اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 99
مرتضی سرهنگی
05 خرداد 1403
این افسر میگفت «ستوان جوانی را دیدم که با آرپیجی، یکی از تانکهای ما را هدف قرار داد و آن را منهدم کرد. بعد، از پاسگاه بیرون پریده با آرپیجیِ خالی، مثل چوبدستی، به طرف نیروها یورش برد و حتی به بدنۀ تانک کوفت. افراد ما از جسارت افسر ایرانی برای لحظاتی بهتزده شده بودند و هیچ عکسالعملی نشان نمیدادند. زیرا هرگز چنین مقاومتی از هیچ کس ندیده بودند. مگر اینطور جنگ کردن هم میسر است که افسری با دست خالی در میان آن همه افراد مسلح دشمن یکتنه به میدان بیاید!
وقتی ستوان جوانِ شما در مقابل یورش ما چنان شجاعتی از خود نشان داد، بسیاری از افراد ما حسابِ کار خودشان را کردند و دانستند که نمیتوانند با ایرانیها مقابله کنند. چند دقیقهای از قدرتنمایی این ستوان جوان گذشته بود که یکی از سربازها گلولهای به او زد و مجروحش کرد. افسر جوان همچنان با همان حال مقاومت میکرد که ستوان عزیز کریدی فرمانده گروهان، بالای سر او آمد و او را داخل گودالی کشید. افسر هنوز با دست و لگد از خودش دفاع میکرد. ستوان عزیز کریدی دو نفر از سربازها را مأمور مراقبت از او کرد و خودش رفت دنبال یک خودرو تا افسر اسیر شده را به پشت جبهه ببرد. افسر مجروح از غفلت سربازها استفاده کرد. کلت خود را بیرون کشید و موفق شد یکی از سربازهای مراقب را بکشد و دیگری را زخمی کند. وقتی افراد ما متوجه شدند که از دست افسر ایرانی نمیتوانند خلاص شوند با چند گلوله او را به شهادت رساندند.» این شجاعت در یاد بسیاری از نیروهای عراقی که از آن منطقه وارد خاک شما شده بودند مانده است. آن افسر عراقی میگفت که ستوان یکم دلیر و جسور شما را در همان نقطه، به دستورِ او یک درجهدار به نام خضیر، دفن کرده است.
شبِ حمله، وقتی از مقر ستوان کریدی به داخل سنگر آمدم به دو سرباز احتیاطی که با من در سنگر مانده بودند گفتم که همه فرار کردهاند. ما باید بمانیم تا نیروهای ایرانی بیایند و ما را اسیر کنند. آن دو نفر سرباز احتیاط، عزیز و علی عبدالکاظم بودند. ما داخل سنگر ماندیم تا ساعت یک بعد از نیمهشب. در همین موقع صدای اللهاکبر به گوشمان رسید. با عجله از سنگر بیرون پریدم و دیدم یک نفر در نزدیکی ما فریاد اللهاکبر سر داده است. وقتی مرا دید گفت «تو ایرانی هستی یا عراقی؟» گفتم «عراقی هستم تو چطور؟» گفت «من هم عراقی هستم» گفتم «پس چرا اللهاکبر میگویی؟» گفت «برای اینکه ایرانیها بشنوند و به این طرف بیایند.» اسم این سرباز شیخعباس بود. به او گفتم بیاید داخل سنگر تا به اتفاق آن دو سرباز دیگر اسیر بشویم. چهار نفری داخل سنگر بودیم و نقشه میکشیدیم که به طرف ایرانیها برویم یا تا صبح صبر کنیم تا نیروهای شما بیایند. بعد از کمی بحث تصمیم گرفتیم تفنگهایمان را از فشنگ خالی کنیم و به طرف نیروهای شما حرکت کنیم. مسافت نسبتاً زیادی راه آمدیم تا به دو نفر از نیروهای شما برخوردیم و گفتیم «ما تسلیم هستیم.» هر چهار نفر روی زمین دراز کشیدیم. خیلی با احتیاط و حسابشده جلو آمدند و تفنگهایمان را بازدید کردند. وقتی فهمیدند گلولهای به طرف رزمندگان اسلام شلیک نکردهایم با ما روبوسی کردند و خوشامد گفتند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 727
http://oral-history.ir/?page=post&id=11906