اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 97
مرتضی سرهنگی
22 اردیبهشت 1403
یک ربع یا نیم ساعت به حمله نیروهای شما مانده بود. به اتفاق سرباز وظیفه عزیز زهیر، اهل بغداد، در سنگر نشسته بودیم. چند شب بود آمادهباش کامل داده بودند و ما میترسیدیم استراحت کنیم. شبها با ترس و دلهره زیادی صبح میشد. داخل سنگر مسلح نشسته بودیم و از ترس نمیتوانستیم حرف بزنیم. گاهی چرت میزدیم، گاهی یکدیگر را نگاه میکردیم، گاهی سرمان پایین بود و به حمله نیروهای شما فکر میکردیم و از خود میپرسیدیم «چه خواهد شد؟ آیا امشب آخرین زندگی است؟ آیا زخمی خواهیم شد؟ فرار خواهیم کرد؟ یا به آن چیزی که دلمان میخواهد خواهیم رسید و اسیر نیروهای شما خواهیم شد؟» لحظات کشندهای بود. هر شب همینطور بود. حالا شما حساب کنید ببینید که ما چه روزها و شبهای دردآوری را در جبهه کفر سر کردهایم. بعضی از لحظات فکر میکردم کشته خواهم شد و جنازهام به دست خانوادهام نخواهد رسید و همینجا در این بیابان خواهم ماند و به مرور زمان پوسیده و از بین خواهم رفت بیآنکه کسی بداند کجا هستم و چگونه کشته شدهام و از همه مهمتر اینکه آخرتم چیزی جز دوزخ نخواهد بود. خوشا به حال نیروهای شما که اگر تکهتکه هم بشوند در بهشت خواهند بود. من نیروهای شما را دیدهام. از سیمای آنها نور محمدی میتراود. آنها برای دفاع از دین محمد(ص) به جبهه آمدهاند. ما چطور؟ به خاطر دفاع از امیال یک مزدور کافر و عیاش.
خیلی از حادثه دور نشوم.
داخل سنگر سکوت بود و ما بیشتر از شبهای قبل ترس و دلهره داشتیم. زیرا به ما گفته بودند که «به احتمال خیلی قوی امشب نیروهای شما حمله خواهند کرد.»
دیگر نمیدانستم به چه چیزی باید فکر کنم. مات و مبهوت نشسته بودم که احساس کردم کسی در تاریکی داخل سنگر شد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت سلام علیکم. نگاهش کردم. یک معمم بودـ با لباس سرتاسر سفید و چهرهای بسیار نورانی و لطیف. گفت «حمله نیروهای اسلام نزدیک است. شما تیراندازی نکنید.» این روحانی از سمت چپ داخل سنگر شد.
سنگر ما بزرگ بود و او راحت توانسته بود داخل بیاید. سرپا ایستاده بود. من نشسته بودم که او رادیدم. او ادامه داد «مقاومت نکنید. اگر مقاومت کنید کشته میشوید، اگر میتوانید فرار کنید. اگر نمیتوانید، پارچه سفید بالای چوبی ببندید و روی سنگرتان بگذارید.» و بعد به آرامی از سنگر خارج شد. من جرأت نکردم از سنگر بیرون بیایم. فقط سرک کشیدم ببینم به کجا میرود. کمی که رفت داخل یک سنگر دیگر شد و دیگر نتوانستم او را با چشم تعقیب کنم، راستش میلرزیدم و دگرگون شده بودم.
سرباز زهیر گفت «این چه کسی بود صحبت میکرد؟ تو با کی حرف میزدی؟» به او گفتم «آن مرد روحانی را ندیدی؟» گفت «دیوانه شدی؟ کدام مرد روحانی؟ من فقط یک صدا شنیدم که حرف میزد. تو حرف نمیزدی. فقط میلرزیدی. به گمانم از ترس حمله ایرانیهاست. راستی این چه صدایی بود؟» گفتم «نه، لرز من از ترس نیست. یک روحانی داخل شد. تو ندیدی؟» سرباز زهیر گفت «نه، من ندیدم.» او حتی میترسید اسیر شود. فکر میکرد نیروهای شما او را خواهند کشت. با صحبتهای زیاد متقاعدش کردم. آن روحانی شکل ما بود. ولی لباسش سرتاسر سفید بود و ریش سیاهی داشت. نمیدانم که بود. فقط حدس میزنم که...
