سیصدوپنجاه‌ویکمین شب خاطره -1

هنوز برادرم هست

تنظیم: لیلا رستمی

18 اردیبهشت 1403


سیصدوپنجاه‌ویکمین برنامه شب خاطره، چهارم آبان 1402 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. راویان این برنامه؛ سرتیپ علی‌اصغر کشاورز، ناصر شریفیان و آقای نویدی به بیان خاطراتی از شهید عباس رستمی، یکی از شهدای کشتی‌گیر و مسئول کمپ اسرای عراقی پرداختند. همچنین از کتاب «هنوز برادرم هست» به قلم منصوره قنادیان که به خاطرات دوران زندگی شهید عباس رستمی پرداخته است رونمایی شد. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

اولین راوی شب خاطره، سرتیپ علی‌اصغر کشاورز متولد 10 دی 1339، صمیمی‌ و قدیمی‌ترین دوست شهید عباس رستمی در محله‌های جیحون و سلسبیل تهران بوده است. او در ابتدای سخنانش گفت: آشنایی من با شهید عباس رستمی تقریباً‌ 10 سال قبل از انقلاب بود. فعالیت و علاقه ما در مسجد و ورزش کشتی سبب رفاقت بیشتر شده بود. یک شهید دیگر هم بود به نام محمود نیکبخت. سابقه من در کشتی بیشتر از آنها بود؛ اما آنها توفیق شهادت داشتند و من نداشتم.

عباس انسان وارسته‌ و با عزتی بود. اگر پول نداشت و می‌خواست به کرج برود به هیچ احدی نمی‌گفت و تا کرج پیاده می‌رفت. هیچ‌وقت نماز اول وقتش ترک نمی‌‌شد. هر برنامه‌‌ای داشت، نمازش را می‌خواند. خیلی مهربان و با صداقت بود. به آن صورت درآمدی نداشت، ولی اگر درآمدی داشت یا پدرش چیزی به او می‌داد، بچه‌‌های کوچک محل را به باشگاه و استخر می‌برد. پشتکار فوق‌‌‌العاده‌ای چه در جبهه و چه در بیرون جبهه داشت. هر کاری می‌خواست انجام می‌داد و روی انجام کارش بسیار مصّر بود. اگر عباس زنده بود، یقیناً الان جزو انسان‌های بزرگ مملکت بود، چون می‌دانست چه کار می‌کند. مرشدی داشتیم به نام محمود ریاضی؛ او هم خیلی وارسته بود و ما مرید او بودیم. اکثراً همه شهید شدند. خود محمود ریاضی هم شهید شد. به غیر از محمود ریاضی کسی را مثل عباس ندیده‌ام.

او در ادامه سخنانش گفت:‌ سال 1360 به جبهه رفتم. رفتنم به جبهه سبب شد دوری و فراق عباس کمی قابل تحمل‌‌تر شود. ولی در همان فراق هم روزی 2 بار از منطقه به او زنگ می‌زدم. این روزی 2 بار را به هفته‌‌ای 2 بار کم‌ کردم. سپس هفته‌ای 1 بار،‌ نهایت توانستم طاقت بیاورم. هنوز خدمت سربازی عباس تمام نشده بود که از مرخصی که داشت استفاده کرد و برای آموزش به بسیج رفته بود. بعد از بسیج هم یک دوره به شهرهای سقز و بوکان کردستان آمد. مسابقه کشتی در ارومیه که آن موقع به این شهر «منطقه 11» می‌گفتند، برگزار می‌‌شد.

به بوکان رفتم تا عباس را برای مسابقه کشتی به ارومیه ببرم. یک کشتی‌گیر 52 کیلوگرمی عالی و ‌ قبراق بود. وقتی رفتم، عباس به عملیات رفته بود. همان موقع، دلم ریخت. چندین بار از ارومیه به بوکان زنگ زدم و سراغش را گرفتم که عملیات تمام شد؟! عباس برگشته؟! مدام می‌گفتند نه! خلاصه مسابقات در مدت سه روز تمام شد و ما برگشتیم. گفتم هر جوری هست باید عباس را ببینم. به بوکان و گروهان جندالله رفتم.  دنبالش گشتم که دیدم آسایشگاه کمی درهم برهم است. پرسیدم: از عملیات مریوان برگشتید؟ گفتند: بله. خلاصه سراغ عباس را گرفتم. گفتند: «عباس رستمی شهید شد.»

دنیا روی سرم خراب شد. کشتی‌گیرها در ماشین بودند. به سقز رفتیم. من نایستادم. همان شب به بچه‌‌ها زنگ زدم.‌ به منزل شهید محمود نیکبخت زنگ زدم. به پدرش، شهید حاج آقا نیکبخت گفتم: «با محمود کار دارم.‌« حاجی گفت: «به من بگو، چی شده؟!‌« حاجی نیکبخت هم البته شهید شد. گفتم: «عباس شهید شده. به محمود بگویید بیاید باهاش صحبت کنم.»‌ به محمود گفتم: «محمود! عباس شهید شد.» محمود خیلی روحیه داشت. گفت: « اِ...؟! من که نامه داده بودم اگر این به جبهه بره، دیگه برنمی‌گرده!»‌ واقعاً‌ هم همینطور شد. ما هفت سال‌وخرده‌ای در جبهه بودیم ولی یک گلوله نصیبم شد، اما عباس رستمی سه ماه آمد و در همین سه ماه رفت. عباس در بوکان بود. من به دنبالش رفتم که او را پیش خودم به سقز ببرم. هر کاری کردم نیامد. گفت: «من با این بچه‌ها و دوستان آمده‌ا‌م. نامردیه ول کنم. من همین‌‌جا می‌مانم.»

 ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 996



http://oral-history.ir/?page=post&id=11869