سیصدوپنجاهودومین شب خاطره- 1
تنظیم: لیلا رستمی
07 خرداد 1403
سیصدوپنجاهودومین برنامه شب خاطره، 2 آذر 1402 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. این قسمت از برنامه به روایت پهلوان رزمنده، حاج محمد طالبی اختصاص داشت. در این برنامه که با عنوان و رونمایی از کتاب «میاندار» نوشته احمد مصطفایی برگزار شد، سردار اسدالله ناصح، دکتر موسی زارع و حاج محمد طالبی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
اولین راوی شب خاطره، سردار اسدالله ناصح در ابتدای سخنانش گفت: بعد از عقبنشینی عراق از قصرشیرین، اولین خطی که ما در قصرشیرین تشکیل دادیم، خط و جبهه روحالله بود. حاج آقا طالبی هم از اولین روزهایی که عراق عقبنشینی کرد، در تشکیل آن خط حضور داشت. او قبل از آن هم یک رزمنده معمولی نبود. وی در جبهه حضور داشت و با ضدانقلاب هم مبارزه میکرد. ما در جبهه رزمندگان خاصی داشتیم که به رسم پهلوانان قدیم این کشور، پهلوان و میداندار بودند. جا دارد یاد کنم از شهید شهبازی در پادگان ابوذر که مثل پادگان دوکوهه نزدیک مرز قرار داشت. علاوه بر بیشتر ورزشهایی که داشتیم، ایشان برای اینکه یاد ورزش پهلوانی را زنده کند، گودی برای ورزش زورخانهای هم در آنجا درست کرد.
راوی در ادامه گفت: عملیات نصر7 عملیات خیلی سختی بود. قرار بود لشکر 27 حضرت رسول(ص) روی ارتفاعات دوپازا عمل کند. برنامه این بود که لشکر عاشورا در تنگه و ما هم از روی یال بلفت، از خط عبور کنیم. شب شد و تنگه سقوط نکرد. ما مجبور شدیم بعدازظهر فردای آن و در روز عملیات از روی یال دوپازا به سمت ارتفاعات بلفت عبور کنیم. ما در طول جنگ عملیاتهایی داریم که در روز وارد عمل شدیم. ساعت 6 بعدازظهر بود و بین دوستان بحث بود که اصلاً ما در روز برویم یا نرویم؟ گردان شهید اکبر نظری ـ که در سوریه شهید شد ـ جزو اولین گردانی بود که در روز از بالا بدون کوچکترین مکث و تردیدی حرکت کرد که وارد عمل شود. در روز روشن از روی ارتفاع، دو گردان در حد 2 کیلومتر سرازیر شدند.
چون شب قبل عملیات شده بود، عراق خط را تقویت کرده بود و نیروهای کماندواش را آورده بود. رزمندگان به خط زدند و کمتر از نیم ساعت خط را گرفتند. درگیری خیلی شدیدی بود ولی چون روز بود، ما هم میدیدیدم و از بالا آتش پشتیبانی اجرا میکردیم. ابتدا یال بلفت و سپس کل ارتفاع را گرفتیم. ظرف یک هفته 14 پاتک روی ما شد. روزی دو پاتک به ما میشد.
در شروع همین عملیات زمان ماجرای خونین مکه بود. فرمانده یکی از گردانهای ما که به مکه رفته بود در مکه شهید شد. جانشینهای گردان به من گیر داده بودند که الّا و بلا ما باید حتماً امشب وارد عمل شویم. من به اصرار، آنها را نگه داشتم که نه! شما باید بمانید و بهعنوان نیروی احتیاط عمل کنید. البته بعداً خیلی تشکر کردند که در احتیاط هم که بودیم، عملیاتهای خوب و تن به تنی در ارتفاعات بلفت و دوپازا انجام دادیم. مسئول عملیات ما فیض روحالله هم در یال بلفت و شروع عملیات شهید شد.
به برادرمان حاج طالبی گفتم که شما کلاً به آنجا بروید. ایشان قبلاً فرمانده گردان خیبر بود و آن موقع مسئول محور ما بود. اینقدر آنجا آتش شدید بود که من مجبور بودم هر روز نیرو عوض کنم. حُسن آنجا این بود که منطقه محدود و همهاش هم کانال بود. نیروی زیادی لازم نداشتیم. در حد 2 گروهان بهراحتی میتوانست پوشش بدهد؛ ولی اینقدر شهید و مجروح میدادیم که مجبور بودم آن 2 گروهان را جابهجا کنم. روی بچهها فشار زیادی بود. نیروها را عوض میکردیم ولی مسئولین را عوض نمیکردیم. آقای طالبی مسئول آن محور بود. آنقدر داد زده بود که حرف و صدایش از پشت بیسیم نمیآمد. تقریباً سه روز از عملیات گذشته بود. ارتفاع سنگر کوتاه بود. دولا بیرون آمدم که دیدم آقای عبدالملکی با دمپایی و پیژامه آبی، دم در سنگر ایستاده است. صورتش ورم کرده و پر از ترکش بود. با لباس بیمارستان فرار کرده بود. گفتم: «تو اینجا با این وضعیت چه کار میکنی؟!» گفت: «هیچی میخواهم بروم حداقل یک لیوان آب بدهم دست حاج محمد [طالبی].»
راوی در ادامه خاطراتش گفت: یکی از لحظات سختی که بر خود من و آقای طالبی گذشت، بعد از عملیات میمک بود. حدود 13 نفر از بچهها چند روز وسط عراقیها جا ماندند. عراقیها آنها را ندیدند. همه جا بحث این بود که ما چه کار کنیم که آنها را از دل عراقیها بیرون بیاوریم. یک گردان از بچههای انصار را با حضور سردار همدانی آوردیم و نشستیم. با فرمانده گردان بحث کردیم که برای شناسایی بروند و سپس به خط بزنند. رفتند گفتند عراق تقویت کرده و فرمانده گردان زیر بار نرفت. برای فرستادن مواد غذایی، خرجِ گلوله توپ را خالی کردیم و در آن نخود و کشمش ریختیم، ولی وزنش تغییر کرده بود. زدیم، پرت رفت و نیزارها آتش گرفت. پشت بیسیم داد زدند که آقا! ولش کنید ما اصلاً غذا نمیخوریم.
به آقا جمال گفتم: «آقا جمال! ما که از این طرف نمیتوانیم کاری کنیم، شما از همان طرف، از پشت به خط عراقیها بزنید. بالاخره ممکن است چند نفر هم شهید شوند، یک راه باز کنید و بیایید.» که بچهها از خستگی خوابشان میبرد. خود ایشان با دو نفر دیگر توانستند در تاریکی به خط عراقیها بزنند، از خط عبور کنند و به این طرف بیایند. لحظه سخت، این بود که خانوادهها جمع شده بودند و قرار شد ما در ارتباط با جا ماندنِ این بچهها توضیح دهیم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 824
http://oral-history.ir/?page=post&id=11909