعداد بازدید: 642



http://oral-history.ir/?page=post&id=12015