سیصدوپنجاهویکمین شب خاطره -2
تنظیم: لیلا رستمی
25 اردیبهشت 1403
سیصدوپنجاهویکمین برنامه شب خاطره، چهارم آبان 1402 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. راویان این برنامه؛ سرتیپ علیاصغر کشاورز، ناصر شریفیان و آقای نویدی به بیان خاطراتی از شهید عباس رستمی، یکی از شهدای کشتیگیر و مسئول کمپ اسیران عراقی پرداختند. همچنین از کتاب «هنوز برادرم هست» به قلم منصوره قنادیان که به خاطرات دوران زندگی شهید عباس رستمی پرداخته است رونمایی شد. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی دوم دکتر ناصر شریفیان، متولد شهریور 1342 در خوزستان بود. او دکترای حقوق جزا از دانشگاه تهران دارد و بیش از 50 سال است که در تهران زندگی میکند. دوره آموزشی را در پادگان فعلی شهید ستاری گذرانده است. همچنین جزو اولین خبرنگاران جنگ بوده است.
راوی در ابتدای سخنانش گفت: سال 1360 اتفاقی افتاد که سرباز نیروی هوایی جمهوری اسلامی شدم. در گردانهای آموزشی مختلف آموزش دیدم. عدهای از ما جنوبی و در جنگ بودیم؛ حتی نیازی نبود به سربازی برویم. اگر میخواستیم معاف هم میشدیم؛ ولی دوست داشتیم در ارتش خدمت کنیم. با دوستان دور هم بودیم که من به آقای دکتر بیژنزاده گفتم: «داداش عزیزم! ماشاءا... شما قاری بسیار خوبی هستی. بیا بچهها را جمع کنیم، شما هم جلو به پرچمداری قرآن و ما هم پشت سرتان.» همین حرکت اول به سمت مسجد پادگان شماره 3 مهرآباد جنوبی که الان به آن دانشگاه ستاری میگویند، سبب تشکیل جلسات قرآن در شبها شد. سیدمهدی حائریزاده هم روحانیای بود که جلوتر حرکت میکرد و صدای قشنگی هم داشت. با خواندن سرودهای حماسی، آرام آرام گردانهای دیگر نیز به ما میپیوستند و چشمه تبدیل به دریا شد.
زمان تقسیم شده بود. جای هر کسی را بر اساس نمره تیراندازیاش تعیین میکردند. دوستانی که سربازی رفتهاند میدانند، یک نمراتی میگرفتند، حق اختیار پیدا میکردند که هر جا دوست داشتند بروند. بنده، دکتر بیژنزاده و دیگران اصالتاً جنوبی هستیم. با اینکه ساکن تهران بودم، دوست داشتم به پایگاه شکاری چهارم دزفول بروم. دم در کمپ شماره 10، سیم خاردار بود. به صف نشستیم. یکباره دو سه نفر به داخل آمدند. لیستی دستشان بود. یک فرمانده قویجثه ششتیغ که هنوز نظم و رفتار زمان شاه در او دیده میشد و در مسئولیتی که نظام جمهوری اسلامی به او سپرده بود بسیار مصمم بود، بنده را از بین این همه آدم بیرون کشید و گفت: «این سیاهه! نباید هیچ کجا را انتخاب کند و باید برای کمپ (شماره 10) اسرای عراقی بماند.» عقیدتی سیاسی ما را انتخاب نکرده بود. ملاک انتخاب، امین بودن ما بود. اینکه حداقل اعتقادی داشته باشیم که وقتی اسلحه دستمان میگیریم و دور این فنسها و سیمخاردارهای کمپ اسرا گشت میزنیم، مبادا اتفاقی برای اسرا بیفتد یا کمکی برای رهاندن اسرا انجام ندهیم. روزها میگذشت، اما متأسفانه بعضی رفتارها، مورد پسند من نبود. آمدم و طرحی را به سروان بهرامیان دادم. گفتم: «میخواهی کاری کنیم اسرا اصلاً از اینجا فراری نشوند و اتفاقی نیفتد؟!» ایشان طرح را که خیلی خلاصه بود پذیرفت. حالا بماند که ابتدای آن به زندانیشدن من و شهید سعید عالیانی انجامید.
راوی در ادامه سخنانش گفت: میخواستند ما را خوشحال کنند. آن زمان آیتالله خامنهای رئیسجمهور بودند. گفتند ایشان شما را به مراسم افطاری دعوت کردهاند. گفتم: «اگر همه دوستانم را دعوت میکنید میآییم؛ اگر نه، بنده هم نیستم.» گفتند: «پس خودت هم پاکسازی کن و اسم اشخاص را بده». از جمله اشخاصی که انتخاب شد شهید عباس رستمی بود. شهید عباس رستمی با مِهرش بولدوزر ما بود. او با کُشتی، با آن ورزشی که در ذهنش بود، با آن ابزار و اسباب ورزش، داخل دل اسرای عراقی رفت. پیام حضرت امام(ره) را گرفت. امام ما میگفت: «اسرای عراقی مهمانان جمهوری اسلامی هستند.» و شهید عباس رستمی رسم مهماننوازی را به ما آموخت. ورزشهای کشتی، تنیس، پینگپنگ و فوتبال را راهاندازی کرد. در تاریخ ارتشهای جهان وقتی میبینی ارتش هیلتر میخواهد با اسرا مسابقه دهد، باید ارتش هیتلر ببرد، اما عباس کاری میکرد که اسرا ببرند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 950
http://oral-history.ir/?page=post&id=11884