من با سرباز زهیر مشغول صحبت بودم که صداهای زیادی بلند شد: فریاد اللهاکبر، خودروها، صدای شنی تانکها. به زهیر گفتم «ایرانیها آمدند. پارچه سفید را بیاور.» یک تکه پارچه سفید داشتیم. آن را بالای سنگر کاشتم. ولی هر چه نگاه کردم کسی از نیروهای شما را ندیدم. با اینکه صداها خیلی نزدیک بود و به آسانی میشنیدم اما هر چه نگاه میکردم کسی را نمیدیدم. با عجله برگشتم داخل سنگر. صداها همچنان شنیده میشد.
با زهیر در سنگر ماندم. زهیر هم تفنگش را به ضامن کرد و در گوشهای از سنگر گذاشت. هر دو منتظر نیروهای شما شدیم. بعد از چند دقیقه صدای انفجارهای پیدرپی و شدید به گوش رسید که بیشتر هم در موضع ما منفجر میشد. ار ترس به کف سنگر چسبیده بویم و جرأت تکانخوردن نداشتیم. درگیری بسیار شدید بود. هر لحظه منتظر بودیم گلولهای داخل سنگر بیفتد. من خیلی به جنگ فکر نمیکردم. حواسم به آن مرد روحانی نورانی بود و اینکه آخر او که بود و این چه اتفاقی بود که افتاد. یعنی من واقعاً شاهد امداد غیبی بودم؟ نمیدانستم چه باید بکنم. آنقدر با این افکار مشغول بودم که احساس کردم ساعتها گذشته و هوا روشن میشود. کمی صبر کردم. هوا که کاملاً روشن شد، از سنگر بیرون آمدم. جنازههای زیادی را دیدم که روی زمین افتادهاند. به سنگرهای دیگر سر کشیدم. عدهای در سنگرهای خود منتظر رسیدن نیروهای شما بودند. به یاد حرف دیشب آن روحانی نورانی افتادم که گفته بود اگر مقاومت یا تیراندازی کنید کشته میشوید. همه آنها که جسدهاشان پشت خاکریز افتاده بود، تیراندازی و مقاومت کرده بودند. دوباره برگشتم داخل سنگر. زهیر گفت «ایرانیها کجا هستند؟ پس چرا نمیآیند؟» گفتم «الان هر کجا باشند میآیند.» چند دقیقهای گذشت که یک موتورسیکلت جلوی دهانه سنگر ایستاد و ما را صدا زد. من و زهیر با شوق از سنگر بیرون آمدیم. دو نفر پاسدار بودند. یکی از آنها از موتور پایین آمد و به ما گفت «سوار موتورسیکلت بشویم.» ما سلام و علیک کردیم و همدیگر را بوسیدیم و به اتفاق زهیر سوار ترک موتورسیکلت شدیم و به عقب جبهه آمدیم و آن پاسدار تنها در موضع ما ماند. آنها با ما خیلی خوب رفتار کردند. به ما گفته بودند «پاسدارها خون شما را میگیرند و گوشتان را میبرند.» ولی اصلاً این حرفها نبود. اینها تبلیغات صدام کافر بود برای این که ما را نسبت به پاسدارها کینهدار کند و من هیچگاه این حرفها را باور نکرده بودم. از واحد ما پنجاهوپنج نفر اسیر شدند. در پشت جبهه ما را جمع کردند. یک روحانی برای ما سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از آن به اهواز منتقل شدیم. چند روزی در اهواز بودیم. بعد به تهران آمدیم.
من یک سرباز احتیاط بودم. متأهلم. مدتی در شهر نجف کاسب بودم. یک چهارچرخه داشتم. پسته میفروختم. با اینکه درآمدم زیاد نبود ولی خیلی برکت داشت. به راحتی خانوادهام را اداره میکردم. یک خانهای دارم که مال خودم است و آن را خریدهام ولی به خدای سبحان قسم میخورم که ارادت من به خانواده اهل بیت خیلی قوی است. یک تعلق خاصی به حضرت حسین اباعبدالله دارم و هر سال روز عاشورا خرج میدهم و ایام محرم عزاداری میگیرم و از اول هم نماز میخواندم. با اینکه در جبهه نماز خواندن از نظر بعثیها اشکال داشت من با شجاعت تمام نماز میخواندم. حتی یک بار به خاطر نماز خواندن، بعثیها گزارش دادند و یک ماه حقوقم را ندادند.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 943
http://oral-history.ir/?page=post&id=11874