اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 108

مرتضی سرهنگی

06 مرداد 1403


وقتی به موضع رسیدم رفتم داخل سنگر. سربازها گفتند: «آن سرباز انتظامات، یعنی یعقوب احمد،‌ که عصام را دستگیر کرده بود دیروز بر اثر اصابت ترکش گلوله ایرانیها کشته شد. خدا را شکر کردم. بعد شنیدم سرهنگ میسر به ستوان یکم عباس اهل بصره گفته بود: «تفاوت کشته شدن عصام و یعقوب تفاوت بهشت و جهنم است.»

چند روز گذشت. حمله شما شروع شد. تقریباً تا ساعت پنج‌ونیم صبح ما هنوز در مواضع خودمان بودیم. در شبِ حمله، آسمان را ابرهای سیاه پوشانده بود. افراد ما همه ترسیده بودند و حالت عجیبی داشتند. خستگی مفرط و یأس در تک‌تک افراد به چشم می‌خورد. رخوت و ترس موقعی بیشتر شد که ستوان یکم احمد جمیل و سرهنگ میسر با داد و فریاد ز افراد می‌پرسیدند «پل کجاست؟ پل کارون کجاست؟» حال آن که نیروهای ما کنار پل مستقر بودند و ما تقریباً بیست متر با پل فاصله داشتیم. پل به آن بزرگی چیزی نبود که کسی نتواند آن را ببیند. مخصوصاً آن دو فرمانده که خودشان کاملاً به منطقه آ‌شنا بودند و مدتها بودکه واحد در این منطقه استقرار داشت. ستوان و سرهنگ، مانند دیوانه‌ها به این طرف و آ‌ن طرف می‌دویدند و می‌پرسیدند «پل کارون کجاست؟» ستوان احمد جمیل جست‌وخیز می‌کرد و داد می‌زد «این شبح از جان من چه می‌خواهد؟ آن را از من دور کنید. به من می‌گوید چرا عصام را کشتی؟» و هر دو ناگهان شروع کردند به بلند خندیدن و لحظاتی بعد بلند گریه کردن و به سر و سینه زدن. افراد با دیدن دیوانگی فرماندهان به کلی خود را باختند و هر کدام رفتند گوشه‌ای نشستند. چند دقیقه گذشت و یک سرباز با جیپ آمد و هر دو افسر را به پشت جبهه منتقل کرد.

رفتم داخل نفربر و آرام وآهسته از موضع بیرون آمدم تا در گوشه‌ای چند ساعتی استراحت کنم. کنار پل کارون از نفربر پیاده شدم تا دست و صورتم را بشویم. به صورتم آب می‌زدم که متوجه شدم چند نفر روی پل تقریباً بالای سر من ایستاده‌اند. همان‌طور که نشسته بودم سلام کردم و آنها جواب دادند. جواب سلام عربی نبود. سرم را بالا گرفتم و دیدم چند نفر از سربازان شما روی پل ایستاده‌اند و به من می‌خندند. بلند شدم و خونسرد رفتم بالای پل و با آ‌نها سلام و علیک کردم. در همین حال یک گردان کامل از نیروهای ما به ستوان آمدند تا از روی پل عبور کنند. حدود شصت تانک و نفربر و نیروهای کماندویی بودند. یکی از افراد شما که خودش اهل خوزستان بود از آنها پرسید «کجا می‌روید؟» و پاسخ شنید «می‌خواهیم برویم صدا و سیما.» مقر فرماندهی درآنجا بود.

افراد شما بدون اینکه حرفی بزنند راه را باز کردند و نیروها به آن طرف پل رفتند و بعد از چند دقیقه محاصره و اسیر شدند و تمام تانکها و نفربرهایشان به غنیمت گرفته شد. من پیش افراد شما بودم. آنها مرا تفتیش کردند و مهر نماز و کارت شناسایی مرا هم دیدند و متوجه شدند که من سیدموسوی هستم. یکی از آنها گفت «تو اگر سید هستی چرا به جنگ ایرانیها آمدی؟» به او گفتم که «مجبور بودم و چاره نداشتم.» ما با هم روبوسی کردیم و بعد همراه عده‌ای از اسرا از نفربر خودم به آبادان آمدیم. در آبادان غنائم زیادی دیدم و خدا را شکر کردم که آن همه غنائم را به دست مسلمین رسانده است.

امدادهای غیبی در شکستن محاصره آبادان کاملاً مشهود بود. اسرایی که در محاصره آبادان بودند به خوبی می‌دانند که این امدادها به صورتهای گوناگون شامل حال رزمندگان شما بود.

مطالب دیگری که می‌توانم برایتان تعریف کنم از جنایتکاری و خباثت صدام حسین کافر است که سرنوشت ملت مسلمان عراق را به دست گرفته و روزگار آنها را سیاه کرده است و از این که با پیروزی انقلاب اسلامی در کشور شما چراغ امیدی در دل ملت عراق روشن شد و آنها به آینده خودشان امیدوار شدند: مثلاً قبل از انقلاب اسلامیِ شما پدرم اجازه نمی‌داد در خانه تلویزیون داشته باشیم و نداشتیم. اما بعد از پیروزی انقلاب پدرم تلویزیون خرید و تأکید کرد «فقط باید از کانال ایران استفاده کنید.» او تمام بیانات امام خمینی حفظه‌الله و خطبه‌های نماز جمعه را به دقت نگاه می‌کرد و گوش می‌داد.

 

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 415



http://oral-history.ir/?page=post&id=12012